18(1).mp3
14.09M
#سبک_زندگی_شاد ۱۸
💔 گدای عاطفه ی دیگران است؛
کسیکه ایــــمان ندارد!
ایمان به قدرتی بی نهایت؛
تو را روی پای خودت، محکم نگه میدارد!
@Ostad_Shojae
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
مولای من...
و من هـر روز
در #انتـظارآمدنت هستـم
هر لحظه بیشتر حس میکنـم
کهآمدنت نزدک است
که بیقـراری دلها💓
خـود گواه اینمدعاست..!
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍂🪴🍂🪴🍂🪴🍂
طَبیبِ مَن
با #نگاهت مَرا مُداوا کُن
که به عِشقِ تو♥️
شُدم مُبتَلا
و بیمارَم🤒
#شهید_سیدعمار_موسوی🌷
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 فرازی از وصیتنامه شهید مدافعحرم عبدالرشید رشوند
ما تا آخرین قطره خون،
مقابل دشمن ایستادیم
و سنگرمان را خالی نکردیم
تا کشورمان امن بماند
و کسی نگاه چپ به
ایران عزیز اسلامیمان
و ناموس کشورم نکند!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وداع پدر فلسطینی با دختر کوچولوی شهیدش
👤 پدر کنار جنازه دختر معصومش که در حملات جنایتکاران اسرائیلی به شهادت رسیده:
🔺مگه از من عروسک نمیخواستی؟ بهوالله برات میخرم، قسم به پروردگار برات میخرم، اما نه الان، بلکه بهزودی در مسجدالاقصی!
#اخبار_مقاومت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
راوے: #احمد_سلوم {دوست شهید}
شغل دوممان در محلہ این بود کہ مسجد محل را هر سہ روز تنظیف مےکردیم و دستمزد کارگران از اهداکنندگان جمعآورے مےشد و در این ماه، #شھیداحمـد، پول خودش را قبل از شہادتش بہ کارگران اهدا کرده بود..!❤🌸
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «مردم آینده»
👤 استاد #شجاعی
📖 توصیف یاران امام زمان در قرآن...
🌏 مردمی از شرق قیام میکنند و زمینه رو برای حکومت امام زمان فراهم میکنند...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀🕊
شهیدی که به همرزمانش گفت: ما وظیفه داریم در این دنیا گناه نکنیم، اگر گناه نکنیم همه درها به رومون باز میشه، خداوند ما رو تو جایی که قراره ازش استفاده کنه، استفاده میکنه، گره ها رو باز میکنه و اون زمان به درد امام زمانِمون میخوریم.
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
#شهید_رضا_حاجیزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 یک نگاه متفاوت به زندگی!
🔻بیایید از این زاویه زندگی را ببینیم!
#کلیپ
#استاد_پناهیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
____
و دختری هجده ساله...
از دردهای قلبش ؛ از خدا ،
مرگ طلب میکرد : اللهم عجل وفاتی سریعا😭
#استورے🌱
#فاطمیه💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨🕊
#تلنگر☄
اگه به گُناهی مبتلا شدی
نذار قلبت بهش عادت کنه !
عادت به گناه، اضطراب و ترسِ
از گناه رو از قلبت میگیره :)
اونوقت بهجای لذت بردن از خدا
دیگه از گناه لذت میبری . . !💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛
از ملت بيدار ايران مىخواهم كه در پشت جبهه به فرزندان و كودكان خودتان درس شهامت و شجاعت و درس مبارزه بياموزيد و آنها را بىفكر و بيخود بار نياوريد. فرزندانى بزرگ كنيد كه براى آينده اسلام و دين خدا مفيد باشند و بتوانيد ادامه دهنده راه شهدا باشيد.
بدانيد كه جنگ ما امروز بين تمامى اسلام و تمامى كفر است و اگر اسلام به يارى شما پا برجا بماند تمام مستضعفين جهان را از اسارت نجات دادهايد. هرچه ملت ما را بكشند، ملت ما بيدارتر مىشود.
سلام و درود بر رزمندگان کفرستیز اسلام، این ادامه دهندگان راه شهدا و این راه گشایان کربلای حسینی و از آنجا به بیت المقدس و قدس عزیز ان شاءالله
شهید علیاکبر نجارباشی🌷
ولادت: ۱۳۴۴/۶/۲۵، کاشان
شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۳، عملیات والفجر۸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
____
و دختری هجده ساله...
از دردهای قلبش ؛ از خدا ،
مرگ طلب میکرد : اللهم عجل وفاتی سریعا😭
#استورے🌱
#فاطمیه💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰شهیدی که حتی نمیخواست کسی بفهمد مدافع حرم است
همسر شهید مهدی بختیاری: خانوادهها فقط میدانستند که وی در مأموریت است و از موضوع سوریه کاملاً بیاطلاع بودند، هیچکس نمیدانست که همسر من مدافع حرم است و در طی هفت سال زندگی مشترکمان، من از اعزامهای او به سوریه با کسی صحبت نکردم.
خانواده خود آقامهدی از طریق اعزامهای او متوجه شده بودند اما خانواده خودم پس از شهادت فهمیدند که آقامهدی، مدافع حرم و در سوریه بود.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ «یه کمی حرف بزن علی نمیره» 😭
#السَّلاَمُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
ایام #فاطمیه تسلیت باد🏴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #دوستان_شهدا 🌹
☑️️شهید حاج قاسم سلیمانی، خطاب به
مادران شهدا: وقتی شما مادرها نبودید و بچههایتان در خون دست و پا میزدند، حضرت زهرا (سلام الله علیها) را دیدم...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت0⃣2⃣ خدا لعنت کنه هر کسی که این مواد رو میسازه و هر کسی که اونها
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت1⃣2⃣
باقی صفحات خالی بود. زینب سادات می دانست قصه گوی کودکی هایش، خیلی زود از دنیا رفته است اما نمی دانست این قدر تلخ رفته است. نمیدانست، تنهایی عمو یوسفش از هجر محبوب است... چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد. محسن در را باز کرد: تو باز
اومدی؟
زینب سادات در را به عقب هل داد: نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت.
بعد بلند رها را صدا زد: خاله! خاله جونم! خاله رها!
رها از اتاق بیرون آمد: باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و
فریاد میکنی؟
زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت: یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله
آمین ازدواج نکرد؟
رها لبخندش رنگ درد گرفت: خاطرات آمین رو خوندی؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل
مامان من که عاشق بابام بود!
رها دست زینب را گرفت و کنار خودنشاند: فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خون های به ناحق ریخته رو!
زینب سادات پرسید: اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟
رها آه کشید: دوران بدی بود. هیچ کس نمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود! هیچ امنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادی گرا، اونهایی که ایمانی به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به
خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچ وقت اون دوران برنگرده!
زینب سادات گفت: شما ها هم رفتید کمک؟
رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست: اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود.
آقا یوسف خدا بیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده بود و فشار روانی این بیماری، اوضاع مراجعینمون رو بدتر کرده بود! روزای سختی از سر گذروندیم!
احسان ظرف خرما را در بهشت معصومیه گرداند. گریه های بی صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت.
ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای خواند.
بعد رو به ارمیا کرد: سلام حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راه نمایی هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو نشونم ندادی و رفتی ها!
_انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس!
تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی ودوستاش تک خوری نیست.
سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن!
فاتحه ای خواند و سنگ قبر را بوسید: دلم برات تنگ شده داداش بی معرفت دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: من برم که حال زینبت خوب نیست!
حال ایلیات خوب نیست! حال هیچ کس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو هوای دخترش رو داشته باشه!
بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد:
حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت2⃣2⃣
زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری اش بعد از اتمام درس. برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم الله گفت.
روپوشش را پوشید و مقنعه اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش های طبی اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره ای هایش مقابل سرپرستار ایستاد و به سخنانش گوش داد.
پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت.
ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد.
هفته ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخند های از ته دل مردم بود.
این ماه در بخش اطفال بود. برایش دوست داشتنی بودند. چهره ای آشنا
در بخش دید.
مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت.
احسان: سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟
زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رومیشناسید؟
احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد.
بعد به زینب سادات گفت: امیدوارم موفق باشید خانم!
رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت.
چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا
نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول
کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد.
مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح
بخیر! شب سختی داشتید؟
زینب سادات اخم کرد: سلام صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود!
ِمیشه وقتی من دور و بر نیستم،حال سرپرستارمون رو بگیرید که ترکش هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم!
احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟
زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد.
احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه...
زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم!
احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت.
زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟
احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه!
زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه ام؟
احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟
زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید.
بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل.
زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش مینشست....
زینب سادات مهیای خواب میشد که
صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ایـام فاطمیہ، صدقـہ و صلـوات بـراے قلب
نازنیـن امـام زمـان فـراموش نشـہ🍂