eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
●بچه های یگان حاج اصغر یک سر و گردن از هر نظر از بچه های سایر یگان ها بالاتر بودند. اصلا یگان ها اسم داشتند و این یگان هم اسم داشت اما همه به نام حاج اصغر می شناختندش،«فوج حاج اصغر». نوجوانی سوری بود به اسم محمد که بعدا اسم جهادی کمیل را گرفت. ●محمد معنای واقعی بود.پدر و مادرش در فوعه و کفریا در محاصره بودند و خبری ازشان نبود و وضع مناسبی نداشتند. حاج اصغر محمد را جذب کرده و زیر بال و پر گرفته بود. یک جور هایی برایش هم برادر بود ، هم پدر و هم فرمانده. در مدت کوتاهی ، محمد که حتی تحصیلات دانشگاهی نداشت تبدیل شد به کمیلی که نخبه کار اطلاعات عملیات بود. آن هم اطلاعات جنگ های چریکی و شهری که بسیار پیچیده است. ‌●فرمانده منطقه میگفت من روز اولی که یگان را به حاج اصغر تحویل دادم نه یک قبضه اسلحه به او دادم و نه یک دستگاه خودرو. ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بیوگرافی 🔊 نام :ابراهیم نام خانوادگی: هادی تولد: ۱۳۳۶/۲/۱ محل تولد : تهران شهادت :۱۳۶۱/۱۱/۲۲ محل شهادت : کانال کمیل گمنام | 📻 | 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱شهید مهدی زین الدین: شب آخر که با هم به خط مقدم رفتیم، یکی از رزمندگان، دعای کمیل خواند، و مهدی تا آخر دعا گریه کرد و امام زمان (عج) را صدا زد. نیمه‌های شب، با وجود خستگی فراوان، سر از خواب برداشت و در سجده‌ی خضوع، گریه‌ی خوف سر داد. صبح، با صدای اذانش، رزمندگان را بیدار کرد و به نماز جماعت ایستاد. مهدی زین‌الدین فقط اهل عبادت نبود؛ اهل کار هم بود. او با این‌که فرمانده بود، هیچ ابایی از این نداشت که سنگر را جارو بزند و پتوها را جمع کند و ظرف‌ها را بشوید. 🕊 ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یکی از همرزمان و دوستانشان می‌گفت حجره‌ای داشتم نزدیک حجره آیت‌ الله‌ جوادی‌ آملی و ایشان از آنجا گذر می‌کرد روزی نوار دعای کمیل شهید تورجی را گوش می کردم که آقای جوادی آملی وارد حجره شدند و پرسیدن این صدای کیه؟ ایشون سوخته اند.. گفتم صدای یک شهیده گفتند نه شهید نیستند سوخته اند ایشان(در عشق خدا)سوخته است گفتم: ایشان شهید شده فرمانده گردان یازهرا(س) هم بوده استاد ادامه داد: ایشان قبل از شهادت سوخته بوده... 🌱🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📌 سید جعفر شب ها از عراقی ها غنیمت نظامی می‌گرفت و روزها بر سر خودشان آوار می‌کرد 🔷️ طی آن چندروزی که داخل کـانال کمیـل درگیر محاصره و نبرد با دشمن بودیم؛ خـاطره رزم و رشادت سـید جعفـر طـاهری هـرگز از صفحه ذهن من پاک نمی شود. ◇ گویی خـدا به او یک نیروی خـارق العاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگـز ندیدم بخوابد! از سـر صبـح که حملات دشمن شروع می شد، مدام می دوید به این طرف کـانال و آر پی جی میزد. ◇ می دوید به آنطـرف و با دوشـکا شلیک میکرد. دوباره می دوید به سویی دیگر و اسلـحه دیگری برمی داشت و می جنگید. تا شب کـارش همین بود. نمیدانم چـرا خسته نمیشد؟! ◇ با لبهـایی ترک خورده از عطـش و شـکم گرسـنه، واقعاً یک تنه با آنها می جنگید. یعنی نبرد این یک نفر یکطرف و درگیری بقیه ی ما با دشمن هم یکطرف. ◇ شب هنگـام از کـانال خـارج می شد و به سمت دشـمن میرفت تا از سـربازان کشـته شده ی بعثی مهمـات به دست بیاورد. 🎙 راوی: احـمد بویانی 🔻 تصویـر فـوق، آخــرین قـابی است کـه از لبهـای خشکیده و چهـره خسته اما مقـاوم سـید جعـفرطـاهـری، ساعاتی قبل از شهادت در کانال آسمانی کمیل، به حـافظه تاریـخ اسـاطیر ایــران سپـرده شده. 📚 زمینهای مسلح / گلعلی بابایی 🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام بچه‌های گردان کُمیل در عملیات کربلای ۵ برای مردم ایران مردم ایران به گوشید 📞 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند ◇شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. ◇شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد. ◇شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. ◇ شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. ◇ شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند. شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت. ◇ شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی‌ها مرا از یاد محرومان غافل می کند. ◇ شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. ◇ شهیدی که حاج_قاسم سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار می‌کنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار می‌کنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیت‌المال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین سپاه استفاده نکرد» ◇ شهیدی که پس از شهادتشان ، حاج قاسم پشت در اتاق عمل نوه شان ۴ ساعت منتظر و دعاگو ماند. ...🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸 آخرین عکس .... آخرین عکس به جامانده از شهید محمود ثابت‌نیا فرمانده گردان کمیل و معاونش شهید علیرضا بنکدار میانِ رمل‌های منطقه فکه و در حال شناسایی منطقه قبل از عملیات والفجر مقدماتی. این تصویر یادآور خاطرات این دو یار لشکر ۲۷ محمد رسول‌اللهﷺ است که در فکه حماسه ساز شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
25.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 💠مستند شهید ابراهیم هادی انتشار بمناسبت سالروز شهادت 🌷 ●تاریخ شهادت: 61/11/22 ○محل شهادت: فکه/کانال کمیل ●عملیات: والفجر مقدمات ○نحوه شهادت: جنگ تن با تانک ●وضعیت پیکر: جاویدالاثر ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ پنج روز است که در هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی از هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است. امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود.. ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند. نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...😭 کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به بچه های باقی مانده کمیل و حنظله بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند. ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد : ابراهیم شهید شد...😭😭😭 ❤️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید چند روز پیش چه اتفاقی داخل کانال کمیل افتاده؟🥺🙂🦋 شمایی که در نشر این مطلب ما رو یاری می‌کنید، در ثواب سیره شریک هستید.. ✌️ نشرش با شما📲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قست بیست و چهارم رمان ناحله تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون . گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم . رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سرے زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کاراے عقب موندم برسم . __ تقریبا ساعت 5 عصر بود . حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌ به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود . بعد سلام و احوال پرسے با بابا و ریحانه دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ... مشغول صحبت بودیم که صداے آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمیخاے درو باز کنے ؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو _اے به چشم . به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود . با خنده گفتم _عه صداے قلبت از 20 متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییے دخترم !!! اینو گفتمو رفتم سمت در . با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایے کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن. پدر روح الله خیلے گرم و صمیمے باهامون احوال پرسے کرد مادرشم با یه جعبه شیرینے از ماشین پیاده شد بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال پرسے با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتے نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایے کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتے که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونے که انگارے ذاتے خدا ذاتے تو وجودش گذاشته بود سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویے احوال پرسے کرد انگار منو به چشمِ یه حامے میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمے بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسرے اے که براش خریده بودم و با مدل قشنگے بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلے خانوم شده بود. سرخے صورتشم ڪ از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولے انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درڪ و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتے اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظاے گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیاے زیادش بود ڪ به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهے کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایے بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صداے آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علے و زن داداش اومدن دکمه ے آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علے دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعے میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسے کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسے بودن داداش علے هم کلے عذر خواهے کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایے بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفاے علے و روح الله گوش میدادم گاهے وقتا هم من چیزے میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ڪ با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و پنجم رمان ناحله واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتے متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینے چایے و جلوے آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایے و پخش کرد و هرکے یه چیزے گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینے و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو براے رگبار سوالاے بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایے و شغلش پرسید که خیلے صادقانه و با اعتماد ب نفسے ڪ نشان از یه پشتیبان قوے تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و براے ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولے روح الله دوست داشت رو پاهاے خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگے براے پدر من میتونه خیلے جذاب باشه. با لبخندے ڪ روے لباے بابا نشست از حدسے ڪ زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سرے حرفاے دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایے کرد سعے کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلے سخت بود 20 دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختے که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتے ڪ متوجه نگاهاے ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ڪ باعث خنده ے جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چے تعبیر کنیم ؟ قبول میکنے دخترِ ما شے ؟ ریحانه لبخندے زد و بازم چیزے نگفت لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادے داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هے نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشڪ و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونے بعد جوابمونو بدے ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نے چے گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظے باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتے برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزے نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذے و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتے تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هے میخندیدے هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتے نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علے اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علے اومد داخل ریحانه پرید بیرون ڪ دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتے عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ے هل نزدیڪ بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنڪ شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هے چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چے گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقے کرد ولے بعدِ کلے ناز کشیدن راضے شد باهامون بیاد. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖊🇮🇷۲۳اسفندسالروز شهادت پاسدار رجبعلی صادقی در وصیت نامه خود به اطاعت از امام و ولایت سفارش نموده است او که زمزمه یاابن الحسن او در شب های جمعه در دعای کمیل دلها و چشم ها را می‌گریاند 🖊🇮🇷به یاد شهدای هشت سال دفاع مقدس مخصوصا شهدا ی عملیات خیبر وبدر صلواتی هدیه بفرمایید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢 محمد گفت: شناسایی از دعای کمیل خوندن واجب‌تره... | شـب‌جمعه بود و بعد از نماز مغرب و عشا، مشغول خواندن دعای کمیل شدیم. محمد توی صورت تک‌تک بچه‌ها نگاه کرد و گفت: شناسایی منطقه و انجام کارهای عملیات، در حال حاضر واجب‌تر از دعای کمیله. ان‌شاءالله دعا باشه برای شب جمعه‌ی بعد... دعای کمیل رو نصف و نیمه رها کردیم تا بریم شناسایی؛ حتی شام هم نخوردیم. محمد می‌گفت: هر کسی گرسنشه بره یه چیزی بخوره؛ ما شام نمی‌خوریم تا امشب در حین عملیات خوابمون نبره... چقدر این حس مسئولیت پذیری‌اش برام درس‌آموز بود... راه افتادیم سمت خط مقدم. تا اینکه خمپاره ای به زمین خورد و ترکشی نشست توی سر محمد. و همین‌کافی بود تا آسمونی بشه و برسه به بهشت... راستی چهار ماه بیشتر از ازدواجش نگذشته بود. حتی تنها فرزندش فاطمه‌خانوم رو هم ندید؛ چون فاطمه ۶ ماه بعد از شهادت پدرش متولد شد. 👤برشی از زندگی سردار شهید محمد فتح‌اللهی 📚منابع: کتاب فاتحان فاو ؛ و روایت رضا حجازیان 🇮🇷۱۵ فروردین سالگرد شهادت این شهید عزیز گرامی‌باد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨🌱 و مشغول چک کردن نمرم. اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟ بعد چند دقیقه جواب داد. +پووفففف من ۱۴ شدم. دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم . بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین. جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم‌ . یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم‌. کلافه یه پوفی کشیدم. میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد. به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم‌ . شمارش رو گرفتم. بعد چهارتا بوق جواب داد. _سلام خوبی؟کجایی؟ +بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی‌.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی _برو بابا این چ حرفیه نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی. +چرا اره . گناهم داری خودت. کی بیکار میشی؟ _امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟ +بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم. ولی تو میخای بیای خونمون؟ کسی نیستا!میتونی راحت باشی. قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش! تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم __ مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم. کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق. لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم. چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون. صدامو صاف کردمو در زدم‌ بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه. ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم: _عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم. +نه بابا کار چیه. تفریحه اینا _خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟ +چ میدونم بابا‌ کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم. بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم‌ محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد‌ . رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم‌ رو یکی نوشته بود ((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد شهید علیرضا تهامی...)) زیرش هم نوشته بود : "به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!" یه لبخند نشست رو لبم. سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود. رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم... (((سلام رفیق..... از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم.... هم مسیرت باشم حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو... وقتی روی رمل های فکه قدم زدی، وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد... وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی، وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی، وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت، کنارت بودم،همه جا همه ی حرفهایت راشنیدم همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه تویی که.... دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید .دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم ،همین روزها را گذراندم ،در همان جایی که تو هستی بودم و... که بگویم درس خواندنت،اخلاق خوبت،گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت (چه شخصی و چه اجتماعی)وهمه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری،چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام ... سال بعد هم منتظرت هستم!)))
🔻 راز شهادت ، از زبان پدر ▪️گفت میخواهم عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود: "سلام بر ابراهیم". آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد. در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود. می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست. 🔹️به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است. حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت. مثل ابراهیم، او هم فرمانده نبود و اگر برمی گشت کسی بر او خرده نمی گرفت. اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است. شاید خودش را برده بود به سال ۶۱، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت مگر عاشق ابراهیم نبودی مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ امروز همان روزی است که منتظرش بودی، بسم الله، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال کمیل. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱شهید مهدی زین‌الدین: شب آخر که با هم به خط مقدم رفتیم، یکی از رزمندگان، دعای کمیل خواند، و مهدی تا آخر دعا گریه کرد و امام زمان (عج) را صدا زد. نیمه‌های شب، با وجود خستگی فراوان، سر از خواب برداشت و در سجده‌ی خضوع، گریه‌ی خوف سر داد. صبح، با صدای اذانش، رزمندگان را بیدار کرد و به نماز جماعت ایستاد. مهدی زین‌الدین فقط اهل عبادت نبود؛ اهل کار هم بود. او با این‌که فرمانده بود، هیچ ابایی از این نداشت که سنگر را جارو بزند و پتوها را جمع کند و ظرف‌ها را بشوید. 🕊 ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸چند بُرش از زندگی فرمانده دوست‌داشتنی غرب... 🌼 |محسن یه قرآن جیبی داشت که همیشه صبح رو با خوندنش آغاز می‌کرد. مقید بود قرآن رو با ترجمه بخونه. اون‌قدر این قرآن رو ختم کرد که جای انگشتاش روی اون حک شده بود. توی صحبت‌هاش هم اگه می‌خواست آیه‌ای رو از رو بخونه؛ جوری مسلط بود که همون سوره رو سریع می‌آورد. عادت داشت قبل از خواب هم حتماً قرآن بخونه. حتی اگه توی مقر نبود؛ یه چراغ‌قوه جیبی داشت که زیر نور اون قرآن می‌خوند 🌼|دعای کمیل و ندبه رو از حفظ بود. یه صبح جمعه‌ که با هم رفتیم سرکشی؛ دیدم پشت فرمون شروع کرد دعای ندبه رو از حفظ خوندن. 🌼|فرمانده بود؛ ولی هیچکس ندید جلوی تویوتا بشینه. یه تکه ابر داشت عقب تویوتا. هرجا می‌خواست بره، اگه خودش راننده نبود، می‌دوید می‌نشست پیش تویوتا روی همون تکه ابر.کسی هم اصرار نمی‌کرد که بیاد جلو؛ چون می‌دونست فایده‌ای نداره. 🌼|رفته بودیم دوره‌ آموزشی و محسن ارشد گروهان ما بود. همون موقع مادرش به رحمت‌خدا رفت. اما فقط یه روز برا مراسم مادرش رفت و سریع برگشت؛ اصلاً نذاشت توی کار آموزش خودش وقفه‌ای ایجاد بشه. 🌼|اونقدر به مردم بومی منطقه محبت و رسیدگی می‌کرد که به شدت عاشقش بودند. مشکلات معیشتی؛ کاری؛ و ... اونا رو حل می‌کرد. یه بار یکی از رزمنده‌ها هنگام تردد با ماشین؛ یه گوسفند رو زیر گرفت. محسن رفت هم پولش رو داد؛ و از صاحبش دلجویی کرد. اونقدر تو دل مردم جا داشت که سالها بعد از شهادتش، مردم منطقه میگن: محسن برا ما برادری کرد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نهج البلاغه حکمت 147 - ارزش علم و نسبت مردم به آن وَ مِنْ كَلاَمٍ لَهُ عليه‌السلام لِكُمَيْلِ بْنِ زِيَادٍ اَلنَّخَعِيِّ قَالَ كُمَيْلُ بْنُ زِيَادٍ أَخَذَ بِيَدِي أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ عليه‌السلام فَأَخْرَجَنِي إِلَى اَلْجَبَّانِ فَلَمَّا أَصْحَرَ تَنَفَّسَ اَلصُّعَدَاءَ ثُمَّ قَالَ و درود خدا بر او، فرمود: (كميل بن زياد مى‌گويد: امام دست مرا گرفت، و به سوى قبرستان كوفه برد، آنگاه آه پردردى كشيد و فرمود) يَا كُمَيْلَ بْنَ زِيَادٍ إِنَّ هَذِهِ اَلْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا فَاحْفَظْ عَنِّي مَا أَقُولُ لَكَ🌹🍃 اى كميل بن زياد! اين قلب‌ها بسان ظرفهايى هستند، كه بهترين آنها، فراگيرترين آنهاست، پس آنچه را مى‌گويم نگاه‌دار اَلنَّاسُ ثَلاَثَةٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ أَتْبَاعُ كُلِّ نَاعِقٍ يَمِيلُونَ مَعَ كُلِّ رِيحٍ لَمْ يَسْتَضِيئُوا بِنُورِ اَلْعِلْمِ وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى رُكْنٍ وَثِيقٍ🌹🍃 مردم سه دسته‌اند، دانشمند الهى، و آموزنده‌اى بر راه رستگارى، و پشّه‌هاى دست خوش باد و طوفان و هميشه سرگردان، كه به دنبال هر سر و صدايى مى‌روند، و با وزش هر بادى حركت مى‌كنند، نه از روشنايى دانش نور گرفتند، و نه به پناهگاه استوارى پناه گرفتند يَا كُمَيْلُ اَلْعِلْمُ خَيْرٌ مِنَ اَلْمَالِ اَلْعِلْمُ يَحْرُسُكَ وَ أَنْتَ تَحْرُسُ اَلْمَالَ وَ اَلْمَالُ تَنْقُصُهُ اَلنَّفَقَةُ وَ اَلْعِلْمُ يَزْكُوا عَلَى اَلْإِنْفَاقِ وَ صَنِيعُ اَلْمَالِ يَزُولُ بِزَوَالِهِ🌹🍃 اى كميل: دانش بهتر از مال است، زيرا علم، نگهبان تو است، و مال را تو بايد نگهبان باشى؛ مال با بخشش كاستى پذيرد امّا علم با بخشش فزونى گيرد، و مقام و شخصيّتى كه با مال به دست آمده با نابودى مال، نابود مى‌گردد يَا كُمَيْلَ بْنَ زِيَادٍ مَعْرِفَةُ اَلْعِلْمِ دِينٌ يُدَانُ بِهِ بِهِ يَكْسِبُ اَلْإِنْسَانُ اَلطَّاعَةَ فِي حَيَاتِهِ وَ جَمِيلَ اَلْأُحْدُوثَةِ بَعْدَ وَفَاتِهِ وَ اَلْعِلْمُ حَاكِمٌ وَ اَلْمَالُ مَحْكُومٌ عَلَيْهِ🌹🍃 اى كميل بن زياد! شناخت علم راستين (علم الهى) آيينى است كه با آن پاداش داده مى‌شود، و انسان در دوران زندگى با آن خدا را اطاعت مى‌كند، و پس از مرگ، نام نيكو به يادگار گذارد. دانش فرمانروا، و مال فرمانبر است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.  🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.  شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کشف پیکر مطهر ۵ شهید از کانال کمیل ۲۸تیر ۱۴۰۳ 🔹️خدا کنه پیکر پاک شهید ابراهیم هادی هم بین این شهدا باشه. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح «می خوام بفرستمش اهواز پیش آقای فتح که اون جا به اش قرآن یاد بدن.» آقای جباری نگاهی به صورتم کرد انگار اضطرابم را گرفت به بابا گفت:«نمی خواد بفرستیش اهواز حاج آقا.» «چرا؟» «من خودم همین جا به حسن آقای گل قرآن یاد میدم؛ ان شاء الله چند ماه می خواد بمونه؟» «دوماه شاید هم دو ماه و نیم» «به امید خدا تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش میدم» گویی همه ی دنیا را بخشیدند به .من، از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم، بابام خنده ای کرد و به ام گفت: «خدا برات رسوند.» آقای جباری گفت:« اول از همه هم دعای کمیل رو یادش می دم، ازهمین فردا هم شروع می کنیم.» بابا گفت:« پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین برای بعد از ظهرها.» «اشکالی نداره کلاس ما باشه برای بعدازظهر.» خداحافظی کرد و از پیشمان رفت، به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم:« مگه صبح ها می خوام چکار کنم؟» گفت:« منتقلت می کنم به گروهان» «گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟» برام توضیح داد و گفت :«می خوام صبح ها مثل یک مرد اسلحه بگیری دستت و بری قاطی بسیجی ها آموزش ببینی.» صبح فردا با هم رفتیم هواز، داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند بس که ذوق زده شدم از همان توی خیاطی، لباسها را پوشیدم ،وقتی برگشتم به روستای متروکه، بردم پیش آقای محمدیان، فرماندهی گروهان خیرالله، ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
زمانی که مردم مشغول کثرت عمل هستند، دعای کمیل می خوانند، دعای ندبه، دعای سمات، نماز شب و زیارت عاشورا می خوانند، و به کارهای آخرتی مشغول هستند، تو کاری کن که عملت خالص باشد. مثلا دیده اید که بعضی ها پرخوری می کنند، در عوض بعضی ها کــم ولــی مـقـوی می خورند؟ زمانی که مردم می خواهند. عملی انجام دهند که همه بفهمند، تو یک عمل خالص انجام بده. 📚آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh