او فرمانده گردان بود. بچهها خیلی دوستش داشتند. حرفش خریدار داشت. همه از ماشین پیاده شدند، آمدند توی بیمارستان. شلوغ پلوغ شد. مأمورها آمدند.
حرف بچهها این بود که: «الّا و بالّا ابوعلی هم باید با ما بیاد.» یادم هست روز تعطیل هم بود. با رئیس بیمارستان تماس گرفتند. رئیس بیمارستان بعد از هماهنگی، تلفنی نامه ترخیص من را داد. رفتیم نشستیم توی هایس و حرکت کردیم. داخل ماشین جوک می گفتیم و می خندیدیم. حتی زدیم کنار و بعضی بچهها سیگار گرفتند. همان عقب ماشین هم سیگارها را روشن کردند.
رسیدیم دمشق. یک شب در بیمارستان دمشق بودیم. روز بعد آماده پرواز به ایران شدیم. یکی سرش بسته بود، یکی پایش بسته و عصا داشت. هر کس یه مدل لنگ می زد و مجروح بود. قبل از سوار شدن به هواپیما، سیدابراهیم شروع کرد به شعر خواندن:
کلنا داغونتیم یا زینب
کلنا داغونتیم یا زینب
برای هر کس به فراخور حالش شعر می خواند. نمی دانم این شعرها را چطور آن قدر سریع می سرود. ما به بیمارستان بقیه الله تهران تهران منتقل شدیم. من و سیدابراهیم با هم در یک اتاق بودیم. تخت مان کنار هم بود. آنجا هم سیدابراهیم آرام نداشت. تقریبا همه او را می شناختند. از این اتاق به آن اتاق می رفت و نوکری بچهها را می کرد. به آنها می گفت: «چیزی کم و کسری ندارید؟» طرف تلفن نداشت. شماره خانوادهاش را که بعضاً در افغانستان بودند، می گرفت، می داد صحبت می کرد. بعضی ها را ماساژ می داد. با بعضی ها هم صحبت می شد و درد دل شان را گوش می کرد. می گفت: «افغانی ها اینجا غریب ان. بعضیهاشون خانواده ندارن، بعضی هاشون بهشون رسیدگی نمیشه.» هر جور می توانست کمک بچهها می کرد.
در بقیه الله بعد از آن که باندهای دستم را باز کردند و دکتر دستم را معاینه کرد، متوجه شدم تمام کارهایی که در بیمارستان حمص روی دستم انجام شده، سرهم بندی بوده است. همهی آنها را دوباره روی دستم انجام دادند. چند مرتبه دستم را عمل کردند. سیدابراهیم رفت سوریه، اما من هنوز درگیر دستم بودم و برای ادامه مداوا باید در ایران می ماندم. دوباره از سید جدا شدم.
قضیه دستم کمی بیخ پیدا کرد. علاوه بر پینی که در دستم کار گذاشتند، کار به پیوند استخوان هم کشید. قسمتی از لگنم را شکافتند. از آنجا استخوان برداشتند، به دستم پیوند زدند. دکتر گفت: «این دست دیگر برای شما دست بشو نیست. پلاتین باید همیشه روی دستت باشد. اگر آن را برداریم،شستت می افتد.»
با همان دست شکسته و گچ گرفته همراه یکی از فرماندهان با نیروهای صابرین خودم را رساندم سوریه. نمی توانستم در ایران بمانم. خیلی زود، در حالی که هنوز استخوانم خوب جوش نخورده بود، گچ دستم را شکستم. خیلی مزاحمم بود. اما همان طور که دکتر گفت، این دست دیگر آن دست سابق نشد. حتی قدرت کشیدن ماشه را هم نداشتم. از پنج انگشت فقط دو تا انگشت حس دارد، سه تای بقیه بی حس اند.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
بارالهـا؛
یاریمان دہ ،
ڪه چون آنان باشیم ..
آنان ڪه خوبـــــ بودند
نه براے یڪ هـفته!!
بلڪه براے یڪ تاریخ ...
سلام
صبح زیباتون، شهدایـے🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید علی امرایی🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مِّنَ ٱلْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُۥ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلًا📖
🌟به مناسبت سالروز شهادت
🌟شهید_علی_امرایی
🌟تاریخ تولد : ۱۲ /۱۰/ ۱۳۶۴
🌟تاریخ شهادت : ۱ /۴/ ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
💉قلم، تاروپود کاغذ را میپیماید و ولادتت در خوشه های زمستان را به تصویر میکشد.
☀طلوع عاشقانه ات، آغازی شد برای عروج پلی دیگر به سوی خدا لابلای لایه های زندگی ات، ذاکر 🎤حسین شدی و قلبت در مسیر روضه های رمضان آرام گرفت.
💉زندگی را در کنش و کاوش عشق یافتی. در میانه نبرد، معنا بخش دلیری و دلاوری شدی و راه و رسم زیستن را به اهل زمین آموختی.
💉قلم، وجودت را تمنا میکند تا بنویسد و بنوازد از شیرینی شهیدانه لحظه هایت، و ترسیم کند محبتی را که در راه ⛳حرم اندوخته بودی.
⬅بعد از سی بهار زندگانی ات، اینبار ⛳سوریه میزبان تو شد و «درعا» آوردگاه تکاپوی جسمت با خون؛ هنگامی که روحت در ابدیت آرام میگرفت.
⬅دستمان را بگیر و دست آویزمان شو؛ اهل زمین همچنان به آموزگاران عشق محتاجند ...
<الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج>
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_
مدافع_حرم_آل_الله......
📗صلــــــــــــــــوات📗
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید فتح الله بختی💐
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎋بسم رب الشهدا والصدیقین🎋
🎋به مناسبت سالروز تولد
🎋شهید_فتح_الله_بختی
🎋تاریخ تولد : ۱ تیر ۱۳۴۶
🎋تاریخ شهادت : ۱۵ اسفند ۱٣٧٩
🥀مزار شهید : امامزاده علی صالح، ایلام
📝برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم اسفندِ هفتاد و نه!
💠 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران جانبازیاش را به دوش میکشند.
💠من با این خاطرات غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد.
حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست قلم را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝
💠مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتحالله. کتاب_جنگ بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در سنگر و خاکریز👌 محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی میمانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان!
💠با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام میگرفت. نمیدانم عاقبت صندلی🚝 چرخداری که روزی همدم تنهاییاش بود او را خسته کرد یا همین آلبوم خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد.
💠رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم جانبازی!
💠اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود، بهار بود. بهار_آزادی که بهایش سیزدهسال همنشینی با ویلچر بود💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ڪاش...
خنثے ڪردنِ نفس را هم
یادمـــــان مےدادیـد...
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
#عاشق مےشویم
عاشق کہ شدے،
#شهید میشوے...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh