چوپانی گله اش را به صحرا برد
🐑🌿.
وقتی به درخت گردوی تنومندی رسید🌳🥜،از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت.
باد،#شاخه ای🪵 را که چوپان روی آن بود
به این طرف و آن طرف می برد.
چوپان خواست از درخت پایین بیاید
که ترسید مبادا بیفتد و دست و پایش بشکند🪨🍁.
مستاصل شد و در آن حال زار گفت:
خدایا! گَله ام نذر تو،اگر از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی #قویتری دست پیدا کرد و جای پای محکم تری یافت☘.
آنگاه گفت: خداوندا! تو که راضی نمی شوی زن و بچه ی من از #ننگی و خواری بمیرند و تو تمام گله را صاحب شوی؟
نصف #گله را به تو می دهم و نصف دیگر هم برای خودم…
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید گفت: خدایا! نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟آنها را خودم نگهدای می کنم،
در عوض کشک و پشمش را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره #چوپان هم که بی مزد نمی شود.
پس کشکش مال من،پشمش مال تو.
وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید🌿،
نگاهی به آسمان کرد و گفت: مرد حسابی!
چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول مان یک #غلطی کردیم.
غلط زیادی که جریمه ندارد..!
عهدی که در طوفان با #خدا می بندیم،
در آرامش #فراموش نکنیم☺️🖇...
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh