eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣5⃣4⃣ 🌷 💠 خاطره‌ای از شهید محمود کاوه 🍃یک‌بار از آقای مرادی که از گردان لشکر ویژه شهدا بود جریان که در پادگان بود و بچه‌ها می‌گفتند که هست را پرسیدم. 🍃او گفت: یکی از سران نامش بود که با آقا محمود کل کل داشت. یک‌بار تک و تنها میاد تو پادگان لشکر می‌زنه دم در به سرباز می‌گه به کاوه بگو حسن سر سفید اومد تو پادگان لشکرت بنزین زد و رفت اگر هستی تو هم تنها بیا. 🍃 از همه جا بی‌خبر هم می‌ره جریان رو به آقا محمود می‌گه. ایشون هم هیچی نمی‌گه، اما یک روز تنها با ، بلند میشه میره تو یکی از ساختمان‌های ضدانقلاب 🍃همون اول کار چندتا ضد انقلاب که تو حیاط نشسته بودن رو می‌کنه. سریع وارد اتاق مالی می‌شه حزب رو هم می‌کشه و مقادیری رو به همراه یک خودرو سیمرغ که تو پارک بوده به غنیمت میاره و جواب یک باک بنزین حسن خان رو با کلی کشته و پول و ماشین می‌ده. 🍃بعدها همین حسن خان طبق ذکر کتاب در اعماق جنگل الواتان توسط شهید کاوه و بچه‌های لشکر شهدا به سپرده می‌شه. 🍃البته ضد انقلاب به تلافی این کار اومدن نزدیک درب پادگان لشکر هنگام تردد شهید کاوه کار گذاشتن که شکر خدا ناموفق بودن. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ . 🔴  رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. صبحش را ندیده بود، چون 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از بلند می شد🍃 🔶 درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت ، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃 🔵 شان هم با اینکه یوسف بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃 🔴 دست مبل هم‌ توی اتاق پذیراییشان  بود که می گفتند خودش درست کرده. مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان 🔠 می رفت، 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃 🔶شوهر خاله اش نجاری داشت. یوسف هم که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش و تا صبح   میشد👌🍃 🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی میکردند  مثل چمدان کوچک میشد ها هم تاشو بودند به نظر زهرا ، یوسف خیلی بود عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان همانجا توی دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃 🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل برای خیلی جالب بود که به این چیزها دقت می کرد. تاوقتی می آید توی پاهایش که از 🌤 توی پوتین بوده بو ندهد زهرا دلش می که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃 . 🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh