💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد
#صلوات بر قطب عالم امکان امام زمان عج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خنـده هاے دلنشین شهدا
نشان ازآرامــش دل دارد
وقتےدلت با"خـــدا"باشد
لبانت همیشه مےخنـــدد
اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است
#یاد_شهدا
#با_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نه صدام و نه آمریکاییها فکرش را نمیکردند که روزی تصویر سردار سپاه اسلام روی یکی از کاخهای صدام نصب شود. فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ
حسین کازرونی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
*#خاطرات_شـهید🕊*
*ظهر یک روز #شهیدبابایی 🌷آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند.*
*در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است.*
*(راوی: سرلشگر رحیم صفوی)*
ت *اریخ تولد: ۱۴ آذر ۱۳۲۹🕊*
*تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد۱۳۶۶🕊*
*مزار شهید :گلزار شهدا #قزوین*
*هدیهبهروحپاکش #پنجصلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره_شهید ♥️🎙
ازش پرسیدم : "دوست دارے روی قبرت چی بنویسن؟"
کمے فکر کرد و گفت:
" آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟🍃
دیوانه کنے هر دو جهانش بخشے...
دیوانه ے تو هر دو جهان را چه کند؟! :)🖐🏻♥️"
#شهید_مصطفی_صدرزاده 💚🕊
راوی دوست شهید
در نهایت هم همین شعر روی مزارشون نوشته شد💔✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_43180425.mp3
3.81M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۷۸
🎤 استاد #کفیل
🔸«انتظار»🔸
🔺قسمت ششم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹#با_شهدا|شهید حسن آبشناسان
✍️ بدون تکلف
▫️زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسائل اسلامی برگزار شد و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ۲ اتاق کوچک اجارهای، آغاز کردیم. یکی از اتاقها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد. قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانهای با یک چراغ خوراکپزی و مقداری ادویهجات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری میکردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تأمین هزینههای زندگی، مبلغی را قرض میکردیم.
📚 کتاب خاکیها
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
گمنامے یعنی درد...
دردے شیرین...
یعنے با عشق یڪے شدن...
یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے معشوقت گذشتے...
یعنی فقط خدا را دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجیدمردم را
گمنامی یعنی .......
اے کاش همه ے ما گمنام باشیم
#شهید_گمنام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
این را برای نگاه مهربان یك دوست نوشته ام... وقتی نگاهم می کنی،
حسی درون وجودم شکفتن آغاز می کند.
حسی که نمی دانم چیست،اما...
می دانم التیام می گیرد این دل با داشتنش!
منطقه عمومی خرمشهر ،
شلمچه ، دی ماه ۱۳۶۵ ، رزمندگان لشکر ۳۲ انصارالحسین در عملیات کربلای پنج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر😍
💥اگه عبد خدا نخوای بشی،حتماعبد شیطون میشی
عبد شیطونم بشی شیطوندشمنتهمیزنه بدبختت میکنه ها🔪😰
👤استاد پناهیان•.
#حتما_گوش_کنید✅
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمدرضا هست🥰✋
*عجب رمزیست یا زهرا..*💚
*شهید محمدرضا تورجی زاده*🌹
تاریخ تولد: ۲۳ / ۴ / ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۵ / ۲ / ۱۳۶۶
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: بانه
*🌹راوی ← روزهای سه شنبه و چهارشنبه مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرفت🌙 و بعد از خواندن نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر میگشت.💫 یک بار 14 بار ماشین عوض کرده بود تا به جمکران برسد‼️این راز رفتنش به جمکران بعد از شهادتش فاش شد.💫 راوی ← مدتی بعد از شهادت، شهید تورجی را در خواب دیدم!🌙 به او گفتم: محمد! این همه از حضرت زهرا(س) گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟⁉️ شهید تورجی بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، امام زمان(عج) جان دادم برایم کافی است! 🕊️همرزم← محمدرضا علاقه ی فراوانی به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت🌙 و در تمامی مداحی های خود در مدح ایشان می خواندند🏴علاقه ی تورجی زاده به حضرت فاطمه زهرا(س) به حدی بود که وصیت کرد📃 بر روی سنگ قبرش نام مبارک حضرت زهرا(س) را بنویسند.🌙 عاقبت او معشوق بود و رنگ معشوق گرفت🌙در حین فرماندهی گردان یازهرا(س)🏴 در سنگرش همانند مادرش حضرت زهرا (س)🥀از ناحیه ی پهلو🥀و بازو🥀جراحت و ترکش هایی دید🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋
*عجب رمزیست یا زهرا💫که هر رزمنده را دیدم🌙شکسته سینه و بازو🥀و زخمی کرده پهلو را*🥀
*شهید محمد رضا تورجی زاده*
*شادی روحش صلوات*
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۸۲)
من برگشتم سرجام نشستم پشت سرم زینب اینا اومدن و هردو روبه مهمونا ایستادن ...
زن عمو ـ به به اینم از عروس و داماد .... ماشاالله چقدر بهم میان ...
معصومه خانم ـ خب بچه ها چرا ایستادین بیاین بشینین
زینب یه نگاهی به محسن انداخت و بعد رو به همه گفت
منو اقا محسن حرفامونو زدیم
دوست داریم شما هم حرفای مارو بدونین ...
معصومه خانم یه لبخندی زدو
گفت دخترم نیازی به دونستن ما نیست که اون حرفا یه چیزی بین خودتونه که رد و بدل شده...
نه مامان جان اتفاقا حرفای ما طوری بود که حتما شماها باید در جریان باشین ...
اقا محسن میشه شما ادامه بدین...
بله حتما...
همگی شما از دوستی منو عباس خبر داشتین ... ما مثل برادر بودیم ...نمیخوام زیاد موضوع رو کشش بدم سریع میرم سر اصل مطلب راستش عباس قبل شهادت ،کلامی به من وصیتی کرد و منم بهش قول دادم که حتما بهش عمل کنم ....
همه با تعجب پرسیدن چه وصیتی؟؟
احمد اقا ـ پسرم پس چرا تاحالا بهمون چیزی نگفتی؟؟
راستش عموجان منتظر بودم تا وقتش برسه که امشب یه بهونه ای شد تا همتون رو در جریان بزارم ..
عباس خیلی نگران همسرش بود و ازم خواست که با فرزانه خانم ازدواج کنم و مراقبشون باشن...
با این حرف محسن همه خشکشون زد...
منم سرمو انداخته بودم پایین...
زن عمو ـ چی میگی پسرم حالت خوبه...
بله مادر جان خیلی خوبم الان که همه جریان و میدونن سبک شدم ...
من همین جا از پدرو مادر عباس معذرت میخوام که شب خاستگاری دخترشون این حرف و زدم راستش چاره ای نداشتم من اصلا قصدمسخره کردن شمارو نداشتم فقط مراسم امشب یه دفعه ای شد و من قبلش بی خبر بودم...
زینب حرف محسن و قطع کرد
اقا محسن ما کاملا روی مردانگی و غیرت شما شناخت داریم و خوشحالیم که به وصیت برادرم عمل میکنین ...
بابا... مامان... ازتون خواهش میکنم بیاین همگی این شب عباس و خوشحال کنیم ...
احمداقاـ پسرم این وصیت فقط کلامی بود یعنی روی کاغذ نوشته نشده...
عموجان به من به صورت کلامی گفته شده اما اصل وصیت دست فرزانه خانمه...
زینب ـ اقا محسن راست میگن
مامان همون نامه ای که دست من بود وصیت داداشم به فرزانه بود... زینب رو به فرزانه کردو گفت:
ابجی چرا ساکتی توهم یه چیزی بگوو .... بگوو که همه چی راسته...
من در حالی که سرم پایین بود اروم گفتم بله همه چی درسته
رفتم تو اتاق و از داخل کیفم وصیت و اوردم و دادم دست احمد اقا....
احمد اقا عینکشو به چشمش زدو با صدای بلند شروع کرد به خوندن....
همه با گریه و ناراحتی گوش میدادن ... وصیت که تموم شد
احمد اقا روبه عموم گفت اقا ناصر اگه موافق باشین این وصیت اجرا بشه چون انجامش واجبه....
عمو ـ بله باید به خواسته اون مرحوم عمل بشه ...
معصومه خانم بلند شد چادری رو که خانواده محسن برای زینب اورده بودن رو روی سرمن انداخت رومو بوسید و گفت مبارکه دخترم...
همه از ته دل راضی بودن
اما من به همه گفتم که نمیشه این وسط موضوعی هست که همه بی خبرین شاید با شنیدنش اقا محسن قبول نکنن
بازم همه متعجب شدن ...
عمو ـ چی دخترم بگوو تا بدونیم...
من ... من راستش باردارم ...
الان نزدیکه ۳ماهه که بچه عباس و باردارم...
معصومه خانم ـ دخترم پس چرا به ما چیزی نگفتی ؟؟.
مامانـ حاج خانم فرزانه هم همین تازگیا متوجه این موضوع شد و میخواست بعد جریان خاستگاری بهتون بگه ...
معصومه خانم و زینب اومدن
سمتمو بغلم کردن و گریه میکردن خدایا شکرت یه یادگار از پسرم برامون مونده...
نگاهمو سمت محسن چرخوندمو گفتم خب اقا محسن شنیدین من الان بچه دارم پس بهتره زندگیتوو به پای من خراب نکنین ....
شما حسن نیتتونو پیش ما ثابت کردین ....
بهتره برین دنبال زندگیتون شما هیچ دینی به گردن ما ندارین...
این حرف و زدمو از اتاق خارج شدم...
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگارمن (۸۳)
رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ...
محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ...
زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم.
دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود ....
زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا....
اقا محسن خواست که صدات کنم
هنوز حرفاش تموم نشده
پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن
مگه تو عباس و دوست نداری
پس بیا و به وصیت داداش عمل کن
سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست...
اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟.
هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه
زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ...
زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ...
زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه...
محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ...
مامانم ـ ببخش محسن جان ، ولی فرزانه یه خرده نیاز داره که فکر کنه اون داره شرایط سختی رو میگذرونه...
بمیرم براش هنوز نتونسته با مرگ عباس کنار بیاد مدام خاطرات با عباس جلو چشمشه و ناراحتش میکنه...
بهش حق بدین از طرفیم که بچه و همین موضوع وصیت نامه دیگه بیشتر رنجش میده اون نمیتونه تو زمان کم با همه اینا کنار بیاد ...
عمو ـ درسته حق با زن عموته پسرم
باید بهش فرصت بدیم فقط زمانه که حلال تمام مشکلاته تو هم صبور باش
زینب ـ ما جای فرزانه نیستیم ولی خدا میدونه چی داره میکشه تو قلبش چی میگذره زینب زد زیر گریه و گفت من خیلی نگرانشم ...😭😭😭
زن عمو رو به احمد اقا و معصومه خانم کرد و گفت : من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم راستش محسن پسرم خبر نداشت که من چه قولی به شما دادم زمانیم که فهمید خیلی دلخور شد که قبلش باهاش مشورت نکردم البته منم خبر نداشتم از موضوع وصیت نامه ....
این وسط شما و زینب جان اذیت شدین تورو خدا ببخشین ...
زن عمو همین طور که مشغول حرف زدن بود گوشی محسن به صدا در اومد....
الووو .... سلام خوبی داداش
ممنون .... ماااا الان خونه احمد اقا هستیم ...شما کجایین ...
اهااان رسیدین باشه باشه ماهم الان میایم ....خدا حافظ....
عموـ پسرم مرتضی بود؟؟؟
اره بابا تازه رسیدن پشت درن ...
الانم تو ماشین نشستن ...ـ اگه کاری ندارین بریم ...
باشه پسرم ... احمد اقا حاج خانم ببخشید مزاحم شدیم به شما کلی زحمت دادیم ... پسرم از شمال برگشتن قرار بود برای مجلس خاستگاری حضور داشته باشن متاسفانه نتونستن خودشونو برسونن الانم که پشت در منتظر ما هستن
اگه امری ندارین ما مرخص بشیم....
احمد اقا ـ خواهش میکنم شما بزرگوارین صاحب اختیارین ....
عمو اینا بلند شدن و رفتن ....
مامان اومد داخل اتاق رو تخت نشست و دستشو کشید به سرم فرزانه جان دخترم ... اما من خوابم برده بود مامان سرمو اروم بلند کرد و صورتمو دید که من خوابیده بودم
پا شد و منو اروم گذاشت رو تخت پیشونیمو بوسید و گفت : مامان برات بمیره با این سن کمت چه روزایی رو میگذرونی...
بلند شدو اتاق و ترک کرد...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدی_عادی_نبود...
روایت #حاج_قاسم_سلیمانی از شهادت #شهیدمهدیباکری
#فرماندهی در جنگ امامت بود نه هدایت...
#پیشنهاد_دانلود
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#منتظࢪآنہ❤️
.
مامنتظرلحظہدیدار
بھاریم!💕🌱
آرامکنیدایندلِ
طوفانےمارا...😭
عمریستهمہ
درطلبوصلتوهستیـم
پایانبدهـاینحالِ
پریشانےمارا..😔💔
#السَّلامُعَلَيْكَيَا
حُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻
🍂⃟꙰ صَدْ ݜُڪرْ کہ اݫ ٺبآر زهڔاٮیم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یادبود | #دفاع_مقدس
کاش می دانستم
به چه می اندیشی
كه چنین گاه به گاه
میسرانی بر چشم
غزل داغ نگاه
می سرایی از لب
شعر مستانه آه
كاش میدانستی
به چه می اندیشم
كه چنین مبهوتم
من فقط جرعه ای از مهر شما نوشیدم
با شما ترجمه عشق خدا را دیدم...
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شب یلدا چه شبی !!
پر نقش است و نگار
شب سیب است و انار !
هر چه گفتیم به کنار؛
فرصت خواندن شعر
فرجش بیشتر است !!!
اللهم عجل لولیک الفرج . . .💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦋✨
چیکارکنیمکهازگناهکردنبترسیم؟!
فرمودند:🍃
بهعاقبتگناهکردننگاهکنید🖐🏻🌱؛
چطورههرروزحداقلپنجدقیقه،
وقتبزاریموبهعاقبتگناهامون
فکرکنیم؟!👀
کافرانهنگامروبهروشدنباعذاب،
چهبسیارآرزومیکنندکهکاشتسلیم
فرمانهایخدابودند..( :🥀
•سورهحجرآیه۲•
رفیقمیایتسلیمبشیم🌷
✨#تلنگرانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✅ #سیره_شهدا
🌼🕊 شهید ابراهیم هادی
💢 ابراهیم در زمانی که در میان اهل دنیا حضور داشت، به خواهران و بستگانش در مورد #حجاب بسیار تذکر می داد.👌🏻
تمام نزدیکان او در رعایت حجاب دقت داشتند.☺️
🦋 ابراهیم به خواهرش میگفت: #چادر یادگار #حضرت_زهرا (س)
است.
🎇 ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند.
اگر می خواهید الگویتان حضرت زهرا (س) باشد، کاری کنید که ایشان از شما راضی باشند...
📚 سلام بر ابراهیم 2
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_43180643.mp3
4.71M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۷۹
🎤 استاد #کفیل
🔸«انتظار»🔸
🔺قسمت هفتم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh