💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وسوم
رگبار گلولههای داعش را
به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان
چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نماندهاست.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیڪ بود
و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم.
شرایط سخت محاصره
و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت #قناعت میڪردیم و #آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟
زن عمو هم از ذخیره آب خانه
خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند
و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید.
در گرمای۴۰ درجه تابستان،
زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای
برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود
و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده
و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود.
زن عمو اشاره ڪرد
یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد :
_نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!
ڪلام عمو تمام نشده،
مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شڪست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خردههایشیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشڪش زده بود
و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس
به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند.
حلیه از ترس میلرزید،
یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وچهارم
و تا خواستم به ڪمڪشان بروم
غرش انفجاربعدی، پرده گوشم را پاره ڪرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر ڪرد.
در تاریڪی لحظات نزدیڪ اذان مغرب، چشمانم جز خاڪ و خاڪستر چیزی نمیدید وتنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا ڪردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میڪشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاڪ در تاریڪی اتاقی ڪه چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم ڪه نجوای
نگران عمو را شنیدم :
_حالتون خوبه؟
به گمانم چشمان او هم
چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی ڪابینت دست کشیدم تا
گوشی را پیدا ڪردم و همین ڪه نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای
پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه ڪرد :
_من خوبم، ببین حلیه چطوره!
ضجههای یوسف
و سڪوت محض حلیه در این تاریڪی همه را جان به لب ڪرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که
حتی جرأت نمیڪردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میڪرد
و من در شعاع نور دنبالش میگشتم ڪه خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم رادر هم ڪوبید و شیشه جیغم در گلو شڪست.
در فضای تاریڪ و خاڪی اتاق و با نور اندڪ موبایل، بلاخره حلیه را دیدم ڪه با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم
بیرمق شده وبه نظرم نفسش بند آمده بود ڪه موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین ڪه سر و شانه حلیه را از زمین بلند ڪردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون ڪشید. چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه ڪنم.
زن عمو میان گریه حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تڪان
میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود ڪه نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را
رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه
التماسش میڪردم تا چشمانش را باز ڪند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :
_نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.
ولی آبی در خانه نبود
ڪه همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به "یاحسین" بلند ڪرد. در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای ڪه بیامان شهر را میڪوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید
و اولین روزهمان را
با #خاک و #خمپاره افطار ڪردیم. نمیدانم چقدر طول ڪشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد
و پیش از هر حرفی....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امامزمان
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
جبهه!
گــردان!
و خاکـــریز!
#بهانه است...
ما با هم #رفیق شده ایم تا همدیگر را #بسازیم...
#شهید_حسن_باقری
#صبحتون_شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
▪️إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ▪️
📌به مناسبت سالروز وفات
🕯حضرت آیت_الله_بهجت
🕯تاریخ تولد : ٢ شهریور ۱٢٩۵
🏴تاریخ وفات : ٢٧ اردیبهشت ۱٣٨٨
🕯مزار : حرم حضرت معصومه (س)
🏴━⊱🕯⊰━🏴
دنیا جای عجیبی ست، سرزمین دگرگونی و جابجایی ها، جایی که در آن چشمانی #خدارا میبینند و چشمانی خرما. چشمان خدایی به دنیا
🏴━⊱🕯⊰━🏴
و دلبستگی هایش کاری ندارند. چشمان دنیایی اما غرق در زرق و برق.
🏴━⊱🕯⊰━🏴
گذرگاه است؛ همه میخواهند به هر قیمتی زندگی کنند واندک اند کسانی که .....
زندگی می کنند تا قیمت پیدا کنند
می آیند تا بیاموزند به ما مشق_عشق را.
🏴━⊱🕯⊰━🏴
جاذبه زمین را یارای جذب کردنشان نیست چرا که دلهایشان جز در 💨آسمان آرام نمی گیرد. می آیند و میشوند عارفِ عاشق، نامشان میشود بهجت💥
و راهشان مسیر رسیدن به معبود
میشوند آیت خدا بر روی زمین
از بادیه سرمستانند و جایشان اینجا نیست.
🏴━⊱🕯⊰━🏴
👌می آیند و میشوند حقیقت هستی
اشرف_مخلوقات، دلشان اما قرار ندارد
مقصد اینجا نیست و دل این را میداند
پس در غروبی بار میبندند و پرواز میکند سمت قرارگاه دلهای بی قرار. ما میمانیم و دنیایی که دیگر رنگه......ــ
خاتم_العرفا را به خود نمیبیند.
🏴━⊱🕯⊰━🏴
هدیه به پیشگاه ائمة المعصومین علیه السلام،
علما....آیت الله العظما بهجت فومنی
با_ذکر_زیبای_صلــــــــــوات🕯
.
🍀@shahidNazarzadeh🍀
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🎁به مناسبت سالروز تولد
🌷شهید_محمد_عبدی
🌸تاریخ تولد : ۲۷ /۲/ ۱۳۵۵
🌷 شهادت : ۱۶ /۱۱/ ۱۳۷۷🌴 سیستان
📌تاریخ انتشار : ۲۶ /۲/ ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : بهشت زهرا تهران
-------⚘•؛❁؛•⚘-------
👌میگفت: اگر ادعای شیعه ی حضرت زهرا(س) رو دارم💥 باید از ناحیه سینه یا پهلو ⚡ش_ه_ی_د⚡ بشم، اگه یکی از این دو نشونه رو نداشتم، بدونید ش_ه_ی_د نیستم، یه مردهام مثل همه مرده های دیگه، فقط ادای شیعه ها رو در میارم همین.
-------⚘•؛❁؛•⚘-------
این اواخر، دست به دامن حاجی شدی، که برای شهادتت دعا کند و او گفت: دعا میکنم که شهید نشی، تو باید بمونی و بچه های مردم و سر و سامان بدی. ولی تو بیتاب و تشنه بودی، تشنه سعادت، بیتاب شهادت.
-------⚘•؛❁؛•⚘-------
این حرف ها سرت نمیشد، آدم عاشق نمیتواند دوری معشوق را تحمل کند و تو عاشق شده بودی، عاشق معبودت، بیقرار بودی برای وصال...
آرزو داشتی مانند مادر پر بکشی یا از ناحیه سینه یا پهلو...
-------⚘•؛❁؛•⚘-------
و چه خوب مادر تو را خرید، شدی شیعه واقعی حضرت مادر همانطور که میخواستی. بالاخره به معشوقت رسیدی، راستی مادر را دیدی...
-------⚘•؛❁؛•⚘-------
اگر دیدی سلام ما را هم برسان بگو که جا مانده ایم و بیقراریم...
بگو که شفاعتمان را کند این حضرت_مادر
-------⚘•؛❁؛•⚘-------
خدایا مستجاب کن دعایی🙏 رو که جزتو کسی را قادر به اجابتش نیست
ادرکنا ....یاقیاس المستغیثین
.
کوتاهترین دعاااااا برای بزرگترین آرزو
.
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
.
ارواح_مطهر_شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات
.
❄@shahidNazarzadeh❄
میگویند ما که رفتیم
اینک شما و دنیایتان
شهدا دست ماراهم بگیرید
#شهید_معزغلامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh