#فردا روز لباس های خالی
⇜روز قبرهای خالی🌷
⇜روز مزارهای بی #مادر
⇜و روز مادر #بی_مزار است😔
♦️ #فردا روز تشییع 150 شهیدی🌷 است که نمیدانیم #مادرانشان کجا منتظرشان هستند😔
♦️فردا روز #انتظار 150 مادری است که هنوز چشم به راهند #کاش_برگردی
کاش همه کبوترها🕊 برگردند
♨️اگر #هوای_تازه میخواهید فردا را از دست ندهید. خدا می داند چند #مادر به دیدار پسرهایشان🌷 می ایند بی انکه بدانند کدام تابوت⁉️ علی اصغر #مظلوم ان ها را در برگرفته است
#فردا هوای شهر را #باشهدا عوض میکنیم
#زکوچه_هاست_که_بوی_شهید_می_اید🕊🌷
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣1⃣ #در_محضر_شهید🌷 🔹کاری را انجام دهید که حداقل درصدی از آن برای خدا انجام شده باشد و از خدا بخواه
#شهید_دیالمه:
⭕️در هر شغلی که هستیم اگر ذرهای👌 #عدم_خلوص در ما باشد، امروز سقوط نکنیم #فردا سقوط میکنیم، فردا نباشد پس فردا سقوط🔙 میکنیم.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهشتم
📖خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما✈️ میگیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"
-اورا برای چی؟ از درس📚 و مشقش می افتد
#محمدحسین اماده شده بود. به من گفت: مامان زیاد اصرار نکن، میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم🙂
ایوب عصایش را برداشت
_میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم
📖گفتم: پس لا اقل صبر کن برایتان میوه🍎 بدهم ببرید. رفتم توی اشپز خانه
+ایوب حالا که میروید کی برمیگردید؟
جلوی در ایستاد و گفت: محمد حسین را ک #فردا برایت میفرستم، خودم....."
کمی مکث کرد
+فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم....
📖تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین🚗 امد ک از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک #پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن☎️ سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
📖گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: الو.......مامان
-تویی محمد؟ کجایید شماها؟
محمد حسین نفس نفس میزد
"مامان ....مامان....ما.... #تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده
📖تکیه دادم ب دیوار
"تصادف😱 کجا؟ الان حالتان خوب است⁉️
- من خوبم
اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد
+خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم
-توی جاده #زنجان هستیم. دارم با موبایل📱 یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا میرسد. فعلا #خداحافظ.
📖تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی #اقای_نصیری سر و صدا بیرون می اید. یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود. اذان صبح را میگفتند که مامان تلفن زد📞"حال ایوب خوب است؟"
📖صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم: گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور‼️
-هیچی شهلا #خواب دیده ام
+خیر است ان شاءالله
-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند: جانباز ایوب بلندی #شهید_شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✿یک شب دلش شکست💔
✾به #زینب گلایه کرد
✿ #فردا هنوز سَر نزده،
✾انتخاب شد ✅
🔺تصویری ویژه از نجوای حاج قاسم سلیمانی🌷 در کنار مزار مطهر #حضرت_زینب(سلام الله علیها)
این روزا نبودنت خیلی احساس می شه ای #مـــرد
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سلام_صبحتون_شهدایی🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌥کاش میشد #هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتـ🌸ــــو می مانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا #جا نبود
⛅️سالیان سال #تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا🤲 کردم برای #بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
⛅️باز هم گفتی که #فردا می رسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹
🖇#مادرانه✨
🌿#میم_مثل_مادر
#مادران_شهدا🌷
🖇دیدن #عکست🖼 تمام سهم من است از تو آن را هم جیره بندی کرده ام
تـا مبادا #توقعش زیاد شود !
دل 💕است دیگر، ممکن است #فردا خودت را از من بخواهدر.
#پنجشنبه_های_دلتنگی💔
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌥کاش میشد #هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتـ🌸ــــو می مانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا #جا نبود
⛅️سالیان سال #تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا🤲 کردم برای #بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
⛅️باز هم گفتی که #فردا می رسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
این هم از قسمت آخر این رمان و بلاخره به پایان رسید
یه خبر خوب دارم ☺️ انشاءالله از#فردا شب رمان شهید 😉 ابوالفضل ضرغام (شاهرخ ) رو شروع میکنیم 😍👌
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهشتم
📖خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما✈️ میگیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"
-اورا برای چی؟ از درس📚 و مشقش می افتد
#محمدحسین اماده شده بود. به من گفت: مامان زیاد اصرار نکن، میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم🙂
ایوب عصایش را برداشت
_میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم
📖گفتم: پس لا اقل صبر کن برایتان میوه🍎 بدهم ببرید. رفتم توی اشپز خانه
+ایوب حالا که میروید کی برمیگردید؟
جلوی در ایستاد و گفت: محمد حسین را ک #فردا برایت میفرستم، خودم....."
کمی مکث کرد
+فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم....
📖تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین🚗 امد ک از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک #پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن☎️ سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
📖گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: الو.......مامان
-تویی محمد؟ کجایید شماها؟
محمد حسین نفس نفس میزد
"مامان ....مامان....ما.... #تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده
📖تکیه دادم ب دیوار
"تصادف😱 کجا؟ الان حالتان خوب است⁉️
- من خوبم
اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد
+خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم
-توی جاده #زنجان هستیم. دارم با موبایل📱 یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا میرسد. فعلا #خداحافظ.
📖تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی #اقای_نصیری سر و صدا بیرون می اید. یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود. اذان صبح را میگفتند که مامان تلفن زد📞"حال ایوب خوب است؟"
📖صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم: گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور‼️
-هیچی شهلا #خواب دیده ام
+خیر است ان شاءالله
-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند: جانباز ایوب بلندی #شهید_شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh