1⃣5⃣4⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 خاطرهای از شهید محمود کاوه
🍃یکبار از آقای مرادی که از #فرماندهان گردان لشکر ویژه شهدا بود جریان #خودرو_سیمرغی که در پادگان بود و بچهها میگفتند که #غنیمت هست را پرسیدم.
🍃او گفت: یکی از سران #ضدانقلاب نامش #حسن_سرسفید بود که با آقا محمود کل کل داشت. یکبار تک و تنها میاد تو پادگان لشکر #بنزین میزنه دم در #دژبانی به سرباز میگه به کاوه بگو حسن سر سفید #تنها اومد تو پادگان لشکرت بنزین زد و رفت اگر #مرد هستی تو هم تنها بیا.
🍃 #سرباز از همه جا بیخبر هم میره جریان رو به آقا محمود میگه. ایشون هم هیچی نمیگه، اما یک روز تنها با #تجهیزات، بلند میشه میره تو یکی از ساختمانهای ضدانقلاب
🍃همون اول کار چندتا ضد انقلاب که تو حیاط نشسته بودن رو #هلاک میکنه. سریع وارد اتاق مالی میشه #مسئول_مالی حزب رو هم میکشه و مقادیری #پول رو به همراه یک خودرو سیمرغ که تو #حیاط پارک بوده به غنیمت میاره و جواب یک باک بنزین حسن خان رو با کلی کشته و پول و ماشین میده.
🍃بعدها همین حسن خان طبق ذکر کتاب #نبرد_الواتان در اعماق جنگل الواتان توسط شهید کاوه و بچههای لشکر شهدا به #جوخه_اعدام سپرده میشه.
🍃البته ضد انقلاب به تلافی این کار اومدن نزدیک درب پادگان لشکر هنگام تردد شهید کاوه #بمب کار گذاشتن که شکر خدا ناموفق بودن.
#سردار_شهید_محمود_کاوه🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣ #قسمت_ششم
.
🔴 #زهرا رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که #شیراز بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. #نماز صبحش را ندیده بود، چون #صبح 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از #خواب بلند می شد🍃
🔶#صبحانه درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت #سرکار، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃
🔵#خانه شان هم با اینکه یوسف#مجرد بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی #تمیز و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های #کثیف کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃
🔴#یک دست مبل هم توی اتاق پذیراییشان بود که می گفتند #یوسف خودش درست کرده.
مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان #انگلیسی🔠 می رفت، #شب 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃
🔶شوهر خاله اش #کارگاه نجاری داشت. یوسف هم #غروب که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش
و تا صبح #مشغول میشد👌🍃
🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی #جمعشون میکردند مثل چمدان کوچک میشد
#مبل ها هم تاشو بودند
به نظر زهرا ، یوسف خیلی #باسلیقه بود
عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت #پنجره می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان
همانجا توی #حیاط دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض
جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃
🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل
برای #زهرا خیلی جالب بود که #یوسف به این چیزها دقت می کرد.
تاوقتی می آید توی #اتاق پاهایش که از #صبح🌤 توی پوتین بوده بو ندهد
زهرا دلش می #سوخت که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃
.
#ادامه_دارد🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh