فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرف #پدر #آیت_الله_سیستانی خدمت #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف #حضرت #حجت_بن_الحسن_علیه_السلام در کنار #بدن #بی_جان #زن #پاکدامن.
#جمعه #جمکران #زیارت #تشرف #ملاقات
#استاد_عالی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹از شهید حسین خرازی
♦️به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار تهوع شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت و کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود...
مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی
🌹حدیث خوبان_ ص۲۵۴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش نعیم هست🥰✋
*میهمانے حضرت زینب سلام الله علیها*🕊️
*شهید نعیم غلامی*🌹
تاریخ تولد: ۳۰ / ۴ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: ساکن بردسیر کرمان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← وقتی برادر بزرگ آقا نعیم خواست اسمش را برای مدافع حرم بنویسد،🌙 مادرش هراسان و گریان به دنبال او رفت و نگذاشت که پسرش مدافع حرم شود🥀 و به او گفت: تو همسر و بچه داری، کجا می خواهی بروی؟⁉️این بار آقا نعیم جلودار شد و گفت: بگذارید من بروم، چون زن و بچه ندارم.‼️ اگر هم شهید شوم، مشکلی پیش نمی آید.🌙برای همین آقا نعیم مدافع حرم شد و برادرش پیش مادر و خواهرانش ماند.🍃آقا نعیم برای اینکه مدافع حرم شود، بارها به در بسته خورد.🥀در ابتدا به خاطر ضعف چشمانش او را قبول نکردند. 🥀دفعه اول او را برگرداندند.🥀 اما دفعه دوم با اصرار و التماس زیاد رفت.🕊️ وقتی خانواده نگذاشت که او برود، خیلی گریه کرد و میگفت: راهی نیست باید بروم.🥀وقتی خانوادهاش از او علت را جویا شدند،گفت: در خواب حضرت زینب (س) را دیدم که مرا خواسته است.🌙 خانواده هم وقتی بیتابی آقا نعیم را دیدند، رضایت دادند تا مدافع حرم شود.🍃او در اثر عملیات انتحاری تروریست های تکفیری در شهر حمص سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد🕊️و پیکرش پیدا نشد🥀برادرش، او را در خواب دید که نعیم میگوید: « به این زودی ها بر نمیگردم🌙اینجا یک مهمانی ۷ ماهه است.»💫مهمانی که ۷ ماه طول کشید‼️و پیکرش ۷ ماه بعد از شهادت پیدا🌙 و به وطن بازگشت*🕊️🕋
*شهید نعیم غلامی*
*شادی روحش صلوات*
❤️قسمت بیست و سه❤️
.
هر روز با هم می رفتیم بیرون.
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
.
❤️قسمت بیست و چهار❤️
.
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. 🌹
#ادامه_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت بیست و پنج❤️
.
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای #عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهددحد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
.
❤️قسمت بیست و شش❤️
.
آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍
یک بار یادش رفت.
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.😌
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود #تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹
#ادامہ_دارد
.
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر دنیا و مافی ها، همه گردد زر و زیور
همه عالم نمی ارزد به یک موی علی اکبر(ع)...
🌸 سالروز ولادت شاهزاده کربلا حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد 🌸
#حضرت_علی_اکبر (ع)
#روز_جوان #استوری_مذهبی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر دنیا و مافی ها، همه گردد زر و زیور
همه عالم نمی ارزد به یک موی علی اکبر(ع)...
🌸 سالروز ولادت شاهزاده کربلا حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد 🌸
#حضرت_علی_اکبر (ع)
#روز_جوان #استوری_مذهبی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh