eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید‌چادر‌ڪلمہ‌ایست‌عربۍ! 💕🍃 ولۍ‌عرب‌ڪه‌‹چ›ندارد!😐💔 پس‌شاید‌ بہ‌جاے‹چ›باید‌‹ج›گذاشت.. ‹ج›گذاشت‌و‌گفت‌جادر! یعنےجاۍ‌دُر..!🙃 یعنےتو‌دُر‌هستےهمان‌مروارید❤️ همانےڪه‌جایش‌در‌صدف‌است..😇 همان‌مروارید‌زیبا‌در‌صدف‌ڪه‌گران‌قیمت ترین‌است‌در‌بین‌دُر‌ها!🌹 پس‌چادر‌همان‌صدف‌است💛🍃 صدفےبراۍمحفوظ‌ماندن‌من‌و‌تو..! صدفےبمان:)) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ❤️ بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان کو اردلان اردلان چی؟ منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون اخبار تموم شده بود بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید خانم اردالن رو کجا دیدی؟ دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه هارو نشون میدادن بچم اونجا بود رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی چرا با خودت اینطوری میکنی _ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای مدافع دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد از زهرا اسم تیپشو پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم خدا خدا میکردم اسمش نباشه _ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشه با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم رو سرم به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو قسم میدادم چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم اردلان سعادتی دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت - زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد اسماء؟ سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش اسمش نبود - پس چرا تو اینطوری شدی؟ هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام - اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم - إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی بود زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه هگوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق زنگ خونه رو زد آیفون رو برداشتم:کیه؟ کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم کیه؟ ایندفعه جواب داد: مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین آیفون رو گذاشتم . زهرا پرسید کی بود شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزی رو که میدیم باور نمیکردم.... - اردلان بود ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی بزرگ هم پشتش بود اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب - کجا زشته تو کوچه خندیدمو همونطور نگاهش میکردم - چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پله ها رفتیم بالا _ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون زده بود دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم _ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید... زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره - نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده خیله خوب باباتم صدا کن - باشه چشم _ بابا بیا مامور گاز بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز خوب تو خونه چیکار داره - نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش افتاد اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام گذاشت رو چشماش مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر من مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار - باشه چشم زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود ادامع دارد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 میگفتـــــ : نگو‌ چرا‌ خـــــدا‌ جوابمو‌ نمیده ؛ سڪوت‌ِ خـــــدا‌ رو‌ دوستـــــ داشتہ‌ باش! خـــــدا‌ با‌ اون‌ سڪوت‌ داره‌ خـــــدایی میڪنه🌸 میخواد‌ عبد‌ پروری‌ ڪنه !! عبد‌باش . . ‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔 چرا که بی تو👤 ندارم گفت و شنید بهای تو💞 گر بود خریدارم که جنس خوب به هر چه دید خرید✅ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم گمنام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید مصطفی احمدی روشن🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡ 🍃دانشجوی دانشگاه بود، درسش که تمام شد طبیعتا باید ادامه تحصیل می داد اما رفت سمت کار، همه اطرافیان تعجب کردند که او با آن همه هوش و استعداد، خصوصا که شرایط ادامه تحصیل برایش مهیا بود چرا این کار را نکرد به همین خاطر شروع کردند اصرار کردن به او تا باز هم ادامه بدهد اما او قبول نکرد و همه را با یک جمله کوتاه جواب داد😌 🍃بعدها هم که توی کارش پیشرفت کرد و شد مسئول بازرگانی کل سازمان، اطرافیان که می دیدند ادامه تحصیل خیلی برای او ساده تر شده است باز هم اصرار کردند اما باز هم همان جمله قبلی را جواب داد:«با همین مقدار تحصیلات هم خیلی کارها میشود انجام داد که انجام نداده ام» 🍃همیشه همینطور بود سعی می کرد بیهوده هیچ کاری را انجام ندهد. هدفی را در نظر میگرفت به سمتش حرکت می کرد و توی راه رسیدن به آن به هیچ حاشیه ای هرچند جذاب توجه نمیکرد، کاری هم به باقی مردم نداشت. 🍃کل زندگی نه چندان طولانی اش به همین منوال گذشت، اصلا به همین خاطر رسیدن به هدف اصلیش که لقا خدا بود هم خیلی طول نکشید و در اوج به آن رسید😓 🍃مصطفی احمدی روشن با این خصوصیات حقیقتا نمونه و الگوی یک جوان است❣ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ دی ۱۳۹۰ 📅تاریخ انتشار : ۱۶ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : امامزاده علی اکبر چیذر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴 تصویرسازی زیبا به مناسبت فرار زندانیان فلسطینی از زندان رژیم صهیونیستی 🔹چند روز پیش ۶ اسیر فلسطینی از زندان فوق امنیتی اسرائیل با حفر تونل فرار کردند. 🔹هرجای منطقه روحیه مقاومت و مبارزه هست نام حاج قاسم می‌درخشد. ✍️بیداری ملت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_78197720.mp3
2.04M
🎵 🎶 🔴 📌 انشالله از امروز سلسله پادکست هایی با موضوع و عج در ۸ قسمت منتشر میگردد 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«کدامین آیه را دروغ می‌پندارید»🔸 🔹« »🔹 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید علاء حسن نجمه 🎉 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دانه دانه می روند و کم می شوند مثل تسبیح مادربزرگ. آرام آرام ذکر می گفت و دلش آرام می شد اما من نگران دانه های تسبیح بودم که کم می شدند و چیزی از آنها باقی نمی ماند. روزگار هم شبیه همان تسبیح مادربزرگ است. فرق ندارد دهه شصتی باشند یا هفتادی یا حتی هشتادی... 🍃در آزمون دنیا روسفید می شوند و می روند و دل های شکسته بسیاری بدرقه راهشان می شود. اینکه باز هم قصه شهادت دیگری در راه است عجیب نیست اما تاریخ تولدِ جوان ۲۵ ساله لبنانی، داغ جاماندن را بر دلم تازه کرد. تنها چیزی که می توانست آقا علاء حسن خوشتیپ و خوش سیما را از دنیا و تعلقاتش جدا کند بود. عاشق بود و حسرت زیارت کربلا بر سر در قلبش جاخوش کرده بود. اما در عاشورای دفاع از حرم خواهر ارباب حاضر شد، شهید شد و به قافله ارباب پیوست... 🍃هنوز هم در باغ شهادت باز است. می توان مثل شهید علاء حسن نجمه، عاشق بود و خود را جایی در میان عکس های شهدا یا زندگی نامه هایشان پیدا کرد. دل کند از دنیا و اهلش و رفت. در تشییع پیکرش، دل شکسته مادرش بود و لباس سفیدی که وصیت کرده بود مادر بپوشد. مگر نهایت آرزوی یک مادر برای فرزندش، چیزی جز است و چه خوب عاقبت بخیر شد🕊 🍃حرفهای به جامانده از او برای خواهرش دنیای درس است و غیرت، کاش کمی بیدار شوند به خواب رفتگان این دنیای پر از رنگ های فانتزی. هرروز قصه یک شهید، دلم را می لرزاند و من تا نهایت آرزوی" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّة ً" پیش می روم اما به خود که می آیم پاهایم در غل و زنجیر گناه گرفتار است و دلم به تعلقات شیرین و کوچک دنیایی وابسته.... 🍃 نگاهی کن به ما که جاماندیم واسیر شدیم و بلاتکلیفیم. دردنیای گناه پیر شدیم دعایمان کن🤲 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز (نام جهادی تراب الحسین) 📅تاریخ تولد : ۱٧ شهریور ۱٣٧۱ 📅تاریخ شهادت : ٢٧ مهر ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱٧ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : حلب_سوریه 🥀مزار شهید : لبنان_عدلون 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹بسم الله الرحمن الرحیم 🔸 با عرض سلام 🙋‍♂ و خدا قوت 👌 ان شاالله قصد داریم برای خانواده یک مومن😇 و محصل علوم دینی در شهرستان ، که متاسفانه فاقد گوشی📱 هوشمند هستند و فرزندشان امسال کلاس اول 🏫 مشغول خواهند شد ، کمک هزینه 💰 خرید گوشی را فراهم کنیم . (تقریبا مبلغ مورد نیاز برای خرید بین ۴ تا ۵ میلیون است که تا به حال ۱ میلیون فراهم شده و مابقی هنوز مانده) 👨‍🎓 با توجه به زمان کمی که تا شروع سال تحصیلی مانده اگر ممکن بود یاریمان کنید.🙏 با هم میتونیم دراین امر خداپسندانه شریک باشیم ودل این خانواده محترم روشاد کنیم😊 پیشاپیش آرزوی روز افزون و برای همه ی عزیزان رو داریم .🙏 ان شاالله به شرط فراهم شدن مبلغ تمام مراحل اطلاع رسانی خواهد شد.🌹 شماره کارت بانک صادرات 💳 6037-6916-4222-2251 🔺سید محمد مهدی اسدی🔻 🍃🌷🍃🌷 کانال شهیدنظرزاده 👇👇👇👇👇👇👇 @ShahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهیده محبوبه دانش آشتیانی🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بنام خالق امواج عشق، که داستان، فسانه عاشقی است. 🍃عشق، کلمه پر عمقیست. نداییست در تمناهای شبانه. هجی میشود، بخش میشود و نوای حرکت پیچک وار قلم را، در شیارهای ذهنمان ثبت میکند. 🍃سه حرف، سه حرکت، سه گام پرطنین، سه گام تا تجلی ؛ گاه لابلای تلاطم مخلوقان خاک و گاه به شوق خالق افلاک. بودند کسانی، که نامشان با دواتی از جنس همین سه حرف کرد. ‏ 🍃 ‏سبکبالانی که همچو محبوبه، محبوب کردگار بارگاه عشق بودند. ‏محبوبه ای که خونش، آب روانی شد بر غسل خیابانها و شد پیشوند و حافظ نامش. ‏ 🍃 ‏شهیدة‍، براستی این تآی تأنیث در جوار شهد عاشقی، نصیب چه کسانی میشود؟ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲ بهمن ۱۳۴۱ 📅تاریخ شهادت : ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ 📅تاریخ انتشار : ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهیده : بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مراسم هفتگی در جوار شهدای گمنام 🎙سخنران : حجت الاسلام بابایی بانوای : کربلایی حسین شیرمحمدی 📅زمان: پنج شنبه(۱۸ شهریور) ⌚ ساعت۲۰ 🚪مکان: ؛ قاسم آباد؛ انتهای بلوار اندیشه ، پارک نیلوفرآبی ، مزار شهدای گمنام باحضورخواهران وبرادران 😷لطفا باماسک ورعایت پروتکل های بهداشتی تشریف بیارید😷 (ع) 🍃🌷🍃🌷 @ShahidNazarzadeh
بلا فاصله نگاهم به سر آقاابراهیم افتاد.. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود.. مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید. با تعجب گفتم: داش ابرام سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید ، با دهانی که به سختی باز میشد گفت: می دانی چرا گلوله جُرأت نکرد وارد سرم بشود؟ گفتم چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود ،چون پیشانی بند "یامهدی" به سرم بسته بودم... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ 🌷بعد از بنده، هرگز از خط خارج نشوید، بسیار مواظب باشید که گاه به نام ولایت در پی خواهند بود که شما را در مقابل ولایت قرار دهند. هرگز فکر نکنید که نسبت به سایر مردم، حق بیشتری نسبت به دارید، هر چه بوده، وظیفه بوده است.🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ❤️ محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم خدا رو شکر اونشب همه خوشحال بودن رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یه نفس راحت کشیدم _ گوشیمو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم الو جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم دوباره گفت: الو همسرجان قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم گوشی رو قطع کرد و خودش زنگ زد الو اسماء جان الو سلام علی پووووفی کردو گفت: چرا جواب نمیدی خانوم نگران شدم آخه میخواستم صدای آقامونو گوش بدم خندیدو گفت :دیوووونه _ جان دلم کار داشتی خانوم جان اووهوممم علی اردالان اومده - اردلان شوخی میکنی چه بی خبر آره والا دیوونست دیگه - چشمتون روشن مرسی همسرم .شب بیا خونه ما - واسه شام دیگه آره - به شرطی که خودت درست کنی چشم _ چشمت بی بلا پس زود بیا فعلا - فعلا... نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث شد ... اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس _ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن، امشب کار دستمون میده ها... زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه ما یه سوغاتی نیوردی خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم. - داداش بشین من میارم رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود _ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم "لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد نفسم تنگ شده بود _ صدای قلبم رو میشندیدم نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم متوجه ورود اردلان نشدم و اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء _ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه اسماء باز دوباره فوضولی کردی سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟ چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت: بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش - داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم گفتم _ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش - الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم - إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو مامان ببینه میدونی که چی میشه دستمو گرفت و بازور برد تو حال با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطی شده همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا بهت میگم لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد خجالت میکشیدم اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون _ همه چشمشون به دستای اردالان بود اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و رفت سمت مامان چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست مامان بوسید _ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی.. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کشف پیکر مطهر شهید در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی با پاهای بسته شده ⏰ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰ 📍 فکه عراق 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا