4⃣0⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠لبخند آخر
🔹در مرحله اول #کربلای5 بودیم و شدت حملات دشمن. با هزار دردسر جان پناهی کنده بودیم و با زحمت به صورت چمباتمه نشسته بودیم😓.
🔸 #سیدباقر هم از راه رسید و با قلدری خودش را در آن سوراخ جا داد و نفس ما بند آورد😥. #پتویی داشتیم که هم برای گرم شدن و هم جلو گیری از ریزش خاکریز بر سر و رویمان کشیده بودیم.
🔹ولی شدت انفجار💥 خمپاره ها و رگبار تیربار و تیرهای #مستقیم مجال خواب را از همه ما گرفته بود. حس ما حس فرود آمدن #عمودآهنینی بود که هر از گاهی بر سرمان فرود می آمد.
🔸در همین گیر و دار #رزمنده ای بالای جان پناه ما آمد و آرپی جی پشت، آرپی جی به سمت دشمن شلیک می کرد💥 و خاک و آتش🔥 عقبه را نصیب ما می کرد.
🔹 به او گفتم که دوبار از یک #سنگر شلیک نکن🚫 که تو را شناسایی نکنند ولی او کار خود را می کرد و توجهی به ما نداشت😕. ما آرام به #زیرپتو خزیدیم و ........
🔸صدای #انفجارشدیدی پشت خاکریزی که بودیم ما را تکاند و دود🌫 و خاک و باروت را به ما چشاند. تا چشم باز کردم متوجه آن #رزمنده شدم که از خاکریز به سمت ما سُر می خورد و پایین می آمد.
🔹صورتش در مقابل من قرار گرفته بود. نگاهی به #چهره_اش انداختم. هنوز زنده بود و تا چشمش در چشمم قفل شد، مهربانانه لبخندی😊 زد و چشم هایش را #برای_همیشه بست😔. و سالهاست که شیفته همان #لبخند ملیح و خدایی آخرش هستم.
راوی #حسن_اسدپور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 8⃣9⃣ 💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂 🌿اوضاع #غذا بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت #
🌷 #طنز_جبهه 9⃣9⃣
💠 آجیل مخصوص🍭
🌿شوخ طبعی اش باز #گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم #آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم.
🌿آخر یکی از بچه ها #پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزن کی بزن، #آجیل می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر.
🌿و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در #آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز #نان_خشک ریز شده نبود.
همگی سر کار بودیم. 😁
مجله جاودانه ها، شماره مجله:49
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh