eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 6⃣3⃣ 🍂چند روزی گذشت از محمد خبری نبود نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم که بخشی از نتایج کار دست بود و بچه‌ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت. تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ما زنگ زد. 🌿_الو +رضا جان ! سلام محمدم. خوبی؟ _سلام. کجایی؟ خوبی؟ +الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارهای پروژه رو انجام بدم فکرم پیش بچه هاست شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ما را از همسایه سمت چپیمون بگیر یه دره قهوه ای بزرگ من باهاشون هماهنگ می کنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه کنار جا کفشیه. از در رفتی تو سمت چپ یک اتاق که میز مطالعه مون اونجاست کشوی میز و باز کن همون رو پروژه را سنجاق کردم گذاشتم فقط زحمت مرتب کردن هاش هم میفته گردنت. شرمنده‌ام انشالله برات جبران کنم 🍂_این چه حرفیه باشه حتما میرم اتفاقاً بچه‌ها هم نگران پروژه بودند. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه. +ممنون. خدا سایه پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم می گفت: اومده بودی دم در خونه اگر کار واجبی داری بگو _کار واجب نه، حالا بعدا دربارش حرف میزنیم ... +باشه داداش ... پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ _خدا حافظ 🌿باران نم نم می بارید🌧 آماده شدم به سمت خانه‌شان حرکت کردم کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود وارد خانه شدم همه چیز مرتب بود👌 و سر جایش قرار داشت دور تا دور سالن پشتی‌های قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه سفید سه گوش پهن بود. از جالباسی کنار در یک چادر سفید گلدار🌸 آویزان بود نگاهی به عکس پدر محمد انداختم. 🍂وارد اتاق شدم که محمد گفته بود کیف چرمی قهوه ای💼 محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود که حدس زدم باید کیف ♥️ باشد. کشوی میز را باز کردم برگه‌های محمد درست همان رو بود؛ آنها را برداشتم چند ورق از سنجاق جدا شده بود دانه دانه از کشور بیرون آوردم حدود ۱۰ تا ۱۲ تایی می‌شد مشغول مرتب کردن کاغذ ها بودم که ناگهان ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh