🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_ودوم 2⃣6⃣ 🍂مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برا
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وسوم 3⃣6⃣
🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم #فاطمه جشن🎊 کوچکی گرفته بود و کیک🎂 پخته بود هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم:
🌿 #باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار. گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم:
_ من #بابا شــــــ😍♥️ـــدم ؟؟؟؟!
فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این #بهترین اتفاق زندگی ام بود.
🍂از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین👌 فشار جسمی و #روحی به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود.
برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه #فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم.
گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه🛋 خوابم می برد
🌿دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی #خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به #ایران برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است💔 اما حتی یک بار هم لب به #شکایت باز نکرد.
🍂در تمام این دوران #امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. #فاطمه زیبا بود. اما #مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر♥️ کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم😉 فاطمه میگفت: پسر است👦🏻 و من میگفتم #دختر است👧🏻
🌿روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم.
شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم:
_ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟
فاطمه بلند بلند خندید و گفت:
+ سلام #بازنده. چطوری؟😉
فهمیدم که بچه مان #پسر است و شرط را باخته ام😁 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا #یوسف را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت.
🍂با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران🇮🇷 برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود.
🌿از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت #دوهفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی🏡 خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با #فاطمه حرفی نمی زد❌
🍂چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک #عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت:
_ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم.
+به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟
_ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای #یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً #احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی!
🌿چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین💰 و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت:
_ این هدیه🎁 برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5920507130707707829.mp3
4.55M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: امام #خامنه_ای
🔖 طلوع نور 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
8⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 🔰بعد از شهادت مسعود عزیز، خانواده تصمیم به تغییر مکان گرفتن در شهرک #ویلاشه
🔸میثم در تاریخ 23/2/13 63 در محله تختی نازی آباد واقع در #تهران دیده به جهان گشود👶 دوران کودکی #میثم در کنار پدر و مادر گرانقدرش و برادران عزیزش سپری میشد و در دامان مادر نهضت حسینی🚩 و مکتب #زینبی را می آموخت.
🔹از همان دوران طفولیت با #هیئت و مسجد آشنا شد و همراه پدر👥 در این مجالس شرکت می جست در همین دوران بود که یکی از برادران عزیزش به مقام #شهادت رسید
🔸 #مسعود عزیز فرزند دوم خانواده در تاریخ 23/11/65 روز تشکیل کمیته انقلاب اسلامی به دست گروهک های منافقین😈 در میدان رسالت به همراه سه تن از دوستانش ترور شدن💥 و شربت #شهادت را نوشیدن
#شهید_میثم_مدواری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺
#نام_شهید رو حذف میکنید
یادشون را چطورمیخواید از قلب♥️ مردم حذف کنید⁉️
#شهید زنده بودم را
مدیون تو هستم 💓
🌹🍃🌹🍃
@shahidnazarzadeh
صفحہ ۹۸ استاد پرهیزگار .MP3
893.3K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نساء✨
#قرائت_صفحه_نود_وهشتم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نوکـری_ائمـــه 📝چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس📚 حاضر نمی شد🚷 خیلی برام عجیب بود دلمو زدم ب
#ﺧﺎﺩم_اﻟﺸﻬﺪا
یعنی:
خودش راندیدن❌
سیمای نورانی #تو
درجان می رود😍
ای شهید🌷!
#شهید_حجت_الله_رحیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#ﺧﺎﺩم_اﻟﺸﻬﺪا یعنی: خودش راندیدن❌ سیمای نورانی #تو درجان می رود😍 ای شهید🌷! #شهید_حجت_الله_رحیمی
9⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔶 با حجت ارتباط نزدیک💞 و صمیمی داشتم این صمیمیت حدود 2 سال بود که بینمون بوجود اومد و چند ماه آخر و قبل از #شهادت ایشان بیشتر شد از اوضاع و احوال همدیگر همیشه با خبر بودیم👌 ولی یک ماه آخر #حجت واقعاً رفتارش خیلی فرق داشت آدم عجیبی شده بود بعضی موقع یه حدس هایی می زد درباره احوال که واقعاً درست بودند ولی وقتی سؤال می کرد، درسته⁉️
🔷 من می گفتم که حدست #اشتباه بود بعد با خود فکر می کردم آخه حجت چه جوری این حدس ها رو می زنه‼️ یه روز یه کاری کرده بودم که خیلی از اون کار #پشیمان بودم و با خود کلنجار می رفتم اون روز اصلاً آرامش نداشتم😞
همش احساس بر می داشتم فردا صبح برای #نماز صبح بیدار شدم یه پیام رو گوشیم دیدم📲 یکی منو متعجب کرد پیام از حجت بود با این مطلب:
🔶 سلام ... جان، در جوانی پاک بودن خوب است گناه🔞 چرا؟ برادرت حجت 3 بامداد #یازهرا(س) این پیام منو دیوانه کرد با خود می گفتم آخه حجت 3 شب🌘 چه جوری به فکر من بود چه جوری از احوال من خبر داشت😢 بعد از چند ساعت باهاش تماس📞 گرفتم التماس کردم که چه جوری این پیام را برای من فرستادی با خنده های همیشگی گفت داداش #نمازشب می خوندم یاد تو افتادم و برات دعا کردم بعد اون پیام💌 رو دادم خدا خودش می دونه که بعد از اون پیام بود که من #آرامش خودم را بدست آوردم.
#شهید_حجت_الله_رحیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidnazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #لذت_آغوش_خدا 112 #ملاقات_با_خدا 2 #استاد_پناهیان 🔻 🔸 کیا رو باید بیارن به عنوانِ آدمِ موفق؟
❣﷽❣
#لذت_آغوش_خدا 113
#ملاقات_با_خدا 3
#استاد_پناهیان 🔻
💥 یه اتفاقِ خیلی مهم...💥
🔷 ما برای چی میخوایم مبارزه با نفس کنیم؟
🌎🌺 یه بخشش برای اینه که زندگی دنیاییمون بهتر بشه
زندگی مومنین باید بهتر از دیگران باشه
"با صفاتر" از دیگران باشه
"لذّت بخش تر و قوی تر از غیرِ مومنین"باشه
💖🌈🌷
ولی ما اینو👆 هدف نمیدونیم ، فقط صرفاً فائده میدونیم.✔️
🌱 مثلاً شما وقتی میخواید به سفرِ زیارتی مشهد الرضا برید 🕌
🛣 طبیعتاً از شهرِ نیشابور هم عبور میکنید. در حالی که نیشابور، هدفِ اصلی شما نیست
🔻یعنی اینطور نیست که بگی من هم میخوام برم مشهد و هم نیشابور!
** به قول معروف
/چون که صد آمد ، نود هم پیش ماست/
☢ در اینجا هم هدفِ اصلی از مبارزه با هوای نفس👇
رقم زدنِ یه اتفاقِ بسیار مهم هست💥
💞شما بیا و به "هدفِ عالی" فکر کن ، طبیعتاً به هدفِ پایین تر هم میرسی😌
✅🎯✅
🔹این اتفاقِ مهم چیه که "همه دنیا" دست به کار میشن تا برای تو "زمینه مبارزه با نفس" درست کنن؟؟
🔸این اتفاقِ مهم چیه که برای رسیدن به اون
این همه "تقدیراتِ الهی طراحی میشن" تا ما بتونیم مبارزه با نفس کنیم؟
🌷این اتفاقِ مهم چیه که قراره اینقدر در دنیا مبارزه با نفس کنیم که "نه تنها در دنیا، بلکه آخرتِ ما هم آباد بشه"؟✨
🔸روش فکر کنید. ان شاءالله فردا در موردش صحبت میکنیم😊
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠خواهر بزرگوار شهید #محمدرضا_دهقان 🔸دوسال پیش با هم رفته بودیم #بهشت_زهرا(س)، یکی از مهمترین تفریحا
#پارکور
🔹به ورزش #پارکور علاقه داشت. هیجانش را در این ورزش خالی میکرد. گاهی در مدرسه، خیابان و پارک🎡 حرکاتی انجام میداد. اما مراقب بود.
🔸از ارتفاع نمی ترسید و #جسارتی مثال زدنی داشت. با دوستانش که تمرین می کرد، موفق تر👌 از بقیه بود و گاهی کرکری که میخواندند، او برنده میشد☺️#امادگی جسمانی اش بسیار خوب بود و بدنی ورزیده داشت.
نقل از: مادر بزرگوار شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وسوم 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم #فاطمه جشن🎊 کوچ
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وچهارم 4⃣6⃣
🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران #فاطمه بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد.
🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است
🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت:
_ اینارو برای #جشن میخواین؟
🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت:
+ آره. برای جشن #نوه ی گلمه.
فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت:
+ ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود #هشتاد نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️
🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت:
_ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.
+ وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
_ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو #پارکینگ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟
🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت:
+ نمیدونم. بذار شب با #پدر_رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم:
_برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این #بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉
🍂مادرم گفت:
+ آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.
شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به #انگلیس برگشتیم.
🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و #یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی #وضو می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند.
وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما #باصبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد.
🍂زمان می گذشت و هر روز از #فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.
🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش #عشق می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان #یاسین پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5798711792452502372.mp3
4.94M
🔹ای خوش آن که #جانش
🔸به تو شده هدیہ😞😔
🔹خورده بر مزارش #شهید_زینبیه
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
شادی روح #شهدای مدافع حرم عقیله بنی هاشم #صلوات🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh