🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 9⃣9⃣ 💠 آجیل مخصوص🍭 🌿شوخ طبعی اش باز #گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرا
🌷 #طنز_جبهه 0⃣0⃣1⃣
💠 خواهر اوشین😅
🔸آخرین روزهای عملیات #مرصاد سپری شده بودند. نفس #منافقین كوردل داشت قطع میشد.
🔹بچه های گردان روح الله داشتند آماده میشدند بروند كمك بچه های گردان امام سجاد(عليه السلام)
تازه از #مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی #چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.
🔸اخبار ساعت هشت شب را از #بلندگوی گردان شنیدیم. #كتری بزرگ روی اجاق داشت میجوشید.
خوردن یك شیشه مرباخوری #چایی آتشی جان میداد.
🔹شنبه شب بود و میشد رفت #حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك #سریال درست و حسابی دید.
🔸شنبه ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد. بلندگوی #تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه های گردان داد.
🔹آقای #كافشانی با لحنی آرام و #پرهیجان اعلام كرد:
برادرانی كه میخواهند سریال #خواهراوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان😅😅
صدای انفجار خنده بچه های رزمنده بود كه به هوا بلند شد ... 😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تکلیف 💎هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت. #حکمش آمده بود باید فرمانده گردان #عبدالله بشود،ولی
🔴با مردم یک رنگ بود
🔹طرف با يك #موتور گازي آمد🏍 جلوي در مسجد🕌. سلام كرد.👋 جوابش را با #بياعتنايي دادم.😒 دستانش #روغني بود و سياه.🔧 خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم.🚳
🔹گفتم: اينجا #نميشه ببندي عمو. با نگراني #ساعتم را نگاه كردم.⌚️ دوباره خيره شدم👀 به سر كوچه. سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد.😳
🔹پيش خودم گفتم: #مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه👥 نگه داشت؛ خوبه برم به #مسئول پايگاه بگم تا يك #فكري بكنيم.
🔹 يك دفعه ديدم #بلندگوي مسجد روشن شد📢 و جمعيت #صلوات فرستادند! مجري گفت:
🔹نمازگزاران عزيز در خدمت #فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسين #برونسي هستيم كه به خاطر خرابي #موتورشان كمي با تأخير رسيدهاند.😟
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh