eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#داستان_صبا 🔺داستان #شیعه شدن یک دختر زرتشتی #قسمت_7⃣ اون روزها با معدل باور نکردنی ۱۹.۴۳ شیرین
🔺داستان شدن یک بانوی زرتشتی ⃣ بر خلاف انتظار که دوست داشتم حاجی بیشتر ملاحظه بکنه ولی سختگیرتر و سختگیرتر شد،☹️ چون سال کنکور بود و نمی خواستم پیش خانوادم شرمنده بشم.😊 کافی بود حاجی سؤالی بپرسه که من جواشو بلد نباشم، 😰 ناراحت میشد، چه ناراحتی... سخت گیری های حاجی باعث شد که بعد از امتحانای دی مدرسه نرم 😁و فقط سه چهارساعت درس کنکوری بخونم🤓..... تو آزمونام تراز و درصدای خوبی نداشتم...😐 تا عید وضع همین بود..... تا اینکه عید شد و من ۱۴روز اردوی درسی رفتم.....🙄 و باز هم حاجی و قهر و ناراحتیش😭🤐🤕..... اصلا راهم نداد تو خونش بعد دو هفته.... می گفت تو با همون 3یا4ساعت درس هم میتونی قبول بشی.... انصافاهم حرفش درست بود..... من چون میترسیدم ازاینکه نتیجه خوبی نگیرم😕 همون وقت محدود هم با تمام قوا میخوندم ....کم کم اوضاع فرق کرد.....😎 من فهمیدم پشت این کار حاجی علتی خوابیده واونم نظمه....? حاجی ازدختری که حتی بلد نبود چندتا کتاب مرتب کنه یک موجود مرتب ساخت..... الان هم همینطوره.....نظم دارم توی صحبت کردنم🔈...تفریحم🏉⚽🏀....مطالعه📓📔....کارای روزمره ام..... امادرس بعدی...... صبر....🤗 تحت فشار سختی بودم، و سؤال های زیادی داشتم، حاجی فقط گوش میداد و تا سؤالی که مورد نظرش نبود رو نمی پرسیدم جواب نمیداد،😐 این رفتار حتی باعث اعتراض خود خانواده حاجی شد، اما حاجی اتمام حجت کرد و گفت تو تربیت من دست نبرند.🤐 این رفتار حاجی طبق معمول هدفمند و برنامه ریزی شده بود، وقتی دیدم نتیجه نمیگیرم، با حاجی قهر کردم و رفتم دنبال کتابهایی📚 که ممکن بود جواب سؤالهام(❓❓❓) رو داخل اونها پیدا کنم، اما کلاف پیچیده تر شد! 😫😩 ناچاراً مجبور شدم برگردم پیش حاجی، اما اینبار غرورم اجازه نمی داد بیش از یک بار بپرسم! حاجی هم بی توجه برنامه خودشو ادامه داد! ✳️بعد از مدتی دیدم جواب تمام سؤالهامو گرفتم... ✔️اما فهمیدم قرار نیست جواب هر سؤالی رو همون لحظه بگیرم و شاید اصلاً درست نباشه که جواب رو بدونم! 🌸🌱عید نوروز🌱🌸 تموم شده بود و من واقعاً از نتیجه کنکورم می ترسیدم! وضعیتم مطلوب نبود. بعد از دو روز فکر کردن رفتم به حاجی گفتم: "حاج بابا میشه به درس📝 و کنکورم☑️ برسم؟" قبول کردند، هر چند نمی خواستن قبول کنن و کلاً مخالف تحصیلات آکادمیک دانشگاهی بودند و میگفتن برای یک دختر اشتباهه که بره تو چشم نامحرم باشه، در شأن یک دختر نیست... حرف پدرم هم همین بود... حالا میفهمم اشتباه کردم و نباید می رفتم! و این شد که کلاً درس دین رو گذاشتم کنار و چسبیدم به کنکور❗️ سه ماه مرتب درس می خوندم... اوایل تیرماه بود که کنکور✏️☑️ ریاضی دادم، ❇️وقتی برگشتم تصمیم عجیبی گرفتم... ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔸رفته بودم سفری سمت دیار " شهدا " 🔸كه #طوافی بكنم گرد مزار "شهدا " 🔹به امیدی كه دل خسته💔 هوایی بخورد  🔹 #متبرك شود از گرد و غبار " شهدا " #یاد_شهدا_باصلوات💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خیلی کم خانه بود، اکثراً #ماموریت بودند. اطرافیان همیشه اعتراض می‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه تحمل می‌کنید❗️ بچه‌ها یک #دل_سیر پدرشان را ندیدند.❗️ یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمی‌خواهی استراحت کنی؟»⁉️ گفت:«مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است...🍃 #شهید_رحیم_کابلی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#گامهای_رفاقت_با_شهدا👇👇 ♥«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥ یه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش باهاش ار
➕میگفت خسته نشدی از این همه ؟! ➖گفتم چرا خسته بشم!؟ تازه دارم راه رو میرم✅... ➕میگفت سخت نیست داری مثل رفتار میکنی⁉️ ➖گفتم خیلی سخته مثل نگه داشتن آتش در دست🔥 ولی تازه دارم معنی رو میفهمم😌.... ➕میگفت خوب باشه اصلا هر چی تو بگی ولی این رفاقت چیه؟! ➖گفتم: رفاقت با (س) مُهر تایید✔️ عمــہ سـادات مثل که عمـه سادات سرش را توی دامنش گرفت تا جان داد😔 ➕برگشت گفت میشه منم با دوست بشم😊!؟منم این رو میخوام... حالا باید چیکار کنم تا مثل شهدابشم 👈آخرش هم شهید🕊 بشم ➖گفتم یه شرط داره ☝️ ➕گفت چه شرطی؟؟؟ ➖گفتم شهادت🌷 به شرط ➕گفت باشه هرچند ولی میخوام شهیدانه زندگی کنم تا 🌷 بمیرم..... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
و سرانجام #کسی خواهد آمد و با #مهربانیش به تو نشان خواهد داد که تو #اصلا قبل از دیدن او زندگی نکرده ای! #یا_ایها_العزیز🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
در #تفحص_شهدا ، دفتر چه یادداشت📝 یک شهید ۱۶ ساله پیدا شد که گناهان 📛هر روزش را در آن یادداشت می کرد✍ گناهان یک روز او این ها بود :👇 ۱.سجده نماز ظهرم طولانی نبود. ۲.زیاد خندیدم. ۳.هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم اومد. (دارم فکر می کنم که چقدر از یک #پسر_16_ساله کوچکترم) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔴 فیلمی که هزاران بار باید دیده شود. 🔹سخنانی از #شهید_محمد_کیهانی در آخرین لحظات زندگی که با تیر وه
#مادر_شهید_کیهانی: محمدم در آخرین تماسش به من گفت: «مادر دعا کن، #شهید شوم؛ اگر شهید نشوم، دیوانه می‌شوم. مادر من را رها کن» من هم روز جمعه در روضه #اباعبدالله (ع) شرکت کردم، روبه قبله ایستادم و گفتم حضرت زینب (س) محمد #هدیه ناقابل من به پیشگاه شماست، قبول کنید، هرطور که شما می‌خواهید، من #راضی هستم. روز شنبه ساعت هفت غروب تیر به #سر_فرزندم  می‌خورد و دم صبح به #شهادت می‌رسد🌷 @shahidNazarzadeh
چادرم و نمازم مرا می کند، رها از اینکه کجایم و چه می شود. يک به اين معنا نيست که؛ او لباس پوشيدن و آرايش کردن را نيست. ☜ بلکه او↭ مى داند؛ ♦️چه بپوشد ♦️کجا بپوشد ♦️و براى که بپوشد 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چادرم و نمازم مرا #آرام می کند، رها از اینکه کجایم و چه می شود. يک #زن_باحجاب به اين معنا نيست که؛ ا
🌸🍃 💔... ♨️چــــــادرِ مـادر من ، حرمت دارد... ⚜نہ فقط شبه عبایی مشکیست ڪه سرت بندازے و خیالت راحت😏 ڪه شدی و محجوبه! ♨️چــادر مـادر من ، فـــ🌺ــاطمه حرمت دارد قاعده، رسم، شرایط دارد👌 ⚜شرط اول همه اش توست... محض اجبار پدر یا مادر یا ڪہ قانون ورودیہ دانشگاه است یا قرار است گزینش شوے از ارگانے یا فقط محض ریا شایدم زیبایے، باڪمے آرایش💄! نمی ارزد بہ ریالے 📛... ♨️چــــادر مـادر من ،✨فــــاطمه✨ شرطش عشقـ❤️ است.... ⚜عشق بہ حجب و حیا به نجابت به وفا عشق به ڪه برای تو و امنیت تو خاڪی شد تا تو امروز شوی راحت و آسوده ڪسی سیلے خورد😔 خون این سیل شهیدان🕊 همہ اش با هدف ریخته شد. ♨️خواهرم حرمت این پارچہ ی مشڪی تو مثل آن پارچہ مشڪی ڪعبہ🕋 والاست ⚜نڪند او سرڪنے اما روشت منشت بشود عین زنان غربی😒 خنده های مستے چشمک و ناز و ادا عشوه های ناجور ⚜به خدا مادر من فــ🌺ــاطمه شاکی بشود به همان لحظه خوردن لحظہ او سوگند.... ♨️خواهرم چـــادر مــادر من ، فــاطمه🌺 حرمت دارد ♨️خواهرمـــــ 📛 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#آی_شهدا مے شـود ڪمــے مـا را هم #دعــا ڪنیـد دلمان عجیب زخمے ست جا نمے شویم، نـہ در زمین، نــہ در زمان، خستہ ایم ... #گاهی_دعایمان_ڪنید 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
سر قبر نشسته بودم ، باران می آمد🌧 . روی سنگ قبر نوشته بود: « #شهیدمصطفی_احمدی_روشن»  از خواب پریدم . مصطفی ازم خواستگاری کرده بود ولی هنوز عقد نکرده بودیم . بعد از ازدواج #خوابم را برایش تعریف کردم . زد به خنده😄 و شوخی گفت : «بادمجون بم آفت نداره» ولی یکبار خیلی جدی پیاپی اش شدم که «کی #شهید میشی مصطفی⁉️» مکث نکرد گفت:« #سی_سالگی» باران می باریدشبی که خاکش می کردیم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh