برای رفتن به حج تمتع بعد از ثبت نام، حداقل باید ۱۰ سال در نوبت قرار می گرفتی تا اسمت در بیایید😢. خیلی هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسیدم :«چه جوریه؟! چی کار باید بکنم؟!» گفت:«اگه میتونی یه گذرنامه افغانستانی ای، عراقی ای، چیزی جور کن، من ویزاش رو برات می گیرم.»
با یک کارگر افغانستانی به نام «سید محمد» حدود ۸ سال کار می کردم و او را خوب می شناختم . همان ایام کار تاسیسات و لوله کشی یک ساختمان🏢 چهار طبقه دستم بود. فردا صبح سر ساختمان🏢 به سید محمد گفتم:« سید محمد! یه گذرنامه افغانستانی می خوام میتونی برام جور کنی؟». گفت:« ها! می تونم، پول بده برات جور کنم😉.» پرسیدم:«چقدر؟» گفت:« صد هزار تومن💵 بده با یه عکس برات ردیف می کنم👌 .»
سال ۱۳۸۰ صد هزار تومان خیلی بود. با اینکه سید محمد را خوب می شناختم، اما باز ته دلم گفتم:«این کارگره! ممکنه صد تومنُ بگیره و دیگه از فردا پیداش نشه😣.»با این حال دلم را زدم به دریا و گفتم توکلت علی الله ، صد هزار تومان پول به همراه یک قطعه عکس خودم و خانمم دادم به سید محمد. اما از آن پول دل کندم و گفتم این حالا یک حرفی زد، نمی شود زیاد روی حرفش حساب باز کرد 😕.
دو روز بعد سید محمد گذرنامه به دست آمد سر ساختمان🏢، آن هم گذرنامه اصل مو لای درزش نمی رفت😌.
بعد از گرفتن گذرنامه، با خودم فکر کردم و گفتم :« تو که تا حالا حج واجب نرفتی، حالا هم که میخوای بری، رفتی رشوه دادی، با یک گذرنامه مسئله دار و غیر ایرانی بری! این چه حجیه🙍♂؟ به چه دردی میخوره🤦♂؟» همان جان قیدش را زدم و از رفتن به حج منصرف شدم . گذرنامه افغانستانی را هم انداختم داخل گاو صندوق مغازه. از انجا که می ترسیدم فراد این گذرنامه را یکی ببیند و برایم شر شود که مثلاً این ادم جاسوس است و به افغانستان آمد و شد دارد، گذرنامه را لای چیزی پیچاندم و آن را با چسب به گاو صندوق چسباندم🙃.
وقتی میخواستم برای رفتن به سوریه ثبت نام کنم، یاد این گذرنامه بودم ،اما باز ترسیدم که انگ جاسوسی به من زده شود ،به همین خاطر آن را رو نکردم. ان روز در کوهسنگی ،وقتی التماس ها و جزع و فزع ام جواب نداد ، گفتم:«تیر آخرم را هم می زنم😝، هر چه بادا باد.»
اتوبوس ها داشتند برای رفتن سازماندهی می شدند .با عجله آمدم سر پارک ،یک ماشین در بست گرفتم ،رفتم مغازه. گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین مجدداً برگشتم کوهسنگی🤓 .از دور دیدم هنوز اتوبوس ها 🚌حرکت نکرده اند .ماشین🚙 جلوی پارک توقف کرد. تا محل اوتوبوس ها که حدود یک کیلومتر میشد ،بدو بدو آمدم. وقتی رسیدم پیش اتوبوس ها نفسم بالا نمی امد...😣
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
مۍنـــویــسم زتـوڪہ
دار و نـدارم شـده اۍ
بـیقرارتـــ شدم و
صبـرو قــرارم شده اۍ
مـن ڪہ بیتاب توأم
اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشۍ
لیل ونهارم شده اۍ
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تمام صبح هایم ⛅️
با تو بخیر میشود ..♡..
تو آنی که با هر تبسمت 😍
خورشید طلوع میکند..☀️..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📋 #اطلاع_نگاشت
🕊شهید مدافع حرم " #محمد_زلقی
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بد جوری زخمی شده بود
رفتم بالای سرش
نفس نفس میزد
بهش گفتم: زندهای؟
گفت: هنوز نه !
او زنده بودن را
در شهادت می دید ..!
#مجروحین
#دفاع_مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشتند و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️
دوباره آیت الله پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
آیت الله بهجت فرمود:
حتماً اسمت را عوض كن.
اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد.
شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد.
شما يكي از سربازان امام زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
عبدالمهدی کاظمی؛ طبق تعبیر آیت الله بهجت در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه بشهادت رسید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالها میگذرد حادثهها میآید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم 🙏
شاعر: امام خمینی (ره)
#استوری_موشن
#جرعه_ای_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌#شهیدانہ
همیشه میگفت:نباید به #گناه نزدیک بشیم
باید برای خودمون #ترمز بذاریم
اگر بگیم فلان کارکه به گناه نزدیکه
ولۍحروم نیست رو انجام بدیم
تا گناه #فاصله نداریم.
#شهید_مسعود_عسکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #تلنگر | #شهادت
🔻شهید شدن دل می خواهد
دلی که آنقــدر قوی باشدوبتواندبریده شود از همه تعلقات...
دلی که آرام،له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن...
و شهدا "دلدار بی دل" بودند...!
اللّهُمَّ ارزُقنا توُفیق الشَّهادة في سَبيلک
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محسن هست🥰✋
*امدادِ غیبـےِ شهیدِ پلاسڪو*🕊️
*شهید محسن قدیانی*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۹ / ۱۳۵۷
تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: حادثه پلاسکو،تهران
*🌹سیام دی ماه بود که خبر آتش سوزی و سپس ریزش مجتمع تجاری پلاسکو به سرعت در همه جا پیچید.🥀حادثهای که 16 نفر از آتشنشان فداکار برای نجات مردم🌙خود را به دل حادثه و خطر زدند🔥و پس از ریزش ساختمان به شهادت رسیدند.🕊️ دوست← محسن انسانی شجاع و نترس بود🍃و هیچ موقع ندیدم که نمازش ترک شود.📿او در گرمای تابستان بدون سحری روزه میگرفت 🌙مادرش← بعد از شهادت محسن یکی از دوستان بیان کردند: «دکترها فرزندش را جواب کرده بودند.🥀با دل شکسته هزار صلوات نذر محسن میکند تا فرزندش شفا یابد.🌱 روز بعد وقتی مجدد آزمایش میدهد دکتر میگوید: این بچه که مشکلی ندارد.»‼️این تنها یک نمونه از امدادات غیبی محسن بود.»💫 همسر شهید یکسال پس از شهادت همسرش میگفت ← مبینا و رومینا دو دختر کوچکم مرتب سراغ پدرشان را میگیرند.🥀وقتی مناسبتهای مختلف میشود، در خانه ما فقط غم و ماتم است.🥀شب یلدا، شب عید، حتی جشن تولدهایمان با گریه میگذرد.🥀اما من سعی میکنم به خاطر دو دخترم، با شرایط کنار بیایم.🍂برای من مهمترین چیز، خنده مبینا و رومیناست.چون اینها یادگارهای محسنم هستند،🍃آقا محسن ۱۳ سال آتش نشان بود،🧯او با بقیه همکارانش برای نجات جان مردم به ساختمان پلاسکو رفتند؛🔥و عاقبت با پیکری سوخته آسمانی شدند*🕊️🕋
*شهید محسن قدیانی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۴ "
|فصل اول : شما کہ ایرانی هستی|
{ پایان فصل اول }
...💔...
خوشحال 😊و مطمئن به قول معروف گذرنامه را زدم توی صورت آن بنده خدا و گفتم:« بفرما! هی می گی مدرک ،مدرک ،این هم مدرک ،دیگه چی میخوای😜.» خیلی خونسرد جواب داد :« برو بابا ! از اینها که به هر کی پول بدی ،برات جور می کنه🤨!» مثل یخ وا رفتم😳. بهش گفتم:«مرد حسابی !اخه تو عرض یه ساعت ،چطور میشه مدرک جور کرد؟ تو هی بهانه مدرک اوردی ،منم رفتم مدرکم رو اوردم، بازم بهانه می گیری😒؟» همان جواب های قبلی را تکرار کرد.😠
دوباره رفتم پیش یک نفر دیگر .از او هم جوابی نگرفتم. رفتم پیش نفر سومی، او پاس ام داد به نفرات دیگر☹️. ان روز پیش هر کس می رفتم ،سنگ قلابم می کرد .احساسم این بود که هدف انها تلف کردن وقت است. میخواستند اتوبوس ها حرکت کنند و من با رفتن انها بی خیال قضیه شوم و بروم ردّ کارم😟.
حسابی حالم گرفته شد .همان جا دلم شکست 💔.بغض کرده بودم😢.نمی دانستم چه باید بکنم .شروع کردم با خدا حرف زدن که:« خدایا!من این همه زحمت کشیدم ،به این در و ان در زدم ،مدرک اوردم.» چون خادم بارگاه آقا علی ابن موسی الرضا «ع» هم بودم، رو کردم به طرف حرم اقا. دیگر بغضم فرو ریخت و گریه ام گرفت😭، آن هم چه گریه ای. به اقا گفتم :« یا امام رضا! حاشا به کرمت!من چند سال نوکری در خونت رو می کنم، حاشا به کرمت اگر جواب من را ندی!» اشکم همین طور می امد.😭😩
در همین حین، ماشین🚗 سمند سفیدی از راه رسید .از همهمه ای که راه افتاد، فهمیدم باید کاره ای باشد ،درست هم بود. آن بنده خدا که نامش را نمی برم _از مسولین نیروی قدس بود. می گفتند :« مسولیت تمام این مجموعه ها با این آقاست. هر چند وقت یکبار می اید و یک سَری میزند .» آنهایی که انجا بودند گفتند:«اگر کسی هم بخواد کاری بکنه ،همین بنده خدا میتونه.» معطل نکردم و رفتم سراغش🙏 .سلام کردم. او وقتی حال من را دید ، پرسید:« چی شده؟» گفتم:« حاج آقا من مدرکم را هم دارم. اینها باز میگن شما ایرانی هستید.» گفت:«خب لابد ایرانی ای که میگن ایرانی ای😉!»
گفتم:« نه حاج آقا! من افغانی ام ،بابام افغانیه، مادرم ایرانیه.» پرسید :« بچه کجایی؟» گفتم :«بچه مشهدم، مشهد به دنیا اومدم .مشهد هم بزرگ شدم. بابام افغانی بوده، همون اوایل زندگیشون با مادرم به اختلاف خوردند، از هم جدا شدند. بعد من با مادرم توی مشهد بزرگ شدم .رنگ افغانستان رو هم تا حالا ندیدم.😜» بعد سوالاتی از پدرم کرد .
در این چند ساعتی که آنجا با افغانستانی ها بودم ،یک نفر اشنا پیدا کردم .او از بچه های پایگاه بسیج و از نیروهای خودم بود .اصلیّت افغانستانی داشت اما با مدرک قلابی وارد بسیج شده بود😊 .
چون خیلی بسیج را دوست داشت و به قول معروف بچه با اخلاصی هم بود ❤️،کپی شناسنامه یک ایرانی را گرفته ، اسم خودش را جای اسم او زده و با این ترفند عضو بسیج شده بود😄 .
چون مدت زیادی در بسیج بود ،در پایگاه مسولیت هم داشت🌸 . او آنجا من را شناخت و گفت :«وا.....عطایی تو هم اومدی با ما بیای 🤭؟»
گفتم :« هیس! جان من تابلو نکن.🤦♂» او که دوزاری دستش بود ،من را کشید کنار و گفت:« ببین! اگه اینجا ازت پرسیدند بچه کجایی ،بگو من بچه هرات هستم و محله ی دولت » کامل من را توجیه کرد☺️.
وقتی آن بنده خدا از من پرسید :« بابات بچه کجا بوده؟» گفتم:«بچه افغانستان.» پرسید:« کجای افغانستان؟» گفتم:« بچه ی هرات» دوباره پرسید :« کجای هرات؟» گفتم :« دولت خونه .» دیگر چیزی نگفت 😝. با کمی تعلل پرسید:« گفت این گذرنامه رو کی گرفته؟» گفتم:« اینو بابام گرفته.» گفت :« کی!» گفتم :« سیزده سال پیش.»
نگاهی به تاریخ گذرنامه کرد و گفت:« چرا عکست مثل الانته؟! این اگه مال سیزده سال پیش باشه ،باید قیافت فرق بکنه، این عکس مال الانه.» بیراه نمی گفت .چهره ام زیاد فرقی نکرده بود .من از ۲۵سالگی تا حالا که۴۰ سالم هست. نه چهره ام ، نه هیکلم و نه وزن و قدم هیچ تغییری نکرده است🤭.
گفتم: عکس مال قدیمه. اما قیافه هیچ عوض نشده ۴۰ سالمم هست. پرسید: چرا تا حالا گذرنامه را عوض نکردی🤨؟ گفتم: گذرنامه گرفتم، ولی چون پام رو از ایران بیرون نگذاشتم عوضش هم نکردم🤓. فرم ثبت نام را نگاه کرد و گفت: این عکس کیه: گفتم عکس خانمم. گفت: بچه هم داری؟ گفتم: ها، دو تا هم بچه دارم. بعد از اینکه چند بار به صورتم و تصویر گذرنامه نگاه کرد، گفت: برو سوار ماشین شو. این را که گفت: دیگر دلم قرص شد و با خود گفتم: این کار من را امام رضا حوالی کرده و دیگر مشکلی برام پیش نمیاد.
رفتم سوار اتوبوس شدم. برای اینکه تابلو نشوم، رفتم ته اتوبوس، آخرین صندلی و در کنجش نشستم. میترسیدم باز دوباره گیر بدهند. در همین حین، یک نفر آمد داخل اتوبوس و گفت: آقایی که حاجی سفارش رو کرده ،کجاست😰؟ بند دلم پاره شد😐 و گفتم دوباره گیر بازار شروع شد.🤦♂ از جا بلند شدم و خودی نشان دادم. اشاره کرد و گفت: بیا جلو! با خودم گفتم حتما می خواد پیاده ام کنه😔. استرس زیادی داشتم. جلو که رفتم یک نفر را بلند کرد و گفت: تو برو بشین عقب!
بعد من را کنار خودش نشاند. نفس راحتی کشیدم.😩
کمی با آنها عیاق شده بودم و حتی کار پذیرایی از بچهها را هم من انجام میدادم. البته تابلو بازی هم در میآوردم.😆
در بین راه او یک برگه به من داد و گفت: این برگه رو بگیر، ۴۴ تا اسم و فامیل سوری بنویس، بده به من. اسم های واقعی نفرات رو ننویس. مثلا بزن حسن حسینی، محمد تقی نژاد.
حواست باشه راننده متوجه نشه، بلند شو برو دو تا صندلی عقب تر این لیست را پر کن. نفهمیدم این کار برای چیست، برای بیمه بودن یا چیز دیگر، متوجه نشدم.
بلند شدم رفتم دو تا صندلی عقب تر، هر اسم و فامیلی به ذهنم رسید، نوشتم .اگر هم یادم نمیآمد، اسم دوستانم را مینوشتم.😄 در عرض سه چهار دقیقه ۴۴ تا اسم و فامیل نوشتم و برگه را پر کردم و تحویل دادم. با تعجب نگاهی به برگه انداخت و گفت : تکمیل کردی؟! گفتم: بله. گفت: اسم بچهها رو که ننوشتی؟ گفتم: نه، من همه رو از خودم نوشتم. از چهره اش معلوم بود خوشش آمده است.🙃
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
مداحی آنلاین - اشک افشان - آهنگران.mp3
1.65M
🔳 #رحلت_امام_خمینی(ره)
🌴ما خدایی کوکبی گم کرده ایم
🌴 آفتابی در شبی گم کرده ایم
🎤حاج #صادق_آهنگران
⏯ #نوآهنگ
👌بسیار دلنشین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یا_صاحب_الزمان_عج💔
🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا
✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر
🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند
✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
بارالهـا؛
یاریمان دہ ،
ڪه چون آنان باشیم ..
آنان ڪه خوبـــــ بودند
نه براے یڪ هـفته!!
بلڪه براے یڪ تاریخ ...
سلام
صبح زیباتون، شهدایـے🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🏴 السلام علیک یا روحالله 🏴
عشق به امام خمینی، عشق به همهی خوبیها است؛
📖«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»📖
🕯«اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا»🕯
🕯 ⃟🖤
🕯روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت_امام_خمینی به ملکوت اعلاء پیوست."
🕯 ⃟🖤
▪️جهان تیره شد.
جریانِ شریانِ🌴 درخت به احترام غم ایستاد. چشم ها جوشیدند و زمین، درد را در آغوش کشید.دیوارِ بغضِ مردان فرو ریخت و ترنم شیونِ زنان به آسمان برخاست.
🕯 ⃟🖤
پدر رفته بود🚶
پدر نبود😔
پدر... آه، پدر🔥
🕯پدری که مرد خمین بود و پیر غلام امام حسین علیه السلام 💔
🕯 ⃟🖤
📝او.... که لحن راه گشایَش مرهم خسته 💔دلی های عشاق بود.
او .....که در میان ظلمت و رِخوت، ره می نمود به طالبان حقیقت👌
🚶پدری که جان در ره احیای اذهان نهاده بود.
و.... پر مهر که خیال لبخندش، برانگیزنده ی پایداری 👬جوانان دلداده در ستیزی پررنج و بی عدل بود.
🕯 ⃟🖤
🔰پدر رفته بود.
🔰پدر نبود.
اما ارثیه ای پرارج به یادگار نهاده بود که دستاور جهد و جوش و خروش او و مریدان مخلصش بود.
📝"جریان یافتن جامعهی_اسلامی در مداری بایسته و حاکمیت اسلامی حقیقی"
آری! این است ارثیه ی پرارج آن پدر پرمهر؛ و کنون بر ماست، پاس داری و نگاه داری اش.
🕯 ⃟🖤
🔰آری! بر ماست 👌گوش سپاریم به نوای ولی که برخاسته از سخنِ دلِ 💔مولاست.
🏴🕯 فرا رسیدن سالگرد ارتحال ملکوتی حضرت امام خمینی(ره) را تسلیت عرض مینماییم🕯🏴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh