❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهل_وپنجم
🍂پشت سر فاطمه حرکت کردم وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم سرم را بلند کردم مثل همیشه رویش را گرفته بود گفتم:
_نمیدونم چقدر منو میشناسین. ولی من از همون اولین باری که شما را دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. احتمالاً از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی #بهشت_زهرا برام افتاده بی خبرید.
🌿+نه بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.
_پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو در پیش رو دارم. الانم همه دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنند. ولی من کوتاه نیومدم ... و نمیام ..
+چرا آنقدر پافشاری میکنید؟! شما که اصلاً منو نمی شناسید.
🍂_شاید شما را خوب نمیشناسم ولی محمد رو که میشناسم. میدونم مادرتون حتماً شما هم مثل محمد خوب تربیت کردند و به علاوه اینکه توی همون چند برخورد از نجابت و رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. البته شاید پیش خودتون فکر کنید اینها همهاش توجیه و بهانه است ولی به قول محمد بعضی چیزا توضیح نداره ... "حس کردنیه"
+متوجهم.
🌿تمام مدت زمین را نگاه میکرد و سعی داشت مختصر حرف بزند چیزی نگفت و هر دو سکوت کردیم کمی گذشت گفتم:
_خانواده من اصلاً مذهبی نیستند به همین دلیل وقتی فهمیدن من چه کسی را انتخاب کردم باهام مخالفت کردند بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشم را میکنم و خانوادهام رو راضی کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید نمی ذارم #کوچکترین_آسیبی به شما وارد بشه♥️ من به همه گفتم که از این تصمیم کوتاه نمیآیم ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم نظر شماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا ... با من همراه میشین ؟؟
🍂+مخالفت محمد و مادرم به خاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون فاصله بیفته. نگرانیشونم به خاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده شما تحت فشار قرار بگیرم. ولی من هیچ شناختی از شما ندارم البته حرفهای محمد برای من همیشه حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست
🌿_هر کاری که فکر میکنیم لازمه بگید تا انجام بدم
+مدتی صبر کنید.
_چشم
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت. کمی فضا را عوض کردم و گفتم راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه😍 من اتفاقی چند خطشو خوندم
+بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید
🌿محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم:
_خب خداروشکر محمد حرفی نگفته ای باقی نگذاشته
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت:
+اگر سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون
🍂_نه حرفی نیست من به خاطر حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم اما بدونین برای رسیدن به هدفم از یک تلاشی دریغ نمی کنم
+ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتین
و بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم پس از این که دقایقی در جمع نشستیم اجازه مرخصی گرفتم و با بدرقه محمد از در خانه بیرون آمدم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh