🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه9⃣7⃣ 💠طبابت در جبهه 🔸كسی #جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءالله #دكتر بودند. آن هم از
🌷 #طنز_جبهه0⃣8⃣
💠حکایت عباس ریزه😇
🔸من برای خودم کسی هستم. اما #فرمانده فقط می گفت: «نه❌! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» #عباس_ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم😔 و #سماق_بمکم!»
🔹وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند #مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم! 😞» چند لحظه ای #مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود.
🔸عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد😟. رفت طرف منبع آب و #وضو گرفت. همه حتی فرمانده #تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر🏕. دل فرمانده #لرزید💓. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند.
🔹 #وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند👥 به سوی چادر رفت. اما وقتی چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و #خوابیده😴، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
🔸فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی #وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم #حالش را بگیرم😏!»
🔹فرمانده با چشمانی #گرد_شده گفت😳: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل #اسپندی که روی آتش🔥 افتاده باشد از جا جهید و #نعره زد: 🗣«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه #نماز_شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو #عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم #تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»😂😂
🔸فرمانده چند لحظه #باحیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی #خنده_شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت😂: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.»
🔹عباس #شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی #نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم #نماز_شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها😄😄 عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی🚌 که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان #صلوات!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹فرازی از وصیتنامه📜 🔸خويشتن را در قفس #محبوس ميبينم و مي خواهم از قفس به در آيم🕊 🔸سيمها
🍃🌹🍃🌹
❣هر وقت #حاجی از منطقه به منزل می آمد، بعد از اینکه با من احوال پرسی میکرد، با همان لباس خاکی بسیجی #نماز_میخوند
❣یک روز به قصد شوخی گفتم: تو مگه چقد پیش مایی که به محض اومدنت، نماز میخونی ؟!
نگاهم کرد و یه لبخند زد و گفت:
هر بار که تورو میبینم احساس میکنم باید دو رکعت #نماز_شکر بخونم
راوی:همسرشهید
#شهید_محمدابرهیم_همت🌹
#ایام_ولادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#ازدواج_به_سبک_شهدا😍
❣ازدواج شهدا کجا و ازدواج ما کجا..؟!
🍂گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک #شهدا تنگـ💔 می شود...
🎉ازدواجی به سبک #شهید_ردانی_پور
🎀که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم #حضرت_معصومه🕌 بود...مراقب بود در مجلسش گناه نشود🔞 آخر #حضرت_زهرا مهمان ویژه ی👌 مجلسش بود...
🎉ازدواجے مثل #شهید_میثمی
🎀که شبِ عقد از همسرش💞 مُهر در خواست کرد تا #نماز_شُکر بجا آورد... میتوانست مثل خیلی های دیگر #شب_عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد ⚡️اما فهمید که #همسر نعمت خداست😍 و در قبال نعمت باید #شکر کرد نه عصیان🚫
🎉یا مثلا ازدواجی شبیه به #شهید_مدق
🎀که همسرش گفت نمیخواهم #مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن📖 و شاخه نبات🌹 باشد...او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه #پشتوانه است و حق زن است👌 و ...
🎉یا دلم برای ازدواجی به سبک #شهید_کلاهدوز تنگ شده...
🎀که خرید عقد همسرش یک #حلقه💍 و یک جفت کیف👜 و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با #سی_چهل نفر مهمون👥 برگزار کرد...
🎉یا شهید #محمد_ابراهیم_همت
🎀که زندگیشان را در اتاق کوچکی روی #پشت_بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی🍲 در #اوایل_زندگی...
🎉یا شهید مهدی_باکری
🎀که اهل #سادگی و از تجملات بیزار؛
که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری🏡 شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر #کم بود در یک پیکان🚘 استیشن جا می شد...
🎈آن روز ها مراسم را #ساده میگرفتند در #انتخاب_همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند👌 نه پول و ظواهر😊
⇜خدایی #عمل میکردند
⇜و علوی زندگی میکردند...
🎈این روزها سخت درگیر تجملات و #ظواهر شدیم😔 و معترض هم هستیم که چرا اینقدر #طلاق و بدبختی زیاد است...
🎈ما بجای #توجه به👈 "شعائر" الهی
به👈 "ظواهر" دنیوی توجه مکنیم....
🎈به راستے که همه ی ما میدانیم راه #اهل_بیت و #شهدا چیست. و وای به حال ما که #میدانیم و اینگونه عمل می کنیم😔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_وهشتم 8⃣5⃣ 🍂صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_ونهم
🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود😍 اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد.
🌿همان شب مادرم با پدر درباره ی #فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گف :
🍂_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش.
🌿آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت #نماز_شکر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم.
🍂پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست😢 وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت:
🌿_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم.
🍂پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت:
_ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته.
عموی محمد رو به من کرد و گفت:
_ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟
🌿گفتم:
_ بله.
پرسید:
_ چه مدت باید اونجا بمونید؟
متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم:
_ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه...
🍂بعد از مکث کوتاهی گفت:
_ والا زن داداش من که تنها معیار و ملاکش اینه که همه چیز مورد #رضای_خدا باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه♥️ جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران زندگی کنین.
🌿استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت:
_ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو جلوی مردم بالا نگه دارم.
از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود.😥 محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت :
_ هیس، شما هیچی نگو.
🍂بعد رو به پدرم کرد و گفت:
_ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون.
پدرم گفت:
_ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین!
بلند شد و به من و مادرم گفت:
_ پاشید بریم. 😠
🌿مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد و گفت :
_ تو نمیای؟
با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم:
_« نه! »😞
با عصبانیت گفت:
_ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری به کارت ندارم😠
🍂در را کوبید و رفت...
خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. همانطور ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در حیاط آمد،
#فاطمه سکوت را شکست و گفت..
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh