🌾گفتم: دلت💓 میاد علی رو #بذاری بری
شهید شی⁉️
گفت:
#"علی خودش بزرگ میشه
منم کنارش هستم..
#شهادتو بچسب"
مادر شهید
#رفیق_شهیدم
#شهید_امید_اکبری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - گندم با برکت از وادی السلام - استاد انصاریان.mp3
1.87M
♨️گندم با برکت از وادی السلام
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام شیخ حسین #انصاریان
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸جوانی داشتیم بدزبان و قُلدُر😤 شُهره محل بود. اهل نماز و روزه هم نبود❌ صالح اصرارداشت بره و باهاش رف
♦️وقتی میدید #کسی پول💵 نیاز دارد به راحتی به او قرض میداد حتی بعضی #سربازهایش هم از او قرض گرفته بودند، همیشه با اطرافیانش سر صحبت را باز میکرد تا از وضعیت مالی آنها باخبر شده و در حد توان خود گامی برای رفع نیاز مالی آنها بردارد،
♦️به راحتی هم #پولهایی را داده بود میبخشید اول باید مطمئن شد که این فرد به آن پول احتیاج ندارد در غیر اینصورت میگفت: برو #انشاالله دفعه بعد که پول را آوردی ازت میگیرم.
#شهید_عبدالصالح_زارع🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌸 #بندگی کن تاکه سلطانت کنند
🎊تن رها کن تا همه جانت♥️ کنند
🌸سر بنه در کف، برو در کوى دوست
🎊تا چو اسماعیل، #قربانت کنند
🌸بگذر از فرزند ومال وجان خویش
🎊تا #خلیل_الله دورانت کنند
🌸 #عید_سعید_قربان مبارک باد🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°•عید عبادت و بندگی مبارک...💐
🍃🌹🍃🌹
@shahed_sticker
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلنگرانه ☘️ دختر خانما #حتما بخونن...😊🔽 اقا پسرا #باید بخونن....😊🔽 💠+به قول حاج حسین یڪتا: 🍃دنی
#تلنگرانه...
🥀شهدا یہ ټیپۍ زدݩ ڪہ خدا نگاهشوݩ ڪرد❗️
دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زماݩ نگاشوݩ ڪنہ..
حالا ټو برو هرټیپۍ ڪہ میخواۍ بزݩ
اما ...
حواسټ باشہ ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..!
#حاج_حسین_یڪتا🌱
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page287.mp3
686K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه اسراء✨
#قرائت_صفحه_دویست_هشتادو_هفتم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خاطرات_شهدا🌷 💠شبورودبه بوڪمال بود.تمـام گردان داشـت وارد شـهر میشد. برخـی از مـردم هنوز تو شـهر
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ...
#شهید_بابک_نوری_هریس🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ... #شهید_بابک_نوری_هریس🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarza
0⃣0⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
💢بابک جوانی #مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی #آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم.
💢در برخورد اول #بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، #شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان☺️ که قلب ❤️هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که #فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما #متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب🌙 در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت⏰ باید آماده باش می بود.
💢یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت #اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب🌟 زمستانی ❄️☁️سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از #ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان🏘 رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
💢بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا 👣می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب ✨نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی 😄زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با #سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و #زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی❓ با خنده گفت همینجوری میگن.
💢 یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های📚 مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر #کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با #سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
💢ما به خوردن #شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه🦋 دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد #خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که #چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی😅 ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه #تحریک می شدیم.
💢 خلاصه نتوانست #جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در #یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و #گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
#شهید_بابک_نوری_هریس🌷
-راوی:سجادجعفری✨
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰یکی از عکسهای #شهید_خرازی تصویری تقریبا محزون😔 است که ماجرای آن به #والفجر8 مربوط میشود. 🔰در جر
#ڪــلامشهـــید🌱✨
❇️ یادمون باشه که هر چی برای خدا کوچیکی و #افتادگی کنیم، خدا در نظر دیگران بزرگمون میکنه.
#شهید_خرازی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فقط_برای_خدا♥️ 💠ظرف غذایش که دست نخورده میماند وحشت میکردیم. مطمئن میشدیم به گروهانی دریک گوشه خطِ
#فقط_برای_خدا♥️
💠باغبان اسم رئیس جمهور امریکا راگذاشته بود روی سگش.
وقتی فهمید عصبی شد.گفت ......
#عکس_بازشود👆
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #داستانهای_مهدوی 0⃣1⃣#از_او_بگوئیم •••♥️ 🌸پسرک چوب خط را برداشت. محکم بر دیوار می کشید و ا
❣﷽❣
📚 #داستانهای_مهدوی
#11از_او_بگوئیم
•••♥️
🌸هرگاه کارد به استخوانت رسید...
فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد.
ایشان متوسل به حضرات معصومین علیهم السلام میشود.
شب در عالم رؤیا ، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را زیارت میکند.
حضرت فرمودند:
🍃و أما الحجه فإذا بلغ منک السیف للذبح و أومأ بیده إلی الحلق فاستغث به فإنه یغیثک و هو غیاث و کهف لمن استغاث فقل یا مولای یا صاحب الزمان أنا مستغیث بک.
🌸 اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید،به فرزندم استغاثه کن که او فریادرسی و پناهگاه هرکسی است که به او پناهنده شود و بگو:
🍃یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ الغَوثَ اَدرِکنی
(مهدی جان؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🌸ابوالوفا میگوید:
من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند.
🍃وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند:
اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...".
بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📖بحارالانوار، جلد۵۳ ، ص۳۲۳
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان_عج🌺
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
راضی به رضای تو_7 - @ostad_shojae.mp3
8.27M
#راضی_به_رضای_تو ۷
🌸تو ؛ از خدا که تو رو با دستاش خلق کرده...
به خودت مهربون تری❓
🍃پس چرا، تا یه کَم، تو روتحت فشار میذاره ؛
یا دعاهات رو، همونجوری که میخوای، مستجاب نمیکنه ؛
اینقدر با بی انصافی، قضاوتش میکنی؟
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💥🌹🍃🌸💥🌸🍃🌹💥
🌸🍃 یا صاحب الزمان عجل الله
✨تو بيا عزيز زهرا که تو سيد #جهاني
💫که تـــ✨ـــــو هم #بهار🌸 مردم که تو هم بهار جاني
✨تــــو بيا که #چشم مردم به ره عنايت توست
💫که تــــــــو هم طبيب دلــــ❣ها که تــو نور دیدگانی
🌷 #غروب_جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - مولا مهدی.mp3
1.95M
🌸🍃یا صاحب الزمان(عج)
✨مولا مهدی مولا مهدی
💫ای نوبهار فاطمه صبر و قرارم
✨ای قوت قلب💕 علی دار و ندارم
💔 #جمعه_های_دلتنگی💥
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#آقاجان‼️
مانرده های #خیابان انقلاب نیستیم
که با چند تکان بشکنیم...
ما بچه های #انقلاب هستیم
فرزندان دیگر شما ...
یادگاران خمینی ...
وارثان# شهدا ...
#بچههاےآسدعلے🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 7⃣1⃣#قسمت_هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کار
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
8⃣1⃣#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
💢 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
💢 از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
💢 از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
💢 از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
💢 دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
💢من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
💢 از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
💢 به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
💢یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
03-halo havaye shohada be mide raho nashon.mp3
4.19M
🎵 شور #شهدایی
🌺حال و هوای شهدا
🍃به ما میده راهو نشون
🎤🎤 سیدرضا #نریمانی
#بسیار_زیبا👌👌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥️🍃♥️🌟♥️🍃♥️
🔷بعضےهآ را هر چقدر #بخوانے
خستہ نمےشوے
🔶بعضےهآ را هر چقدر گوش دهے🎶
#عادت نمےشوند
🔷بعضےهآ هرچہ #تڪرار شوند
باز بڪرندو دست نخورده😌
#مثل_شــهـدا .. ♥️
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh