✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم
💞تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد. می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم نمی کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود؛ اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم: «خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم.» گفت: «اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.»
💞چهل شب با هم عاشورا می خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، که همین موقع هاست....
کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم : «معلوم نیست کِی می رویم.» گفت: «فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.»...
💞بچه های لُجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت:«با عجله کفش نپوشید.»
صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند.
گفتند: «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.»
گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟»
گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.»
💞 سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.»
گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد......
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم
🔻 #شهادت_ابراهیم_هادی
✨محمد شریف هم به شدت زخمی شد. محمد در لحظه شهادت به دوستش گفت: «به #مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند.» بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان، اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد:« مهدی جان، دست مرا بگیر» بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش، چگونه چهره ی معصومانه ی او از شادی شکفت! او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. حال همه ی نیروها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم.
✨در همین حال یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: «ابراهیم هم شهید شد.» یکباره رنگ از چهره ام پرید. همه ی خاطرات این چند روز در ذهن من مرور شد. دیگر امیدم را از دست دادم. لحظه های آخر مقاومت بچه ها در کانال بود. یکی با بی سیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس برقرار کند. او گفت: «سلام ما را به امامان برسانید. از قول ما به امام بگویید همان طور که فرموده بود، حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم.»
✨یکباره چندین لوله اسلحه عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. لحظاتی بعد صدها لوله ی اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود! ما نیز مشغول گفتن شهادتین بودیم. نمی دانم می شود آن لحظات را بر روی کاغذ آورد؟!
#ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم بازم چیزی نگفتم که گفت: _میشه قدم بزنیم😒 بلند شد
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟😊
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،🙈☺️
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم،
میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!😊
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!😊
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:😢
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،
باور نمی کردم،😭عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،💗😢
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته،
گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده🕚 میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، 📱داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، 😨
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:👤
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر...
و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، 😳😰دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم،😖
خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد،
چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،👀
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!😨
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_چهل_وچهارم 4⃣4⃣ عمل عرفانی (دوستان
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهل_وپنجم 5⃣4⃣
نماز صبح را در مسجد امین الدوله خواندیم. من دیدم که احمد آقا بعد از نماز به محل بسیج رفت و مشغول استراحت شد. من بارها از خود ایشان شنیده بودم که خوابیدن در بین الطلوعین #مکروه است.
پس چرا احمدآقا...
بعد از نماز مغرب از ایشان همین موضوع را سوال کردم. گفت: من دیشب به خاطر برنامه های بسیج کم خوابیده بودم. ترسیدم به خاطر خستگی و کسالت ، در طی روز دچار #لغزش یا #برخورد_تند با دیگران شوم. برای همین استراحت کردم.
کارها و اعمال عرفانی احمداقا برای همه ی شاگردان و دوستان درس عبرت بود. هرکس به فراخور وجود خود از خرمن ویژگی های ایشان بهره میبرد و استفاده میکرد.
ایشان هیچ گاه گِرد #گناه نچرخید.
یک بار در نامه ای نوشته بود : ((مؤمن سنگینی معصیت را چون کوه اُحد بر روی شانه های خود حس میکند.))
همیشه توصیه میکرد گناه را #کوچک نشمارید و از انجام کار های نیک نهراسید.
در نامه ای که از جبهه برای یکی از دوستانش نوشته بود آورده :
امام صادق (ع) فرمودند : 🔻
در توصیه های شیطان به یارانش آمده است که سه خصلت در بنی آدم بگذارید تا من خیالم راحت شود.
1⃣ کارهای #پُرمعصیت را نزد آن ها #کوچک جلوه دهید.
2⃣ کارهای پسندیده و خوب را نزد آن ها
#سخت( و بزرگ)جلوه دهید(تا انجام ندهند.)
3⃣ تکبر وخود پسندی را نزد آن ها به وجود آورید.
برداران محترم ؛ نکند خدای نکرده در این سه دام شیطان که در آن غوطه ور هستیم بیشتر آلوده شویم. مؤمن واقعی اگر یک معصیتی انجام دهد،سنگینی آن را مانند کوه احد بر شانه اش حس میکند. اما منافق اگر معصیتی انجام دهد، مانند کسی است که مگسی را از روی صورتش بلند کند.
«دیدار یار»
[جمعی از دوستان شهید]
بزرگان دین ما بر این عقیده اند که راه دیدار با مولا و صاحب و امام عصر(عج) #باز است. حتی برخی از بزرگان راه وصول و ملاقات با حضرت را برای مخاطبان خود بیان می دارند.
اما همین علما می گویند :
اگر کسی مدعی دیدار با چهره ی دلربای حضرت شد و این را وسیله ای برای کسب شهرت و...قرار داد او را تکذیب کنید. کما اینکه در این دوران، مدعیان دروغین ملاقات با حضرت زیاد هستند و دکان این افراد مشتری های زیادی دارد. اما باید گفت انسانی که در اوج بندگی خدا قراردارد. جوانی که با #گناه معصیت میانه ای ندارد. وشخصی که به خاطر خدا از لذات دنیا گذشته است ، یقیناً مراتب کمال را یکی پس از دیگری طی خواهد کرد. کسی که صبح هر روز بعد از نماز جماعت #دعای_عهد را ترک نمی کند.
هرجمعه با مشقت بسیار دعای ندبه را برگزار میکند ، کسی که به خاطر جشن نیمه شعبان بسیار تلاش میکند
همیشه برای نوجوانان از مولایش وامام زمان می گوید این شخص با بقیه حسابش فرق دارد. او اگر برای ما از باطن عالم و حقیقت اعمالمان می گفت بلافاصله ادامه می داد : این ها را می گویم #که_شما_هم_بالا_بیایید.
نه اینکه به این #دنیای_ظلمانی
دل خوش کنید وخود را از فیض بزرگ عالم محروم کنید.
احمد آقا در سنین جوانی و نوجوانی به جایی رسیده بود که راه های آسمان را بهتر از راه های زمین میشناخت. یکبار خیلی به او اصرار کردیم که احمد آقا شما امام زمان(عج)را #دیده_اید❓
مثل همیشه خیلی زیرکانه از پاسخ به این سؤال شانه خالی کرد. او با جواب های سطحی و اینکه همه باید مطیع دستورات آقا باشیم و مشاهده ی حضرت
#نشانه_ی_کمال نیست و...
به ما پاسخ داد.
از طرفی شاید سن ما برای شنیدن و چنین مطلبی زود بود.
🌿🌿🌿
یکبار با احمد آقا و بچه های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم.
در مسجد جمکران پس از اقامه ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم.
ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت.
راننده گفت اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و...
یک ساعت وقت دارید.
ماهم راه افتادیم به سمت مغازه ها ، یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد❗️
یکی از رفقایم را صدا کردم.
گفتم : به نظرت احمد آقا کجا میره⁉️
دنبالش راه افتادیم.
آهسته شروع به تعقیب او کردیم❗️
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_چهل_وچهارم 4⃣4⃣ 🍂بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم سرم پایین بود و گله
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهل_وپنجم
🍂پشت سر فاطمه حرکت کردم وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم سرم را بلند کردم مثل همیشه رویش را گرفته بود گفتم:
_نمیدونم چقدر منو میشناسین. ولی من از همون اولین باری که شما را دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. احتمالاً از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی #بهشت_زهرا برام افتاده بی خبرید.
🌿+نه بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.
_پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو در پیش رو دارم. الانم همه دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنند. ولی من کوتاه نیومدم ... و نمیام ..
+چرا آنقدر پافشاری میکنید؟! شما که اصلاً منو نمی شناسید.
🍂_شاید شما را خوب نمیشناسم ولی محمد رو که میشناسم. میدونم مادرتون حتماً شما هم مثل محمد خوب تربیت کردند و به علاوه اینکه توی همون چند برخورد از نجابت و رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. البته شاید پیش خودتون فکر کنید اینها همهاش توجیه و بهانه است ولی به قول محمد بعضی چیزا توضیح نداره ... "حس کردنیه"
+متوجهم.
🌿تمام مدت زمین را نگاه میکرد و سعی داشت مختصر حرف بزند چیزی نگفت و هر دو سکوت کردیم کمی گذشت گفتم:
_خانواده من اصلاً مذهبی نیستند به همین دلیل وقتی فهمیدن من چه کسی را انتخاب کردم باهام مخالفت کردند بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشم را میکنم و خانوادهام رو راضی کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید نمی ذارم #کوچکترین_آسیبی به شما وارد بشه♥️ من به همه گفتم که از این تصمیم کوتاه نمیآیم ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم نظر شماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا ... با من همراه میشین ؟؟
🍂+مخالفت محمد و مادرم به خاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون فاصله بیفته. نگرانیشونم به خاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده شما تحت فشار قرار بگیرم. ولی من هیچ شناختی از شما ندارم البته حرفهای محمد برای من همیشه حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست
🌿_هر کاری که فکر میکنیم لازمه بگید تا انجام بدم
+مدتی صبر کنید.
_چشم
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت. کمی فضا را عوض کردم و گفتم راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه😍 من اتفاقی چند خطشو خوندم
+بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید
🌿محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم:
_خب خداروشکر محمد حرفی نگفته ای باقی نگذاشته
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت:
+اگر سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون
🍂_نه حرفی نیست من به خاطر حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم اما بدونین برای رسیدن به هدفم از یک تلاشی دریغ نمی کنم
+ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتین
و بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم پس از این که دقایقی در جمع نشستیم اجازه مرخصی گرفتم و با بدرقه محمد از در خانه بیرون آمدم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم 📖ای
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم
📖از استاد تا باغبان دانشگاه #ایوب را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد پیگیر مشکلات مالی💰 انها میشد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی #دانشجوها. واسطه اشنایی چند نفر از دختر، پسرهای💑 دانشکده با هم شده بود.
📖خانه ما یا محل #خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها💞 کفش های پشت در برای #صاحب_خانه بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم.
بالاخره جوابمان کرد☹️
📖با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه🏘 بگردد، کار خودم بود. چیزی هم به #کنکور کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی📚 را که یازده سال از انها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس #میخواندم.
📖نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود🛌 روزنامه خریدم و رفتم #بیمارستان. زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه #کاکائو بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش #کمپوت نبرند کاکائو🍫 بیشتر دوست داشت.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم 📖ای
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم
📖از استاد تا باغبان دانشگاه #ایوب را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد پیگیر مشکلات مالی💰 انها میشد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی #دانشجوها. واسطه اشنایی چند نفر از دختر، پسرهای💑 دانشکده با هم شده بود.
📖خانه ما یا محل #خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها💞 کفش های پشت در برای #صاحب_خانه بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم.
بالاخره جوابمان کرد☹️
📖با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه🏘 بگردد، کار خودم بود. چیزی هم به #کنکور کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی📚 را که یازده سال از انها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس #میخواندم.
📖نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود🛌 روزنامه خریدم و رفتم #بیمارستان. زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه #کاکائو بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش #کمپوت نبرند کاکائو🍫 بیشتر دوست داشت.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh