eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣4⃣3⃣ 🌷 🔹 تو دوران تحصیلش📚 چه مدرسه چه دانشگاه،خیلی شیطنت داشت ...اونقدرے که از دستش خیلے شاکے بودن😅 🔹و از این بابت خیلے میشد ... با تمام این ها ، اساتیدش واسش قابل بودندو دوستشون 😍داشت ... 🔹و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه💔 و دلخورےواسش به وجود نمیومد🚫... 🔹ولی بود ... اگر شیطنتے هم مے کرد، سعے داشت ایجاد نشه👌 ...آخر سال هم میرفت از اساتید مے طلبید ... ☺️ 🔹شاید فکرش رو نمے کرد، " شلوغ مدرسه و دانشگاه " بشه 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔔🔔 💠تا شهدا حواله نکنن، نمیشه 🔰اينطوريام كه ميگي نيست، اگه ، اينا رو نمي طلبيدن نميتونستن برن🚫!! گفتم: ساده اي پسر! فرض كن ماها رو باشن، ما كه خواهي نخواهي داريم مي ريم😏. جواب داد من ديگه نميدونم، ولي اينو مي دونم كسي كه ميخواد بره ، حتما براش حواله شده😊 وگرنه نميشه❌! 🔰اين گذشت تا اينكه نرسيده به اتوبوس 🚎پنچر شد، چند ساعت وقت برد تا عيبشو برطرف كردن، از قضاي روزگار شب، حالش به هم خورد و توي خرم آباد پياده شد😕. راننده اصلي هم كه خيلي خسته بود اتوبوسش رو كنار جاده زد و چهار پنج ساعت⌚️ تمام خوابيد! 🔰محل اسكان ما حميد بود. برنامه هم طوري بود كه هر چندتا كاروان طبق برنامه با هم مي رسيدن. و روز از مناطق بازديد👀 مي كردن و مي رفتن. يعني تو نوبتاي سه روزه بازديد مي كردن✓.ما صبح🌤 روز دوم به رسيديم. 🔰صبحونه خورده و نخورده سوار اتوبوس🚎 شديم. آخه يه روز كه از دستمون رفته بود،گفتيم رو از دست نديم. به اهواز كه رسيديم اتوبوس خراب شد😒 و تا ظهر معطل شديم. راوي هم كه ميان سالي بود و از حميديه با ما اومده بود گفت كه ديگه دير شده و به بقيه نمي رسيم🚫 و بايست برگرديم حميديه. 🔰توي راه برگشت بد جوري حالم گرفته بود😔. وقتي رسيديم توي  پادگان نبود. ماها بوديم و يك پادگان خالي😞 !!!... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣3⃣5⃣ 🌷 💠شهید ولنجک نشین 🔰مادر شهید ابوطالبی با بغض از رویای صادقه خود بعد از بی خبری از پیکر فرزند شهیدش🌷می‌گوید و آن خواب را اینگونه روایت می‌کند: 🔰در خواب را دیدم که به من گفت: "مامان جان من آمدم." گفتم: "مجید تویی؟تو کجایی⁉️" گفت: "مادر من خیلی وقت است که آمده‌ام. چند سال است که . اما هیچ کس دنبالم نیامد😔. یک اتاق گرفته‌ام و زندگی می‌کنم. 🔰" من مجید و اتاقش را می‌دیدم اما بین ما بود که نمی‌توانستم🚫 او را در آغوش بگیرم یا وارد اتاقش بشوم. می‌گفت: "مادر دنبالم نیامده است." 🔰وقتی از خواب بلند شدم پیش رفتم و گفتم مثل اینکه مجید با ما قهر کرده😔 و خوابم را گفتم. پدرش گفت: نه❌؛ باید بروم پیدایش کنم. اینست که بروم پیدایش کنم. 🔰من هم آنقدر زنگ زدم ☎️و دنبالش را گرفتم تا بتوانم از او پیدا کنم. حتی بعد از چند روز پیگیری استخاره کردم📖 که اصلا موضوع پیگیری این خواب را رها کنم و با این وسیله با مشورت کردم 🔰اما استخاره آمد و با کمک و لطفی که خدا کرد توانستم توسط پسرم را پیدا کنم😍. خدا را شکر می‌کنم. وقتی رفتم و مزار او را در دیدم، متوجه شدم به همان صورتی است که در خواب دیده‌ام. و در همان اتاق خوابیده. شکر خدا بالاخره ما هم آمد😊. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰من فکر نمی‌کردم پسرم یک روز شود. زمانی که به سوریه می‌رفت نگران و دلتنگ💔 می‌شدم ولی اصلاً به شهادتش🌷 فکر نمی‌کردم🗯 🔰آقاعارف اعزام شد. دو بار در سال 94 و بار سوم هم همین چند ماه پیش(سال96) بود. اوایل من مخالفت🚫 می‌کردم و زیادی از اصل ماجرا نداشتم. قبل رفتنش خیلی برایم توضیح می‌داد که باید برای کشور باید برویم. من مخالفت می‌کردم و می‌گفت: کسی که و محب اهل بیت💖 باشد این‌طور مخالفت نمی‌کند. 🔰برایم توضیح می‌داد اگر اعتقاد و عشق❤️ نباشد وارد این راه نمی‌شود. می‌گفتم: آنجا چه کاری می‌خواهی انجام دهی⁉️ می‌گفت بروم ببینم چه کاری بکنم. بدنش آماده بود و دوره‌های لازم را دیده بود👌 و من اطلاع نداشتم. 🔰گفت می‌روم کفش رزمندگان👞 را بزنم. من می‌گفتم اگر می‌روی کفش‌های رزمندگان حرم (س) را واکس بزنی پس برو عزیزم😢 مرا با معرفتش آشنا کرد و من قبول کردم✅ که برود. 🔰بار اول☝️ که رفت خیلی برایم سخت بود. هر دوی‌مان👥 عاطفی بودیم و زمانی که رفت خیلی . هنگام رفتن، قرآن📖 آب، آیینه و اسپند را آماده کردم و گفتم دلم می‌خواهد باز هم . از زیر قرآن رد شد و برگشت گفت: «گر من آن است که من می‌دانم/ شیشه را در بغل سنگ⚡️ نگه می‌دارد». این جمله‌اش هر روز در ذهنم💬 می‌پیچید. هر روز برایش می‌فرستادم و می‌خواندم. 🔰با اینکه همیشه بانشاط و روحیه😃 بود ولی وقتی برگشت آن‌قدر نشاط پیدا کرده بود که تا به‌حال او را این‌گونه ندیده بودم❌ دست و پاهایش و پینه بسته بود ولی روحیه عجیبی👌 پیدا کرده بود. 🔰شوق زیادی برای دوباره داشت. می‌گفتم تو که یک بار رفته‌ای و دیگر نیاز به رفتن نیست⛔️ در جوابم می‌گفت: اگر (س) دوباره مرا قبول کند باید کلاهم را هوا بندازم😍 من هم می‌خواستم ببینم چقدر پای کار است و می‌دیدم خیلی شور و دارد. دوباره راهی شد و باز آن شعر را خواند. من هم گفتم دلمـ💔 تنگ می‌شود و دوست دارم ببینمت. 🎤راوی: مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭐️دلت که تنگ💔 باشد  هم با تمام بزرگی اش برایت کوچک می شود ⭐️تو می مانی و و ای کاش هایی که مانند نوار ویدیو🎞  هی می شوند ↵تکرار و ↵تکرار و ↵تکــرااار ⭐️می دانی ! راستش را بخواهی که تنگ یک نفر👤 باشد تمام مــــــردم دنیا هم کنارت👥 باشند انگار کنارت نیست🚷 ⭐️تو می مانی و دلی♥️ که روزی بهانه می گیرد... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 7⃣1⃣ 💢 قصه غریبى است این ....و از آن غریبتر، قصه است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در تشنگى ، التیام و دلدارى💖 دهد. ، تحمل آن را آسانتر مى کند... اما و ، توان از کف مى رباید... و نهال طاقت را مى سوزاند، 🖤چه رسد به اینکه علاوه بر کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و صبورى کنى.... بارى که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است،... صداى را در آورده است ، پیشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، 💢 میان ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودى کشانده است و... تو در این حال باید بخندى😄 و به و آسایش کنى تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد. 👈این ، حال و روز در کربلا.🚩 🖤در کربلا، شاید به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد. بچه ها که فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه🏕 بوده اند. معجر و و عبا و دشداشه و لباس👕 کامل ، در زیر آفتاب ☀️سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر کرده است.... 🖤 تو اگر با همین ، در عرصه نینوا مى نشستى ، عطش تمام وجودت را به آتش 🔥مى کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ، است ، هروله نکرده است مگر البته خود و تو اکنون با این حال و روز فریاد بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید را در تار و پود جوانان بنى 💢 هاشم ببینى... و به برخیزى . باید زبانه هاى عطش را در چشمهاکودکان نظاره کنى و زبان به کام بگیرى و دم برنیاورى.باید تصویر کوثر را در آینه بخشکانى... تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند.باید آوندهاى خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیارى کنى تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشکد و گلهاى باغ رسول االله را شاداب تر از همیشه ببیند. 🖤اما از همه اینها و در عین حال سختر و شکننده💔 تر، کار دیگرى است و آن این که نگذارى آتش ها از در و دیوار خیمه 🏕ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد،... نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش برسد. چرا که تو عباس را مى شناسى و از تردی و باخبرى... مى دانى که تمام و استوارى و او، در مقابل است. 💢 و مى دانى که دلش 💞در پیش ، تاب لرزش را ندارد پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود...، او لشکر است و برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در مى پیچد. او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا عطش را در جهان بخشکاند. 🖤او تاب دیدن اشک😢 بچه ها را ندارد.... او در مقابل گریه هاى دوام نمى آورد. لزومى ندارد که از او چیزى بخواهد. او خواستنش را از سکینه در مى یابد. او کسى نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بماند. سکینه فقط کافى است که لب به خواستن آب ، تر کند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد. اما خدا چه صبر و طاقتى به این سکینه داده است . 💢 دلش💗 را دوپاره کرده است . نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پاى ، پهن کرده است.ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى کودك نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، براى کودك تشنه ، آب نمى شود. این دل است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود. نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد.... 🖤و بى عباس ... نه ... نه ...، 💧 تر است تا بدون .عباس ، عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است. ، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل ، میان است...😔 ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 1⃣2⃣ 💢برو آرام ! برو قرار دلم!💓 من از هم اکنون باید به حسین برخیزم ! برادرى چون تو، پشت حسین را مى شکند.جانم فداى این !عجب سکوتى بر عرصه کربلا سایه افکنده است! چه دیگرى در راه است که آرامشى اینچینین را به مقدمه مى ؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان! یک سو است 🖤 و و سوى دیگر تا چشم کار مى کند و و سپر و خود و و . 🗡و اینهمه براى ؛☝️ امام که هنوز چشم به دارد. قامت بلندش را مى بینى که پشت به خیمه🏕 ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را به قبضه شمشیر تکیه زده وشمشیر را قامت خمیده اش کرده است و با رمقهایش مهربانانه 🌸فریاد مى زند: 💢هل من ذاب یذب عن حرم رسول االله...آیا کسى هست که از رسول خدا دفاع کند⁉️ آیا هیچ خداپرستى هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یارى ما برخیزد؟ ✨آیا کسى هست...و تو گوشهایت را تیز مى کنى... و را از سر این سپاه عظیم عبور مى دهى و... مى بینى که نیست ، 🖤سکوت محض است و وادى . حتى آنان که پیش از این هلهله مى کردند، بر سپرهاى خویش مى کوبیدند، شمشیرها را به هم مى ، عمودها را به هم مى زدند و علمها را در هوا مى گرداندند و در اینهمه ، رعب و وحشت شما را طلب مى کردند، همه آرام گرفته اند،... چشم به برادرت دوخته اند، زبان به کام چسبانده اند و گویى حتى نمى کشند،... 💢مرده اند. اما ناگهان در عرصه نینوا جنب و جوش مى کنى، احساس مى کنى که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریادهاى محو، به هم مى زند. هر چه دقیق تر به سپاه دشمن خیره مى شوى ، کمتر نشانى از تلاطم و حرف و حرکت مى یابى ، اما این طنین این تلاطم را هم نمى منکر شوى . بى اختیار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى... و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى که چهار ستون بدنت را مى لرزاند... و قلبت را مى فشرد. صدا از است... 🖤بدنهاى پاره پاره ، جنازه هاى چاك چاك ، بدنهاى بى سر،سرهاى از بدن جدا افتاده ، دستهاى بریده ، قطع شده ، همه به تکاپو و تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است.... انگار ارواح این ، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تکه تکه خویش را به التماس از جا مى کنند تا براى یارى امام راهیشان کنند... حتى چشمها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند... تا از حدقه بیرون بیایند و به یارى امام برخیزد. 💢دستها بى تابى مى کنند بدنها بى قرارى . و تلاش مى کنند... که بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند.... مبهوت از این منظره ، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بینى که امام با دست آنان را به فرا مى خواند و بر ایشان مى کند.گویى به مى فهماند که نیازى به یاورى نیست . 🖤مقصود، این است ، مقصود، این جانهاى است.هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣ 🌥کاش میشد تنها نبود کاش میشد دیدنت رویا نبود گفته بودی باتـ🌸ــــو می مانم ولی رفتی و گفتی که اینجا نبود ⛅️سالیان سال مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا🤲 کردم برای دست های تو ولی بالا نبود ⛅️باز هم گفتی که می رسی کاش روز دیدنت فردا نبود 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 7⃣7⃣ 💢پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت.پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد.پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست، جدش فرستاده خداست . راستى حسین! این سؤال تو را چه پاسخ گفتند وقتى که پرسیدى : _✨فبم تستحلون دمى ؟(44)راستى، از خون على اصغر حتى به زمین نچکید...میان دست و بدن عباس ، افتاده بود؟ آب نخورد، حتى وقتى که آب شد. 🖤راستى رقیه به حسین چه گفت، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه 🦋رفتن داد؟از همه سخت تر وداع بود.... وداع با حسین. وداع با جهان، وداع با جان ، وداع با هر چه که دوست داشتنى است.زینب ! زینب ! زینب!تو را به خدا خودت را کن. کار تو هنوز به اتمام است. تو تازه باید را از مدینه رسول الله به تمام منتشر کنى.... تو باید را نگه دارى. 💢و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟ مگر نه باید باید در پرده بماند تا نسل امامت شود؟پس تو از این پس، مردمى، پرسشهاى مردمى ، مشکلات مردمى و پرچم مردمى و میان حق و باطل مردمى. با دستهاى توست... که از دوش به قامت منتقل مى شود.... پس گریه نکن زینت ! خودت را حفظ کن زینب!اکنون آرام آرام به نزدیک مى شوى... و که درمدینه چشم انتظار توست، از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى ، کمتر نیست. 🖤پرده کجاوه را کنار مى زنى... و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى . چیزى تا مدینه نمانده است. سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکبها پیاده شوند:_✨به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید! همه پیاده مى شوند.... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣ 🌥کاش میشد تنها نبود کاش میشد دیدنت رویا نبود گفته بودی باتـ🌸ــــو می مانم ولی رفتی و گفتی که اینجا نبود ⛅️سالیان سال مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا🤲 کردم برای دست های تو ولی بالا نبود ⛅️باز هم گفتی که می رسی کاش روز دیدنت فردا نبود 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh