🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ پرســـ❓ــش و پاســـ🖊ــــخ مهــــــدوی3⃣0⃣1⃣ #ذی_طوی کجاست و #تقدس آن درچیست؟! 🔰🔰🔰🔰 👈«ذی طوی
❣﷽❣
پرســـ❓ــش و پاســـ🖊ــــخ مهــــــدوے4⃣0⃣1⃣
#آخرالزمان
💠حضرت علی (ع) در یکی از سخنرانی ها فرمودند:
✳️ به زودی پس از من زمانی خواهد رسید که در آن زمان چیزی پوشیده تر #حق و آشکارتر از #باطل و رایج تر از #دروغ بر خدا وپیامبرش نباشد.
✳️ نزد مردم آن زمان کالایی کم بهاتر از #قرآن نیست،وقتی که بخواهد به درستی خوانده شود. و کالایی رایج تر و فراوانتر از آن نیست،آنگاه که بخواهند به صورت وارونه و به #نفع دنیا طلبان معنایش کنند.
✳️ در آن ایام، در شهرها، چیزی ناشناخته تر از امر #معروف #خیر و شناخته شده تر از #منکر و #گناه نیست.
✳️ آن مردم در #اختلافات با یکدیگر و پراکندگی #متحدند واز #اتحاد و#یگانگی رویگردانند.
✳️ گویا آنان خود را #راهنمای قرآن میدانند نه قرآن را راهنمای خود،از قرآن در میان آنان جزء نامی باقی نمانده و جزء خط و نوشته ای چیزی از آن نمیدانند...
📚نهج البلاغه، قسمتی از خطبه ی 147
#پرسش_پاسخ_مهدوی
🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ 🔮گفتم: مصطفی! بع
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
🔮البته مصطفی و من از اول می دانستیم که از دواج ما یک ازدواج معمولی نیست. احساس می کردم #شخصيت مصطفی همه چیز هست. خودم را نزدیک ترین کس به او💞 می دیدم و همه ی آنهایی که با مصطفی بودند، همین فکر را می کردند. گاهی به نظرم می آید همه ی #عالم در گوشه ی این مدرسه در این دو اتاق جمع شده و همه ی ارزشهایی که یک انسان
كامل👌 یک نمونه کوچک از #امام_علی علیه السلام می تواند در خودش داشته باشد.
🔮ولی #غریب بود مصطفی. برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن💖 می شد و اصلا مرامش این بود. خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیز هایی که مرا کم کم در آنها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم، ولی ذره ذره با #محبت آن ابعاد را نشان داد. چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم☺️ پیش خودم فکرش را بکنم یا بگویم، ولی به مصطفی می گفتم.
🔮او نزدیک تر از من به من بود👥 بچه های مدرسه هم همین طور، آن ها هم با مصطفی احساس #یگانگی می کردند. آن مؤسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سكينه می کردند و مصطفى حتی راضی نبود مدرسه، مدرسه #ایتام باشد❌ شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر می زد و وقتی می آمد گریه می کرد، می گفت: ما به جای این که کمک کنیم این ها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل #زندان است، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند.
🔮یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان -که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند - مصطفی موسسه ماند، نیامد🚷 خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم، دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟ مصطفی گفت الان #عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان، این ها که رفته اند، وقتی برگردند برای این دويست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها نهار🥘 بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.
🔮گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید، نان و پنیر و چای خوردید⁉️ گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدن شما چه خورده اید. اشکش جاری شد و گفت: #خدا که می بیند😢
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh