🍃شهید حاج رضا فرزانه سال ۱۳۴۳ در #تهران دنیا آمد. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و تا آخر جنگ با سمتهای مختلف به نبرد با دشمن بعثی پرداخت. بارها مجروح شد ولی هر بار با بهبودی نسبی به جبهه برگشت. سال ۶۳ #ازدواج کرد و صاحب سه فرزند پسر شد.
🍃شهید فرزانه در مدت هشت سال حضور در جبهه، بارها مجروح شد ولی هر بار با بهبودی نسبی به جبهه برگشت.با حمله تکفیریها به#سوریه، خود را برای دفاع از#حرم آل الله آماده کرد 👊
🍃اگر چه مسئولان#سپاه رضایت به این سفر ندادند ولی شهید حاج رضا تصمیم خود را گرفته بود. ۱۲ دی ماه سال ۹۴ آغاز سفرش شد و چهل روز بعد، ٢٢ بهمن خبر شهادتش رسید🕊
🍃پیکر مطهرش را دوستان زینبی اش، برای خنثی کردن توطئه تکفیریها مخفی کردند و بدین ترتیب پیکرش هم#مدافع_حرم شد♥️
✍نویسنده: #نادره_عزیزی_نیک
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_حاج_رضا_فرزانه
📅تاریخ تولد : ۲۲ خرداد ۱۳۴۳
📅تاریخ شهادت : ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📋 #اطلاع_نگاشت
🕊شهید مدافع حرم " #عباس_عبداللهی
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
🌷قسمت 1⃣
صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت :همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده.
حس من فقط این نبود.
من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت :
مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست.
ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری.
باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه.
باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آن جا، آمده باشم پاوه.
ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه "
یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد.
حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را.
باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟
خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد.
قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.
تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت :
" دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم."
می گفت :" می رود، مطمئن ست، زودتر از من "،
تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم :
" تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.
خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟
ابراهیم مرا؟ابراهیم مهدی را؟ابراهیم مصطفی را؟نه، نگو.
خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است. نمی گذارد تو...."
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ
سلام بر قیام کنندهاى که انتظارش کشیده مىشود و (سلام بر) عدل آشکار
سلامی می دهیم از روی اخلاص
سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان
ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛
چه حسی می نشیند در میان سینه هامان
پس :
🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هُوَالشَهید🌿
شهید مصطفے صدرزاده:
سخنان مقام معظم رهبرے را گوش کنید؛ قلبـــــ شما را بیدار مےڪند و راه درستـــــ را نشانتان مے دهد.
قسمتی از وصیتـــــ نامه #شهیدصدرزاده
سلام
صبح زیباتون شـــــهدایـے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین
ای آسمانِ دیدهات بارانی از بهرِ حسین
درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از بابالجواد
گویا به صحنت میرسم از مدخلِ بابالمراد
#میلاد_امام_جواد(ع)💫🌺
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🌺
#بر_همگان_مبارکباد💫🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌#شھیدانہ
✍تقلب
یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد من گفتم دانشگاه اگه تقلب نکنی اصلا نمیشه....حمید آقا سریع گفتن نباید تقلب کنید مخصوصا تو دانشگاه حتی اگه رد بشی چون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه...
خودش میگفت بعضی وقتا ماموریت بودم و نرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم.....و دوباره درس رو برداشتم و فرصت کردم بخونم و نمره خوب هم آوردم😔واقعا اون لحظه به نوع بینش حمید جان و تفکرش غبطه خوردم که اینقدر مراقب اعمال و ایمانش هست و مالش پاک پاک هست...
خوشابحالت رفیق نابم.
#شهید_حمید_سیاهکالیمرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✳ امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف...
🔻 شهید حسین پورجعفری، رئیسدفتر و همراه همیشگی سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی میگفت: روزی در منطقهای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزند. خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بالای دیوار بگذارم تا برای دوربین استتار باشد. همین که بلوک را بالا گذاشتم، تکتیرانداز بلوک را طوری زد که تکهتکه شد و روی سروصورت ما ریخت. حاجی کمی فاصله گرفت. دوباره خواست با دوربین اطراف را دید بزند که اینبار گلولهای کنار گوشش روی دیوار نشست. خلاصه شناسایی بهخیر گذشت. بعد از شناسایی برای تجدید وضو داخل خانهای شدیم. احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همان خانه منفجر شد و حدود ۱۷ نفر به شهادت رسیدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: «حسین! امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف ...».
📚 برگرفته از کتاب «اخلاق و معنویت در مکتب شهید سلیمانی»
👤 به قلم جمعی از نویسندگان
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگر💡'
اگہمیخوایهمسرتپاڪدامنباشہ
هروقتچشمتبہنامحرمخورد،
چشماتوببنـد
ورونفستوایسا!
باخدامعاملہڪن:)
خودَش گفتـه:
مردانِپاڪبراےزنانپاڪ❤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
namaz.raefipor.mp3
2.46M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
🔵 #اخلاقی
📌 قسمت ۲۳۰
🎤 استاد #رائفی_پور
🔸«نماز»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تیمساری که اجازه نداد ایران تحقیر شود
#پرچم_افتخار
✍️بیداری ملت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش امیر هست🥰✋
*سربازے در خاک و خون...*🥀
*شهید امیر نعمتی*🌹
تاریخ تولد: ۱۸ / ۱ / ۱۳۶۷
تاریخ شهادت: ۴ / ۲ / ۱۳۸۸
محل تولد: کرمبست/کرمانشاه
محل شهادت: پلیسراه روانسر
*🌹مادرش← امیر سرباز بود و 40 روز به پایان خدمتش مانده بود.🍃آخرین مرخصیاش که به خانه آمد روز پنجشنبه بود.🌙 فردای آن روز به من گفت که مرخصیام تمام شده، باید برگردم مادر.🍃میدانستم مرخصیاش هنوز تمام نشده🍂او رفت و گوشی و یکسری از وسایلش را در خانه جا گذاشته بود،‼️به سرعت به گوشی همسرم زنگ زدم و گفتم برگردید، امیر وسایلش را جا گذاشته‼️از آن طرف صدایش را شنیدم که گفت: «لازمشان ندارم دیگر مادر، یادگاری پیش شما باشد.»🕊️دلم شور زد،🥀آن شب نوبت گشتزدن امیر بود و نتوانستم با او صحبت کنم.🥀مدام به پاسگاه زنگ میزدم.📞 اما هیچ کس جواب درستی به من نمیداد.🥀چادرم را بر سرم کردم و به همراه دو فرزند دیگرم عازم پاسگاه روانسر شدیم.🍂 به آنجا که رسیدیم، همه گریه میکردند🥀گفتم امیرم کجاست ؟؟؟ او را به پزشک قانونی منتقل کرده بودند🥀وقتی به پزشک قانونی رفتیم پیکر امیرم را دیدم که غرق خاک و خون بود....🥀راوی← زمانی که به پلیسراه روانسر حمله کردند،💥 ماموریت امیر جای دیگری بود اما او رفت برای کمک به دوستانش 🍃و تا آخرین لحظه مقاومت کرد اما گلولهای برایش نماند🥀گروهک پژاک به سمت تفنگ خالیاش شلیک کردند💥تفنگ منفجر شد🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋
*سرباز شهید امیر نعمتی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🖤یافاطمه زهرا🖤:
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 2⃣
خرداد 59بود گمانم.
روز اول،از راه رسید، خسته و کوفته بودیم،که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته :
تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.
آن روز بهش می گفتن :" برادر همت. "
فکر کردم باید از کردهای محلی باشد.با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.
اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دوستم نمی گفتم :
"توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود. "
آن روز آمد سر به زیر و آرام و گاهی عصبی، گفت :
" منطقه حساس است و سنی نشین و ما بایدحواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم. "
گفت :" پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی علیه السلام بشود. "
همه با سکوت تاییدش کردیم.
گفت :" مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود. "
حرف هایی گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم.
وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود. چاره نداشت، بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام.
مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت :
" مگر من تاحالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمان ست؟ "
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنی راه مان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت.
خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه را هم نوشته بودم.
آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد.
بلندشدم آمدم بیرون.
یادم می آید، جنگ شروع شده بود،از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه. همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست.
همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان. نمی شد، نمی توانستم. غرورم اجازه نمی داد. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مۍنـــویــسم زتـوڪہ
دار و نـدارم شـده اۍ
بـیقرارتـــ شدم و
صبـرو قــرارم شده اۍ
مـن ڪہ بیتاب توأم
اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشۍ
لیل ونهارم شده اۍ
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..."
🌷شهید حسن باقری
🔸سایز استوری
#استوری
#شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
•🖇♥️🌿•
•,
-اگرجنازهایازمنآوردند
دوستدارمرویسنگقبرمبنویسید؛
یازهـــــرا(س)...(:
#فداییحضرتزهرا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh