eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
5.8هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣3⃣ 💞 ﮔﺎﻫﯽ ﯾﺎدﻣﺎن ﻣﯽ رﻓﺖ ﭼﻪ ﺷﺮاﯾﻄﯽ دارﯾﻢ. ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ روزﻫﺎ را ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮش ﺑﻮدﯾﻢ. از ﺧﻨﺪه و ﺷﻮﺧﯽ اﺗﺎق را ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ رو ي ﺳﺮﻣﺎن. 💞{ ﯾﮏ ﺟﻮك ﮔﻔﺖ. از ﻫﻤﺎن ﺳﻔﺎرﺷﯽ ﻫﺎ ﮐﻪ روزي ﺳﻪ ﺑﺎر ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺜﻼً اﺧﻢ ﻫﺎﯾﺶ را ﮐﺮد ﺗﻮي ﻫﻢ و ﺟﻠﻮي ﺧﻨﺪه اش را ﮔﺮﻓﺖ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﺟﻮر وﻗﺘﻬﺎ ﭼﻘﺪر ﻗﯿﺎﻓﻪ ات ﮐﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد." و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﻘﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. "ﺧﺎﻧﻮم ﻣﻦ، ﭼﺮا ﮔﯿﺮ ﻣﯽ دﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮدم؟ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺖ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ." ﺑﺎرﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﻧﺸﺎن دﻫﺪ درس ﻫﺎي اﺧﻼﻗﺶ را ﺧﻮب ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ،ﮔﻔﺖ: "ﯾﮏ آدم ﺧﻮب... "، اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ اداﻣﻪ دﻫﺪ. 💞 ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ دﻗﯿﻖ ﺑﻮد، ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ي ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮدن. ﺑﻪ ﭼ ﯿﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺣﺴﺎس ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﮔﺮدش ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ اوﻟﯿﻦ ﭼﯿﺰي ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ داﺷﺖ ﮐﯿﺴﻪ ي زﺑﺎﻟﻪ ﺑﻮد. ﻣﺒﺎدا ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ روﯾﻢ ﺳﻄﻞ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﭼﯿﺰ ي ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﻢ آﺷﻐﺎﻟﺶ آب داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰش ﻗﺪر و اﻧﺪازه داﺷﺖ. ﺣﺘﯽ ﺣﺮف زدﻧﺶ. اﻣﺎ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم در ﺳﮑﻮت ﺑﻪ ﭼﯿﺰي ﻓﮑﺮ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ وﺣﺸﺖ داﺷﺘﻢ.ﻧﻤ ﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ وﺻﯿﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: "تو با زندگی و رفتارت وصیت هات رو کردی ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری." به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم. 💞ﻫﻤﺎن روز ﻫﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن. از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺧﺎﻃﺮاﺗﺶ را ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﺴﺎزﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ. دو ﺳﻪ ﻣﺎه ﺧﺒﺮي از ﭘﺨﺶ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﺸﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﮐﺎرﻣﺎن ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه." ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺪام زد.ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ اي از ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﻧﯽ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد. از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺗﺎ ﺷﻬﺎدت و ﺑﻌﺪ ﺗﺸﯿﯿﻌﺶ را ﻧﺸﺎن .گفت: " ﺣﺎﻻ ﻓﻬﻤﯿﺪم.اﯾﻨﻬﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ ﮐﺎر ﻣﻦ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد" چشمهاش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت: "اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند. هیچ وقت بخشیدنی نیست." ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣3⃣ 🔻شرمندگی ✨یکی از رزمندگان کانال شبانه به اطراف کانال رفت و قبل از روشن شدن هوا برگشت. پس از بازگشت از کانال در حالی که بغض، راه صحبت کردن را بر او بسته بود گفت: داشتم آرام و سینه خیز از معبر می گذشتم. پایم به چیزی گیر کرد! چند ثانیه ای متوقف شدم. به آرامی سرم را به عقب چرخاندم. دست ضعیف و ناتوان مجروحی پایم را گرفته بود. پایش قطع شده و خون زیادی از او رفته بود. یک پایش را هم با چفیه بسته بود. صورت این مجروح به سختی دیده می شد، اما حالت ضعفش به خوبی نمایان بود. چهار شب از آغاز عملیات می گذشت و زنده ماندنش شبیه به معجزه بود! اینکه چگونه توانسته بود از دید دوربین تک تیراندازها در امان بماند، هیچ کس نمی دانست. ✨فکر کرد می خواهم او را به عقب ببرم. به آرامی سرم را نزدیک گوشش بردم. به او گفتم: برادر، عقب نمی روم که تو را با خود ببرم. بچه ها در کانال گیر کرده اند و من دنبال مهمات آمده ام. آن مجروح لبانش به سختی تکان خورد. چیزی گفت: اما آنقدر صدایش ضعیف بود که حرفش را نفهمیدم. سرم را به دهانش نزدیک تر کردم. او تشنه بود و آب می خواست! می گفت: گلویم از بی آبی بدجور درد می کند، اگر امکان دارد آبی به من بده. ✨ناخودآگاه به یاد شرمندگی سقای کربلا افتادم. سرم را پایین انداختم و قطره های اشک آرام از چشمانم جاری شد. نمی توانستم برایش کاری کنم. بی آنکه چیزی بگویم، شرمنده و خجالت زده، صورتم را به روی صورت رنگ پریده اش گذاشتم. خیلی سرد بود. اما به من آرامش خاصی داد. آنقدر خسته بودم که از آرامش او خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشت که از صدای انفجاری بلند شدم. سرم را بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. دستم را به آرامی به روی صورتش گذاشتم. از هُرم گرم نفس هایش خبری نبود! او را صدا زدم و به شدت تکانش دادم. دیدم راحت و آرام و مطمئن خوابیده. او دیگر تشنه نبود. وقتی دوست ما این ماجرا را تعریف کرد، ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 6⃣3⃣ یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟!☺️ وای چی داشتم میگفتم ... فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم...😅🙈 از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم گفتم: _سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها.. جون معصومه اون موهاتم بکن تو😅 خندید و گفت: _باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم😄 +کوفت، جدی گفتم😁 _ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم😌 نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه.. عباس تا متوجهمون شد سلام کرد سمیرا زودتر از من گفت: _سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین دست سمیرا رو محکم فشار دادم، 😬 این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ... عباس در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا.. ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا... خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت: _ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما ..😊 باز دستشو فشار دادم😬🙈 که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت: _عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد 👀که سرخ شده بودم 🙈از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای یاس!!😊 بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم: _عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت: _ای شووَر ندیده بدبخت!!😄 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖(فوق العاده زیبا) 6⃣3⃣ ایشان وصیت کرده بود که برای اداره و امامت نماز مسجدشان، آیت الله حق شناس را دعوت کنند و فرموده بود که « ایشان علماً و عملاً از من جلوتر است. » بزرگان محل و سرشناسان اهل مسجد به قم می روند و به محضر آیت الله بروجردی رحمة الله علیه می رسند. از ایشان درخواست می کنند که حاج آقای حق شناس را برای امامت مسجد امین الدوله مأمور کنند. آیت الله بروجردی طبق نقل کسانی که در این جمع به محضرشان رفته بودند، فرمودند : «شما فکر نکنید ، یک طلبه است که به تهران می آید، شما من را به همراه خود به تهران می برید.» ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃 آیت الله حق شناس می فرمودند : « بازگشت به تهران برای من بسیار گران بود. قم برای من محل پیشرفت و ترقی علمی و عملی بود و به هیچ وجه میل به آمدن به تهران را نداشتم. » روزهای سختی برایشان گذشت. برای مشورت به خدمت یار قدیمی خود حضرت امام خمینی رحمة الله علیه می روند، امام می فرمایند : « وظیفه است، باید بروید. » عرض می کنند : « شما چرا نمی روید❓ امام می فرمایند : « به جدم قسم اگر گفته بودند، روح الله بیاید، من می رفتم. » ایشان به هر نحو بود به تهران می آیند و شاگردان مرحوم آقای زاهد رحمة الله علیه به ایشان روی می آورند. طلاب تهران برای دروس حوزوی به نزد ایشان می آیند. ایشان اوایل جوانی دستور یافته بودند که به عنوان بخشی از راه و رسم سلوک، سه کار را به هیچ وجه رها نکنند : « نماز جماعت و اول وقت، نماز شب، درس و بحث » ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀ ایشان در اوایل دهه چهل، جوانان مسجد امین الدوله را که شاگردان مرحوم آقای زاهد بودند، برای تقلید به حضرت امام رحمة الله علیه ارجاع دادند. آن ها هم مقلد امام شدند. آن مجموعه، هسته ی مرکزی حزب موتلفه اسلامی و اولین یاران و همراهان مخلص امام رحمة الله علیه بودند که بخشی از جریان نهضت و انقلاب اسلامی را تشکیل دادند. خصوصیات ممتاز آیت الله حق شناس زیاد است، ما به چند خصوصیت بارز در آن میان نظر می اندازیم : ⬇️⤵️ ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀ صبر در بلا و مریضی های سخت، به طوری که بسیار در مریضی های طولانی اهل صبر بودند. رسیدگی به حاجات مردم و رفع گرفتاری از آن ها ؛ در تمام دوران سخت جنگ، یعنی بمباران و موشک باران شهرها، با اینکه تهران خالی شده بود، تهران را ترک نکرده و به مسجد می آمدند، و دائما نگران مردم بودند. چندین بار برای رفع این بلاها، یک چله ی تمام زیارت عاشورا خواندند. خصوصیت سوم، احترام خاصی بود که ایشان نسبت به همسرشان رعایت می کردند، یا به دیگران سفارش می کردند و اگر می دانستند کسی نسبت به همسرش بدرفتار می کند، بسیار خشم می گرفتند. ایشان می فرمودند : « من کمال خود را در خدمت به خانم می دانم، و خود را موظف می دانم که آنچه ایشان می خواهد فراهم کنم. » خصوصیت چهارم این بود که ایشان نسبت به گناه غیبت سخت حساس بودند. البته این خصوصیت همه ی علمای اخلاق و اهل سیر و سلوک است. ایشان مدتی نیز ریاست مدرسه ی فیلسوف الدوله و سپهسالار را بر عهده داشت و در آن به تدریس می پرداخت. کرامات و حکایات این مرد الهی آن قدر فراوان است که ده ها کتاب در فضیلت ایشان نگاشته شده. سرانجام این استاد وارسته در سن ۸۸ ‌سالگی، در دوم مردادماه سال ۱۳۸۶ ، درگذشت پیکر ایشان پس از اقامه ی نماز توسط آیت الله مهدوی کنی به سوی حرم حضرت عبدالعظیم تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد. ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 6⃣3⃣ 🍂چند روزی گذشت از محمد خبری نبود نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم که بخشی از نتایج کار دست بود و بچه‌ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت. تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ما زنگ زد. 🌿_الو +رضا جان ! سلام محمدم. خوبی؟ _سلام. کجایی؟ خوبی؟ +الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارهای پروژه رو انجام بدم فکرم پیش بچه هاست شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ما را از همسایه سمت چپیمون بگیر یه دره قهوه ای بزرگ من باهاشون هماهنگ می کنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه کنار جا کفشیه. از در رفتی تو سمت چپ یک اتاق که میز مطالعه مون اونجاست کشوی میز و باز کن همون رو پروژه را سنجاق کردم گذاشتم فقط زحمت مرتب کردن هاش هم میفته گردنت. شرمنده‌ام انشالله برات جبران کنم 🍂_این چه حرفیه باشه حتما میرم اتفاقاً بچه‌ها هم نگران پروژه بودند. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه. +ممنون. خدا سایه پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم می گفت: اومده بودی دم در خونه اگر کار واجبی داری بگو _کار واجب نه، حالا بعدا دربارش حرف میزنیم ... +باشه داداش ... پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ _خدا حافظ 🌿باران نم نم می بارید🌧 آماده شدم به سمت خانه‌شان حرکت کردم کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود وارد خانه شدم همه چیز مرتب بود👌 و سر جایش قرار داشت دور تا دور سالن پشتی‌های قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه سفید سه گوش پهن بود. از جالباسی کنار در یک چادر سفید گلدار🌸 آویزان بود نگاهی به عکس پدر محمد انداختم. 🍂وارد اتاق شدم که محمد گفته بود کیف چرمی قهوه ای💼 محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود که حدس زدم باید کیف ♥️ باشد. کشوی میز را باز کردم برگه‌های محمد درست همان رو بود؛ آنها را برداشتم چند ورق از سنجاق جدا شده بود دانه دانه از کشور بیرون آوردم حدود ۱۰ تا ۱۲ تایی می‌شد مشغول مرتب کردن کاغذ ها بودم که ناگهان ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣3⃣ 📖به تلفن های☎️ وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را میپرسید. هرجا که بود، سر ظهرو برای نهار خودش رامیرساند خانه صدای بی وقت موتورش🏍 هم یعنی تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد 📖وقتی از پله ها بالا می امد. اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او میگفت😅 به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم. 📖دم در می ایستاد و لیوان ابی💧 میخورد و میرفت. میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت ، اصلا نرو سر کار. شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با سرو کله میزد. میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت: که چای☕️ و اب میخواهم 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 6⃣3⃣ حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد. سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش! با صداے خواب آلود و خش دار گفت: _سلام خوش اومدید!😊 سرش رو برگردوند سمت حنانه: _چرا بیدارم نڪردے؟ حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت: _سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن، حالتون خوبہ؟😊 سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت: _ممنون شڪر خدا! حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت: _راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاہ نیومدے؟😉 سهیلے جدے نگاهش ڪرد و گفت: _حنانہ خانم ڪنجڪاوے نڪن! در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نڪن! لبخندے زدم و گفتم: _اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ! خندیدم و ادامہ دادم: _در عوض خانوادگے اومدیم!😄 سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت: _عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!🙂 خندہ م گرفت، حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت: _آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیا!😉 سهیلے با چشم هاے گرد شدہ😳😬 نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روے هم فشار داد! حنانہ بدون توجہ ادامہ داد: _اون روز ڪہ بچہ هاے دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومدہ!آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!😉😊 صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت: _حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ! سرفہ اے ڪردم و با ناراحتے گفتم:😔 _حق داشتید خب،در قبال ڪارهاتون وظیفہ م بودہ! از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم! _خدا سلامتے بدہ استاد! همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم: _مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!😒 حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، براے اولین بار، ☝️سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت! از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم: _پر توقع!😕 لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣3⃣ 📖به تلفن های☎️ وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را میپرسید. هرجا که بود، سر ظهرو برای نهار خودش رامیرساند خانه صدای بی وقت موتورش🏍 هم یعنی تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد 📖وقتی از پله ها بالا می امد. اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او میگفت😅 به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم. 📖دم در می ایستاد و لیوان ابی💧 میخورد و میرفت. میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت ، اصلا نرو سر کار. شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با سرو کله میزد. میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت: که چای☕️ و اب میخواهم 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh