eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
_اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد.... باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت اخمام رفتہ بود تو هم درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم _چیزے شده خانم محمدے؟ _فقط آنتـݧ رفت قطع شد، میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ گوشیشو داد بهم و گفت: بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ تشکر کردم و گوشے و گرفتم تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم" خیلے برام جالب بود _چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم... خندید و گفت: چیشد؟زنگ نمیزنید؟ کلے خجالت کشیدم شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد: بلہ بفرمایید؟ سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ _گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت: خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم _نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم سجادے تشکر کردو گفت: نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم. _بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ در ماشیـݧ رو برام باز کرد سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ. دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز. سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود مداحے قشنگے بود "منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریم ببین دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ" اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد برام جالب بود چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام _بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود چیزی نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم _وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت. _تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم _اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم با تعجب گفتم: فردا؟زود نیست یکم از نظر مـݧ البتہ ،نظر شما هر چے باشہ همونہ,,, گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ تشکر کرد _رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم کلید وانداختم درو باز کردم ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم سلاااااااام ماماݧ جاݧ دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت: _سلام علیکم خوش اومدے گونشو بوسیدمو گفتم مرسے اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا؟ازدستت عصبانیم! خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی؟ماماݧِ اسماء و عصبانیت؟ شایعست باور نکـن. ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا نتونست جلوے خندشو بگیره خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا؟! اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود. نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم.... ادامــه.دارد.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . . پول آژانس رو حساب کردم وسیله ها رو برداشتم رفتم به سمت خونشون.. زنگ درو زدم یکمی منتظر موندم بلاخره هدیه اومد درو باز کرد. هدیه_سلام☺️وای خاله شما چقدر خوشگل شدیی😍😍😍😍😍 دفعه پیش به گفته حسین خیلی ساده اومده بودم البته الانم سادم😂 بچه خیلی تیزه😑 حلما_مرسی عزیزدلم به خوشگلی تو نمیرسه که _اجازه میدی بیام داخل؟ هدیه_ببخشید حواسم نبود بفرمایید تو حسنم خونست 😊 حلما_ چه خوب زودتر درسو شروع میکنیم مامان سرکاره؟ هدیه_بله خاله جون حلما_حالش چطوره هدیه یکم بهتره داروهاشو میخوره درد نداره زیاد😢 حلما خدارو شکر ایشالا خوبه خوب میشه تو غصه نخور😍😘😘 حسن_سلام خوش اومدین بفرماید بالا حلما_سلام گل پسر خوبی؟ حسن _ممنون حلما_حسن جان اگه کاری نداری بیا سریع بریم سراغ درست امروز من یکم زودتر باید برم حسن_چشم بفرماید بشینید الان میام خدمتتون نیم ساعتی بود داشتم با حسن درس کار میکردم که سپیده زنگ زد حسن جان این چندتا نمونه سوال رو حل کن من الان میام حلما_جانم سپیده سپیده_به حلی جون چه عجب افتخار دادی به ما حلما_😂خب دیگه سعادت نصیبتون شد برو حالشو ببر سپیده_ایییش بچه پرو رو ببینا😒😂 حلی دیر نکنی ها مثل همیشه ساعت 4نیم کافه باش😊 حلما_باشه میبیبنمت فعلا کاری نداری؟ سپیده_فعلا بای😘 ساعتو نگاه کردم 3:30دقیقه بود خب از اینجا تا کافه نیم ساعت شایدم بیشتر راه بود یجوری بایدبرنامه ریزی کنم که تا 6 نیم 7هم خونه باشم خونه حسن اینا جنوب شهره سمت شوش کافه ای هم که قرار گذاشتیم سمت انقلابه... سریع درس حسنو جمع و جور کردم و جایزه هاشون رو بهشون دادم حسن اولش قبول نمیکرد بهش گفتم به عنوان معلمش دوست دارم تشویقش کنم و زشته اگه قبول نکنه هدیه که خیلی خوشحال شد از خوشحالی اونا منم خوشحال شدم ... حسن میگفت مامانش دوست داره منو ببینه ولی کارش سنگینه ان شاالله یه بار زود میاد که منو ببینه راس ساعت 4 زدم بیرون که دیر نکنم چون تو محل اشنا زیاده نمیشد کافی شاپ نزدیک قرار بزارم . تصمیم گرفتم با مترو برم پرسون پرسون نزدیک ترین ایستگاهو پیدا کردم ساعت حدود 4:15دقیقه بود رسیدم خدارو شکر دیر نکردم وگرنه این سپیده آبرو نمیزاشت برام تو مسیر کافه بودم گوشیم زنگ خورد اوه حسینِ _سلام علیکم برادر حسین_سلام حلما .کجایی حلما_تازه از خونه حسن اینا اومدم میرم سمت انقلاب یه سری کتاب بگیرم😑😑 حسین_تنهایی؟ حلما_اوهوم تنها🙄 حسین_باشه مراقب خودت باش زودبرو خونه کارت تموم شد😉 حلما_اوکی برادر کاری نداری؟ حسین_نه یاعلی حلما_اوادفظ😄 حسین خسته نمیشه انقدر منو کنترل میکنه😒😒انگار بچم نمیخواد قبول کنه بزرگ شدم خودم میفهمم چیکار میکنم 😂😒 رسیدم جلو در کاافه... . .
🎧نسخه صوتی🎧 📚رمان دا ‌⇩⇩⇩ نویسنده: سیده زهرا حسینی 🌷خاطرات از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh