eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 5⃣1⃣ صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود، هی می گفت : " من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ " گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. " همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ " گفتم : "الان؟ " گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم." یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم. گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. " سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش. بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود. ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم. باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. " گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. " کوتاه نیامدم، ساکت شد. گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. " رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک. گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا." اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. یک وانت خالی آورد، گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. " خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچه‌هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم. گفتم : " منظور؟" گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم." گفتم :" یعنی؟ " گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ " به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش. اما ابراهیم می گفت : " باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ " گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ " گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... " هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند. می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... " او حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت : " جز شماها. " فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک. خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم. ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 6⃣1⃣ یک بار که ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ". گفت : " خیلی کار دارم. باید بر گردم منطقه. " از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند : " تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. " دفترچه یادداشتش را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم، بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند. یکی شان نوشته بود : " حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو، آن وقت تو....." ابراهیم برگشت. گفتم :" مگر کارت نداشتن، خب برو! برو ببین چی کارت دارند.!" گفت : " رفتم، دیدی که. " گفتم :" برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند. " گفت :" بچه‌های خودمان بودند اتفاقا، بهشان گفتم امشب نمی آیم. " گفتم :" اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهتر است. بچه‌ها منتظر تند. " خندید و گفت : "چی داری می گی؟ هیچ معلوم هست." گفتم :" می گویم برو. همین الان." گفت :" بالاخره برم یا بمانم؟" چشمش به دفترچه اش افتاد، فهمید. گفت :" نامه ها را خواندی؟ " گفتم :" اهوم " ناراحت شد، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان. سکوتش خیلی طول کشید. گفت :" فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچه‌ها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم. " گریه اش گرفت و گفت : "وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟ "
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 7⃣1⃣ همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد حتی برای خدا. منتها دیگران این طور نمی گفتند. بخصوص خانواده های عباس ورامینی که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریف ها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم. به خودش که گفتم، ناراحت شد. گفتم :" ولی آخه یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید. " گریه اش گرفت و گفت : "تو نمی دانی، نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند، می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان نامه می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیند شان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچک تراز این حرفهام.باور کن. " باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها از ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت و عقرب ها. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلا خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقرب ها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هر جا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست و پنج تا عقرب کشتم. فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم، او همیشه دو سه بعد از نصفه شب می آمد. چادرم را سر کردم، گفتم : " کیه؟ " جواب نداد. باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه مردی افتاده توی هال خانه. آنجا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه ای. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوصی سرش بود. یک چیزی مثل چپق دستش بود. هر چی گفتم کیه، جواب نداد. نفسم بند آمده بود، سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه ای طول کشید بیدار شدم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید رو از توی قفل در آوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم، وسطش متوجه می شدم، سوره حمد را نخوانده ام. از هر جا که بودم شروع می کردم به خواندن ساعت سوره حمد. قلبم داشت از جایش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب. گفت :" چرا امشب رنگ به روت نیست؟ چی شده باز؟ از دست من ناراحتی؟ " گفتم :" دزد، دزد آمده بود. " خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم، نشد. خندید و گفت :" ترس نداشته که، نگهبان بوده، حتماً. " گفتم :" نگهبان مگر چپق میکشه؟ " گفت :" خب، شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق میکشه." گفتم :" آن کسی که من دیدم نگهبان نبود. " اصرار داشت که بوده.
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 8⃣1⃣ خانه ما در تیررس آنها بود و بهمراه موشک و بمباران. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند. به خودم و خدا می گفتم : " من چکار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟" هجدهم تیر ماه شصت و دو آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام اینقدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه ای رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد و برود. بعد هم خودش فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جراتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد و دعای او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم، می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود.چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بهش می زند، باید بگوید :"تو شهید نمی شوی. " باید بگوید ؛"تو پدر منی،مادر منی،همه کس منی. " باید بگوید:"خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟ " این سختی هارا فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرانشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکنید، پسر دومم مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلام آباد، زیر بمباران، ابراهیم نبود.مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن،که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود.
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 9⃣1⃣ از آن طرف شیر هم نمی توانستم برای بچه‌ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز اورا فقط با جوشاندن نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برای مان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم که دیر کرد، بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه‌های شیر خوار همه ما فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟ او هیچ وقت حقوقش را از سپاه نمی گرفت،نمی خواست برود سراغ بیت المال. از آموزش پرورش می گرفت، چون اصلا سپاهی نبود، مامور به خدمت در سپاه بود.تا وقت شهادت هم فرهنگی بود. همیشه می گفت : "کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هر چی،حق آنها ست نه من." همیشه به گوشم می خواند که : "مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر ست. " می گفت : " آن قدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه‌هاشان را ببینند. " می گفت :" ما کسانی را داریم که الان ده یازده ماه است خانواده هایشان را ندیده اند." ابراهیم همیشه می گفت :" دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند." می گفت : " اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آنهایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند. " حتی مرا مامور کرده بود یواشکی اختلاف بین دوستانش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل کند. یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بر بیایم. به ابراهیم گفتم. بغض کرد و گفت :" بهش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد....." بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد. و وای از خیبر.... ادامه دارد...
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 0⃣2⃣ وای از عملیات خیبر، که آن روز ها، توی اسلام آباد، هر چی بهش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز آن شب که مهمان داشتیم را یادم نمی رود. سرم گرم آشپزی بودم که آشوب عجیبی افتاد به جانم. آمدم به مهمان ها گفتم : "شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. " رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بماند. ابراهیم که آمد بهش گفتم چی شد و چکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد. گفتم : " چی شده مگه؟ " گفت :" درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند، می دانی چی می شد؟ " خندیدم، حرف نمی زدم. او هم خندید و گفت :" تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من " نمی توانستم، نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه‌ها تب می کردیم، می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، و می گفت : " دردتان به جان من." یا می گفت : " خداراشکر که داغ هیچ کدام تان را من نمی بینم. " از این حرفهایش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد، اما خودش داغ مارا نبیند. آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعا گذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم، که خیلی خوشش آمد. گفتم :" بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ " گفت : " بگذار این ها پاره شوند بعد. " (وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، دادم دستش. سرش را انداخت پایین و.......
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 1⃣2⃣ ساکش را دادم دستش، سرش را انداخت پایین گفت : " قول بده ناراحت نشی. " گفتم : " چی شده مگه؟ " گفت : " ممکن است به این زودی ها نتوانم بیایم ببینم تان. " گفتم : " تا کی؟ " گفت : " تا بعد از عملیات. " ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه آن روز ما، با دوتا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه هال خانه امروز مان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه آقای عبادیان زندگی می کردیم. که بعد ها شهید شد. ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش گفته بود. توی راه برایش می گفتم که چرا آمده ایم خانه آقای عبادیان، چی شد که خانه هارا دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار، توی خودش بود. کلید را انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید و گفت : "چرا خانه این ریختی شده؟ " گفتم : " پس من تا حالا داشتم قصه لیلی و مجنون برات می گفتم؟ " بیست و نهم بهمن شصت و دو، زمستان و سرد بود. هیچ امکاناتی هم نبود و اصلا نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آنها، توی ساختمان آنها، ولی ابراهیم می گفت :نه. می گفت : " دوست دارم امشب را خانه خودمان باشیم، کنار هم. " هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش، دیدم گوشه چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم، گفتم : " چی به سرت آمده توی این دو هفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟ " گفت : " هیچی نگو، هیچی نپرس." گفتم :" دارم دق می کنم، این خط ها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟ " هیچ وقت بهش نمی آمد بیست و هشت سالش باشه، همیشه به جوان های بیست و دو ساله می ماند. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده است. دلواپسی ام را زود می فهمید. گفت : " اگر بدانی امشب چطور آمدم!؟ لبخند زد و گفت : یواشکی. خندید و گفت :اگر فلانی بفهمد من در رفته ام..... " دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش و گفت : " کله ام را می کند. " انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت : " تنها چیزی که مانع شهادت من است وابستگی ام به شما هاست. " مطمئن باش روزی که مساله ام را با شما حل کنم دیگر ماندنی نیستم. یا می گفت : " خیلی ها ممکن ست به مرحله رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند. "
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 2⃣2⃣ آن شب با تمام شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود. درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه‌ها خیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندم شان. گفت : " بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم. " نشستم. گفت : " می دانی من الان چی را دیدم؟ " گفتم : " نه " گفت : " جدایی مان را. " خندیدم و گفتم : " باز مثل بچه لوس ها حرف زدی." گفت : " نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند." دل ندادم به حرف هاش، هر چند قبول داشتم، و مسخره اش کردم. گفتم : " حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟.... " عصبانی شد و گفت : " هر وقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خوام خیلی جدی حرف بزنم. " گفتم : " خب بزن. " گفت : " من ازت شرمنده ام. تمام مدت زندگی مشترک مان تو یا خانه پدر خودت بودی یا خانه پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را برایتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید. " گفتم : " مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟ " فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند. گفت : " فقط برای محکم کاری گفتم. و گرنه من حالا حالا ها هستم. " و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت خوابید. صبح قرار بود راننده زود بیاد دنبالش برود منطقه، دیر کرد. با دوساعت تاخیر آمد، گفت : "ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر. " ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت : " برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه‌های زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آن ها را چشم به راه گذاشت؟ چه بگویم آخر به تو من؟ " روز های آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود. من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باهاش بازی کند گریه می کرد. یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من. گفت : " زیاد به خودت مغرور نشو. دختر! اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه‌ مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را. " با بغض می گفت : " خدا لعنتت کنه، صدام، که کاری کردی بچه ها مان هم نمی شناسند مان. " ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا د. خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد. ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 3⃣2⃣ ابراهیم نمی دیدش، محلش نمی گذاشت. سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم، گفتم : " تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه‌ها. " جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم، گفتم : " با تو هستم مرد، نه با دیوار. " رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده. گفتم : " حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که.... " بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود. مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت : "عملیات در جزیره مجنون ست. " به خودم گفتم : "نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ " فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و گفت : " همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. " گفت : " چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند. " عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت. گفتم : " این چهاردهمی؟ " گفت : " نمی دانم. " لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند.چون مثل هر بار نرفت بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد. نشست دم در، با آرامش تمام بند های پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل کرد که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود. توی راه می خندید، به مهدی می گفت : " بابا تو روز به روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟ " اصلا نمی گفت :من یا ما. فقط می گفت : " مادرت. " وقتی در زد و خانم عبادیان آمد،یکی از بچه‌ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعایش کرد که چطور زحمت مارا می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود، می خواست حسابش را صاف کند با تشکر هایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست. به من مثل همیشه فقط گفت : " حلالم کن، ژیلا. " خندید رفت. دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم، نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بودو قدش از همیشه بلند تر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم گفتم :باز بر می گردد. مطمئنم. هر چه منتظر روشن شدن ماشین شدم، صدایی نیامد. بیست دقیقه ای حتی طول کشید. به خانم عبادیان گفتم : "بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاده. " تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پر اشک شدند. به خودم دلداری دادم که بر می گردد. مثل همیشه بر می گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرات دارد بر نگردد؟ ادامه دارد...
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 5⃣2⃣ خودم را گول زدم :مگر می شود؟ بیشتر گول زدم :آن هم ابراهیم؟! خندیدم و گفتم : " او خودش گفت بر می گردد. به من قول داد..." یادم نیامد کی قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد، جور عجیبی داشت نگاهم می کرد. گفت :" شنیدی رادیو چی گفت؟ " دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده. گفتم : " تو هم مگر..... " گفت : " اهوم. " گفتم : " اسم کی را گفت؟ تو رو خدا راستشو بگو! " گفت : " ابراهیم را." گفتم : " مطمئنی؟ " گفت : " خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول. مگر ابراهیم.... " آبرو داری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافر هایی که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم. مصطفی بنارا گذاشته بود به گریه. بلند شدم به راننده گفتم :نگه دار! همین جا نگه دار، می خواهم پیاده شوم. با شما نیستم مگه؟ گفتم نگه دار. نگه نداشت. پدرم بهش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه فلانی پیاده کند. جای پیاده شدن هم نبود، وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد. مسافر ها آمده بودند جلو می گفتند :" یهو چی شد؟ " نه حرمت،نه متانت، نه آبرو، هیچی را نمی شناختم. فقط گریه می کردم. گفتم : " شوهرم شهید شده. نشنیدید مگه؟ بگویید به راننده نگه دارد! " نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری بر گشتم. نمی گذاشتند ببینمش. تا اینکه راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم.که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از در های کشویی بسته،آرام آرام بکشید عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که آن چشم های همیشه قشنگش نیست، که خنده اش نیست، که اصلاً سری در کار نیست. همیشه شوخی می کردم می گفتم : " اگر بدون ما بری می آیم گوش هات رو می برم می گذارم کف دستت." بهش گفتم :" تو مریضی ماها رو نمی تونستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا، چشم هات رو نبینم، خنده هات رو نبینم، سر و صورت همیشه خاکیت رو نبینم، حرف هات رو نشنوم؟ " جوراب هاش را دیدم، جیغ زدم.خودم براش خریده بودم. آن قدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند، دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم. حتی گفتم : " پاهام کو؟ چرا دیگه نمی تونم راه برم؟ " 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 4⃣2⃣ تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، بر خلاف گذشته، همین خیبر بود. بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک مارا زدند. این بار همه به خانواده هایشان زنگ می زدند، جز ابراهیم. خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه خانم ها. همه شوهر ها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مباركش نمی آورد. یکبار که زنگ زد، گفتم : " چهار تا زنگ هم بزن احوال مان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟ اصلا برات مهم هست این چیزها؟ " گفت : "شماها طوری تان نمی شود. چون قرار است من پیش مرگ تان بشوم. خدا شاهد ست که عین همین جمله را گفت. " گفت : " مگر من چند بار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد ؟ " گفتم : " پس دل من چی، دل ما چی؟ " بمباران آن قدر زیاد بود یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم گفتم : " پدرم آمده مرا ببرد، اجازه هست بروم؟ " گفت : " اختیار با خودت است، هر جور که دوست داری عمل کن. " گفتم : " نمی آیی خانه؟ خانه مان قشنگ شده، بیا ببین و برو. " گفت : " نه، نمی توانم. " گفتم :" تورا به خدا بیا یک باردیگر ببینمت. " گفت : " نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم. " به پدرم نگفتم نه، ولی از رفتن هم حرفی نزدم. جوش آورد گفت : " حق نداری اینجا بمانی!" گفتم : " ابراهیم تنها ست آخر. " گفت :" تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم اینجوری خیالش راحتر ست. " گفتم : " نمی شود که من بیایم جای امن و او.... " گفت : " اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از این جا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟ " صداش لرزید. گفتم : " چشم. " راهی شدیم رفتیم. اوایل اسفند بود، من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم. یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه‌شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهار و نیم عصر. چند بار گفت : " خیلی دلم برات تنگ شده، می خواهم ببینم تان." گفتم :" می آیی؟ " گفت : " اگر شد بیست و چهار ساعته می آیم می ببینمتان و بر می گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان. " مکث کرد و گفت :" می آیید اهواز اگر بفرستم؟ " گفتم : " کور از خدا چه می خواهد؟ " گفت :" سخت نیست با دوتا بچه؟ " گفتم :" با تمام سختی هایش به دیدن تو می ارزد. " یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر. شبی حدود نصف شب، احساس کردم طوفان شده. به خواهرم گفتم :" انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟ " گفت : " اصلاً باد نمی آید، چه برسد به طوفان." باز خوابیدم، بیدار شدم، گریه کردم. گفت : " امشب تو چته؟ " گفتم : " وحشت دارم. از شب اول قبر." گفت:" این حرف های عجیب و غریب چیه که می زنی امشب؟ " صبح بلند شدم بچه‌ها را برداشتم راه افتادم، جایی کار داشتم، خانه خالم، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را زد. گوش هام تیز شد،گوینده خبرها را خواند، یکی از خبر ها بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم :حتماً اشتباه شنیده ام. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 6⃣2⃣ به من گفتند : " مادرش نگران دست ابراهیم بوده، همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود." من هم آن ناخن را یادم بود ،نگاهش نکردم. یعنی جرات نکردم. یعنی نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم ست. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظرش باشم، اما نمی شد، خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسی من را می دید می فهمید حال عادی ندارم. خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم، یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم، التماسش می کردم، به سر خود می زدم که مرا هم با خودش ببرد. و وقتی می دیدم هنوز زنده ام، می گفتم : " من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی، بی معرفت. " دو سه بار غش کردم، آن هم من، که هرگز فکرش را نمی کردم توی سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد. ........... بارها به من می گفتند :" این چه فرمانده لشکری ست که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سوال بود. یکبار رک و راست بهش گفتم. یا می خندید، یا می رفت سر به سر بچه‌ها می گذاشت، یا حرف تو حرف می آورد، یا خودش را سرگرم کاری می کرد،تا من یادم برود یا اصلا بگذرم. تا آن شب که مصطفی بدنیا آمد و رازش را بهم گفت. گفت :" پیش خدا، کنار خانه اش، ازش چند چیز خواستم. اول تورا. دوم دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند. بعد هم اینکه، زخمی و اسیر نشوم، اگر قرار است، بروم. اخرش هم اینکه نباشم تو مملکتی که امامش توش نفس نکشد." همین هم شد. بارها کنار گوش بچه‌های شیرخوارش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست. به من می گفت : " من نگران بچه‌ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر مادرم هم نیستم، چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند." می گفتم :" چه حرف هایی می زنی تو؟رفتنی هم اگر باشد هر دومان با هم." می گفت : " تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه‌هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلاءیی توی زندگی شان پیدا بشود. مطمئنم از همه نظر، حتی عاطفی، تامین شان می کنی، ژیلا. " می گفت :" آن هم در جامعه یی که توی هزار نفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمار ست. " او امروز مرا میدید. به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد باهام حرف بزند. به برادرش گفتم : " چرا ابراهیم نمی آید جلو؟ " گفت :" از شما خجالت می کشد، روی جلو آمدن ندارد." خودش می دانست، هنوز هم می داند، که طعم زندگی با او اصلاً از جنس این دنیا نمی دانستم. بهشتی بود.شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت : " من از خدا خواستم که تو جفت دنیا و آخرت من باشی. " گفتم :" اگر بهتر از من، بساز تر از من گیر آوردی چی؟ " می گفت :" قول می دهم، مطمئن باش، که فقط منتظر تو می مانم. خدا وعده بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم. " و من هم یقین دارم ابراهیم جفت نیکوی من است. بعدها هم کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید. ادامه دارد...
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 7⃣2⃣ گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم، می گویم : " من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام." دیگر مثل قبل نمی سوزم، شاید به همین دلیل بود که با چند تا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم. درس می دادم آنجا، شیمی،الان هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته، و اصلا ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود ماءمن دوست های ابراهیم و خانواده شان. سختی هارا تحمل می کردم، گاهی هم کم می آوردم. مثل آن بار یکی از پسر ها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید نه من. دم دمای صبح، نزدیك اذان، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم : " بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار ساکتش کن! " خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت، دو سه بار دست کشید به سرش و.... من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده. به خودم گفتم : "این حالت حتماً از نشانه‌های قبل از مرگ بچه است. " خیلی ترسیدم. آفتاب که زد، بی قرار و گریان، بلند شدم رفتم دکتر. دکتر گفت : " این بچه که چیزیش نیست. " حضورش را گاهی این طور حس می کردیم.او همه جا با ماست، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود : 🌷سلام به همسر مومن و مهربان و خوبم. گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم.مدام تورا در اینجا می دیدم. خداوند نگهداری تو باشد و نگهدار مهدی،که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تورا به خدا به خودتان برسید، خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم. 🌷 حاج همت 1362/7/12 این نامه را وقتی نوشت که من اصفهان بودم و اصرار داشتم بروم پیشش. می گفت : "تو الان مشکل داری. نمی توانی بیایی با آن وضعیت و با آن مهدی شیطان بلا. " می گفتم : " دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم، من می آیم. " وقتی رسیدم، خانه مثل دسته گل بود. عکس خودش را هم گذاشته بود کنار یک دسته گل و همین یادداشتی که برایتان خواندم. او از خیلی چیزها خبر داشت. در یکی از آخرین دیدار هایمان گفت : " من بزودی می روم، بدون اینکه کسی بفهمد همت کی بود. " یا می گفت : "ما راهی جز رفتن نداریم." این روزها زیاد به این چیزها فکر نمی کنم، که کسی بداند یا بفهمد یا نخواهد بداند و بفهمد ابراهیم چه کسی بود، چه کار کرده، کجا بوده،به کجا رسیده یا نرسیده. مهم فقط شیرینی تحمل سختی هایی ست که من کنار او کشیدم و می کشم. همین فقط مهم است. و این برای من یک سوختن شیرین است. پایان.
🍃و زمانی که همه ی وجودت را او فرا میگیرد ؛ دیگر چیزی تحت فرمان تو نیست و تمامِ تمامت را وقفش میکنی. همان زمانی که رضای او برایت میشود همه چیز و تو جان میشوی برایش. 🍃آن چشم ها... همان هایی که سحر ها با مژه هایش در خانه ی را جارو میزد و هر چه که پاک تر میشد بارانی تر میشد.چشم هایی که خدا ماهرانه خلق کرده بود و عشق به حسینش را از همان اول در آن ها نهاد♥️ 🍃گویا تو همان ای هستی که خدا تمام وقتش را صرف خلق کردنش نمود و در اخر مَلِکی را به زمین فرستاد تا با نگاهش رنگ ببخشد ظلمت زده ی ما زمینیان را😍 🍃 ؛سردار خیبر ؛ میدانیم گرد چشم هایمان را از دیدن شما محروم کرده اما شما را به همان های سحرگاهیتان ؛ دل هایمان را حسینی کنید🕊 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱٢ فروردین ۱٣٣۴ 📅تاریخ شهادت : ۱٧ اسفند ۱٣۶٢ 🥀مزار شهید : شهر رضا _درجوار امام زاده شاهرضا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢 ‏دلگیر نباش 🔹 دلت که گیر باشه رها نمیشی... یادت باشه خدا بنده هاش رو با اون چیزی که بهش دل بستن آزمایش میکنه... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 🕊«میانبر رسیدن به خدا نیت است کار خاصی لازم نیست بکنیم. کافی‌است کارهای روزمره‌مان را به خاطر خدا انجام دهیم ،اگر تو این کار زرنگ باشید شک نکنید شهید بعدی شمایید...» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱«میانبر رسیدن به خدا نیت است کار خاصی لازم نیست بکنیم. کافی‌است کارهای روزمره‌مان را به خاطر خدا انجام دهیم ،اگر تو این کار زرنگ باشید شک نکنید شهید بعدی شمایید...» 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سه ماه تعطیلات تابستان که می‌شد، می‌گفت: من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه‌ها بشینم، وقت‌مو تلف کنم. می‌خوام برم شاگردی. می‌گفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟ می‌گفت: می‌رم شاگرد یه میوه‌فروش می‌شم. می‌رفت و آن‌قدر کار می‌کرد که وقتی شب به خانه می‌آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود. به او می‌گفتم: آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت این‌طوری کنی؟ می‌گفت: طوری نیست، کار کردن یه نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟ می‌گفت: حضرت علی این همه زحمت می‌کشید! نخلستون‌ها رو آب می‌داد، درخت می‌کاشت، مگه ما به دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم؟ 🌷🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 به نقل از همسر شهید انگشتر را که دستش دیدم، خنده ام گرفت. حلقه ی ابراهیم یک انگشتر عقیق بود. توی عملیات رکابش شکسته بود. نگین را داده بود برایش رکاب ساخته بودند.. چه قید و بندی داشت! گفت: دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبالم باشه. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
«بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند کار تمام است؛ نه، باید مانند شهدا زندگی کرد» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ما در قبال تمام کسانی که راهِ‌ کج می روند مسئولیم، حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم‌ از کجا معلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم!؟ 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹و سلام بر او که می‌گفت: «انسان یک تذکر در هر ۴ ساعت به خودش بدهد بد نیست، بهترین موقع بعد از نماز وقتی سر به سجده میگذارید مروری بر اعمال صبح تا شب خود بیندازید آیا کارمان برای رضای خدا بود؟!» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همسر شهید همت می گوید:"اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث میکردم .یک روز بهم گفت : "باید با منطق حرف بزنی"بهش گفتم :"ولی آدم رو مسخره میکنن."گفت :"می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛از کجا معلوم که ما توی انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ "وقتی بهش گفتم :"آخه تو کجایی که مقصر باشی؟"گفت :"چه فرقی میکنه؟ من نوعی، با برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث انحراف میشه .. " 🌱 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم... 🕊شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
انسان یک تذکر در هر ۴ ساعت به خودش بدهد بد نیست! بهترین موقع بعد از پایان نماز است وقتی سر به سجده میگذارد، مروری بر اعمال صبح تا شب خود بیندازد آیا کار او برای رضای خدا بوده یا خیر؟ 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh