🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_اول (٣ / ١) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷یک روز
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#قسمت_دوم (٣ / ٢)
#رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇
🌷....تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟!😦 با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: « #مردونه». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم #نماز بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم😳. سه ماه از سابقه اش در تخریب می گذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از #عرفانِ_مخفی او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، تو صف نماز می ایستی! خودم دیدمت»😕. گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول می کنم تا صف ها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران می کنن، منم می کنم. الکی لبهامو می جنبونم. هر وقت دولا می شن، منم می شم. دستاشون رو می گیرن جلو صورت، منم می گیرم. ولی راستش #هیچی بلد نیستم.»
🌷متحیر ماندم😯. هم از خبری که می داد، هم از زرنگی اش. خیلی زرنگ و #باهوش بود. رانندگی اش حرف نداشت. رد گم کنی اش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بی نمازی اش نشده بودم. یک پیش نماز داشتیم به نام « #عباس_دهباشتی». بچه ی «زابل» بود. طلبه ای وارسته که شهید شد. رفتم پیش اش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بنده ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. #هیچ_کس هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می آمد، می رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می شمرد. #قرآنش را بر می داشت. میگفت: «حاج آقا کجاست؟»
🌷یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم می خواد بره! می گم تو #قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه #نه. شما یه چیزی می گین که خیلی #طولانیه. همون رو یادم بده. یه شبه می خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا #آتیشش خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه👌. زود یاد می گیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا #نماز را یادش داد.
🌷تازه خيال من راحت شده بود كه يك بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی کنی؟ #مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکان دهنده ای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمی شم.» گفت: «راستیاتش، من #سیگاری _ام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمی شد. چون....
🌷چون نه دهانش بوی سیگار مى داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی #دو_پاکت سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلاً ندیدم؟» گفت: «شرمنده، می رم تو توالت می کشم. بعد آدامس می جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده ای بود این #راننده ی_استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود
🌷تابستان بود و هوا گرم. روزها می رفتیم « #خرمشهر»؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفه ای بود که لباسهایش را در یک دستش می گرفت و با دست دیگر شنا می کرد. لباسها را بیرون از آب نگه می داشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت می رفت آن ور «کارون» و برمی گشت. #تعجبم از این بود که هیچ وقت زیر پوشش را درنمی آورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش #قرمز به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیرپوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم....
🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری
#ادامه_در_شماره_بعدى....
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh