eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆ بارالهـا؛ یاریمان دہ ، ڪه چون آنان باشیم .. آنان ڪه خوبـــــ بودند نه براے یڪ هـفته!! بلڪه براے یڪ تاریخ ... سلام صبح زیباتون، شهدایـے🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید علی امرایی🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مِّنَ ٱلْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُۥ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلًا📖 🌟به مناسبت سالروز شهادت 🌟شهید_علی_امرایی 🌟تاریخ تولد : ۱۲ /۱۰/ ۱۳۶۴ 🌟تاریخ شهادت : ۱ /۴/ ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 💉قلم، تاروپود کاغذ را می‌پیماید و ولادتت در خوشه های زمستان را به تصویر می‌کشد. ☀طلوع عاشقانه ات، آغازی شد برای عروج پلی دیگر به سوی خدا لابلای لایه های زندگی ات، ذاکر 🎤حسین شدی و قلبت در مسیر روضه های رمضان آرام گرفت. 💉زندگی را در کنش و کاوش عشق یافتی. در میانه نبرد، معنا بخش دلیری و دلاوری شدی و راه و رسم زیستن را به اهل زمین آموختی. 💉قلم، وجودت را تمنا میکند تا بنویسد و بنوازد از شیرینی شهیدانه لحظه هایت، و ترسیم کند محبتی را که در راه ⛳حرم اندوخته بودی. ⬅بعد از سی بهار زندگانی ات، اینبار ⛳سوریه میزبان تو شد و «درعا» آوردگاه تکاپوی جسمت با خون؛ هنگامی که روحت در ابدیت آرام می‌گرفت. ⬅دستمان را بگیر و دست آویزمان شو؛ اهل زمین همچنان به آموزگاران عشق محتاجند ... <الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج> هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_ مدافع_حرم_آل_الله...... 📗صلــــــــــــــــوات📗 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید فتح الله بختی💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎋بسم رب الشهدا والصدیقین🎋 🎋به مناسبت سالروز تولد 🎋شهید_فتح_الله_بختی 🎋تاریخ تولد : ۱ تیر ۱۳۴۶ 🎋تاریخ شهادت : ۱۵ اسفند ۱٣٧٩ 🥀مزار شهید : امامزاده علی صالح، ایلام 📝برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم اسفندِ هفتاد و نه! 💠 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران جانبازی‌اش را به دوش می‌کشند. 💠من با این خاطرات غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد. حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست قلم را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝 💠مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتح‌الله. کتاب_جنگ بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در سنگر و خاکریز👌 محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی می‌مانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان! 💠با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام می‌گرفت. نمیدانم عاقبت صندلی🚝 چرخداری که روزی همدم تنهایی‌اش بود او را خسته کرد یا همین آلبوم خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد. 💠رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم جانبازی! 💠اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود، بهار بود. بهار_آزادی که بهایش سیزده‌سال همنشینی با ویلچر بود💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ڪاش... خنثے ڪردنِ نفس را هم یادمـــــان مےدادیـد... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد مےشویم عاشق کہ شدے، میشوے... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻همه ی کارا با توسل درست میشه، وقتی که دعای جوشن رمز پیروزی جنگ ۳۳ روزه شد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن غفاری🍂🌾 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍💢بسم الله القاصم الجبارین💢 💥به مناسبت سالروز شهادت 💥شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری 💥تاریخ تولد : ۲۵ /۶/ ۱۳۶۱ 💥تاریخ شهادت : ۱ /۴/ ۱۳۹۴، سوریه درعا 🥀مزار شهید : قطعه ۲۶ بهشت زهرا ⬇⬇⬇ 💢از همه دلبری کردیم، جز مهدی... دل مهدی را بردن، هنر میخواهد که ما هنوز بی هنریم🥺 میدانی!بدبختی ما بی هنران از آن جا شروع شد که با ان همه 👌گنج های پنهان در درونمان باز هم به ↙بیراهه کشیده شدیم........از چه رو؟👇 با نشناختن اهل_بیت، با⬅ نشناختن مولایمان... 💢اما در این میان، هنرمندانی بودند که نه تنها به بیراهه نرفتند، بلکه با انتخاب هایشان عجیب دلبری کردند....بلکه با انتخاب هایشان ما را به تفکر وا داشتند....انتخاب های آنها💫تلنگری شد برای 👌تامل ما،یکی مانند او .. 💢اویی که هیچ چیز در این دنیا آرامَش نمی کرد، جز وصال حق و خشنودی او. ⬅اویی که حتی اگر از انتخاب هایش هم بگذری، مقدمه صفحات زندگی اش، نماز_اول_وقت بود و اگر چند خط پایین تر می آمدی، می رسیدی به نیکی_به_والدین و در اخرختم میشد به  همنشینی  با زیارت_عاشورا🌹 💢اما از او که بگذریم، می رسیم به همان خود بی هنرمان که در این روزهای غریب که حالمان را عجیب گرفته، به فکر شناختن هم نیستیم، حال عمل کردنمان پیشکش...😓 <الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج> هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_ مدافع_حرم_آل_الله...... 💥صلـــــــــــــــوات💥 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬دستگیری امام رضا (ع) در قیامت ! 🎤حجت الاسلام والمسلمین عالی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام دوستان مهمون امروزمون برادر داوود هست🥰✋ *نحوه‌ے شهادتـــــــــ*🕊️ *شهید داوود نریمیسا*🌹 تاریخ تولد: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۲ تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴ محل تولد: اهواز،خوزستان محل شهادت: سوریه *🌹زندگی انسان‌ها باید رنگ و بوی خدایی داشته باشد✨تا بتوانند به مقام قرب الهی برسند💫شهید داوود نریمیسا مداح اهلبیت یکی از این انسان‌هاست🌙از همان دوران کودکی به حلال و حرام خیلی توجه داشت.💫اگر کسی در حق او بدی می‌کرد به جای نفرین و تلافی، برایش دعای خیر می‌کرد،🌙مادرش← درایام ابتدایی بارداری داوود خواب دیدم که به من می‌گویند؛ (پسری دارید نامش را داوود بگذار)✨ از همان ابتدا خاص بودن داوود را حس کردم،🌷به حضرت آقا خیلی علاقه داشت🌙داوود قبل از رفتن به دامادم و خواهرانش گفته بود این دفعه که به سوریه بروم شهید می‌شوم🕊️حتی به نحوه شهادت خود اشاره کرده‼️و دقیق گفته بود؛ تیر به دست و سرم می‌خورد🥀و شهید می‌شوم🕊️داوود به من گفت مادر اگر شهید شدم بی تابی نکنید🥀مبادا از خود بی خود شوی و حجابت کنار برود و موهایت را نامحرم بینید🥀نحوه شهادتش همان که گفته بود شد‼️جلو رفته بود تا همرزمش را نجات دهد🥀در این حین گلوله به دستش می‌خورد،💥 اما باز به نبرد ادامه می‌دهد و سپس تیر به سرش اصابت میکند🥀و داوود با شالی که در عزای امام حسین (ع)🏴 که در زمان مداحی‌ها به گردن می‌انداخت به شهادت می‌رسد*🕊️🕋 *شهید داوود نریمیسا* *شادی روحش صلوات*💙🌹
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۳ " |فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم| ...💔... نیروهای اعزامی برای اولین بار بود که به سوریه می آمدند. لذا فرمانده ی آنها من را به عنوان مشاور انتخاب کرد تا کنارش باشم و از تجربیاتم استفاده کند. سیدابراهیم که زودتر از من آمده بود، فرماندهی پادگانی در جنوب حلب را بر عهده داشت. آنجا محل تقسیم نیروهای جدید بود. در کنار این، سید، یگان ناصرین را هم تشکیل داد. چند بار آمارش را از بچه‌های فاطمیون گرفتم. گفتند در «خانات» است. از جای ما تا خانات چند کیلومتر فاصله بود. همراه یکی از بچه‌ها که با ماشین به آنجا می رفت شدم و به خانات رفتم. آنجا سیدابراهیم را در اتاق فرماندهی پیدا کردم. هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم. همدیگر را در بغل گرفته و ماچ و بوسه کردیم. آن روز سید گفت: «قراره فردا حمله ای داشته باشیم. تو هم میای؟» گفتم: «بچه های خودمون رو چی کار کنم؟» گفت: «مگه قراره کاری کنی؟ بپیچونشون.» اطاعت امر کردم. دیگر مقر نرفتم و شب همانجا ماندم. صبح اول وقت آماده حمله شدیم. سید داخل ماشین نشسته بود. در ماشین باز و ضبط روشن بود. دستگاه پخش صوت نوحه ی پرشوری می خواند. صدایش هم بلند بود. سید دست چپش را به دستگیره سقف گرفته و با حالی معنوی زیر لب هم خوانی می کرد. من هم از او فیلم می گرفتم. تا رسید به اینجای نوحه: منم بی تابم، دیدم تو خوابم میان دشتی از گل های یاسم عجب دردیه، چه خوش دردیه ایشاالله تاسوعا پیش عباسم اینجا رو کرد به من، ۲، ۳، بار زد به سینه اش و با تأکید گفت: «ایشالله تاسوعا پیش عباسم.» بعد هم با شور سینه زنی نوار، سرش را به حالت لذّت، این ور و آن ور می برد. به او گفتم: «سید! حرفی، صحبتی، چیزی!» گفت: «ایشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه ی زهرا، پیروزی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.» اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد: «ایشالله بچه‌ها، رزمنده‌ها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.» گفتم: «شهید نشی تا ما برگردیما» مکثی کرد و گفت: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.» این را که گفت، دست کشید روی چشمانش و اشک ها را پاک کرد. دوباره با نوار هم نوا شد. پرسیدم: «سید! خسته نشدی از این کارها و از این عملیات ها؟» محکم دستش را آورد بالا و گفت: «تشنه تر شدم.» رفتیم پای کار عملیات «سابقیه». طبق طرح عملیات که «والعادیات» نام داشت، قرار بود مناطق سابقیه، «خلسه» و «زیتان» را آزاد کنیم. سیدابراهیم یگان ناصرین را برداشت و آمد. من مسئولیتی نداشتم و کنار سید بودم. خدا رحمت کند شهید «محمدحسین محمدخانی» معروف به «حاج عمار» را؛ در این عملیات فرمانده محور بود. او خیلی به سیدابراهیم گیر می داد. سید با ناصرین بی ترمز می رفت جلو و می خواست سریع تر خود را به دیوار شهر بچسباند؛ حاج عمار هم دائم می گفت: «احتیاط کنید.» در آن عملیات خیلی خوب پیش روی کردیم و بدون درگیری سابقیه را گرفتیم. بعد از عملیات سید را برداشتم، آوردم گردان خودمان. به او گفتم: «سید! بیا مخِ این فرمانده ی ما رو بزن که ما رو آزاد کنه، توی عملیات های بعدی هم با شما باشم.» گفت: «غمت نباشه، هر طوری شده، نامه ت رو می گیرم، بیای پیش خودمون.» رسیدیم مقر. فرمانده بابت این که بدون اجازه او رفته بودم عملیات، از دستم شاکی بود. او با درخواست انتقال من مخالفت کرد و گفت: «ما اینجا نیروی کاربلد نداریم و همه تازه واردند. ابوعلی کمک ماست.» کمی با او صحبت کردیم و در نهایت راضی شد با سیدابراهیم بروم. ماه محرم بود. دوباره برای عملیات «القراصی» آمدم پیش سیدابراهیم. عملیات بزرگی بود و حاج قاسم شخصاً بر آن نظارت داشت. شب تاسوعا بود؛ شب قبل از شروع عملیات. یکی از بچه‌ها از سیدابراهیم فیلم می گرفت. به او گفت: «سید! اگه وصیتی داری بگو.» سید گفت: «امشب شب تاسوعاست. درهای رحمت خدا به روی همه بازه. خیلی حال می ده آدم تو روز تاسوعا شهید بشه.» در همین حین، من از راه رسیدم. چند حبه انگور همراه خودم داشتم و دادم به سیدابراهیم. او خورد و گفت: «خودتم بخور.» گفتم: «نمی خورم.» متوجه شد روزه هستم. معمولاً دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می گرفتم. گفت: «ای ناقلا! بازم روزه ای؟» فیلم بردار به سید گفت: «رفیقتم که اومد. حالا اگه وصیتی داری بگو.» سید چند جمله ای صحبت کرد. او را بوسیدم و رفتیم بخوابیم. سحر از سابقیه حرکت کردیم. آتش تهیه، القراصی را می زد. ما در باغ های زیتون جلو می رفتیم. رسیدیم به دو کیلومتری شهر و داخل یک باغ زیتون در سنگرهایی که آنجا تعبیه شده بود، مستقر شدیم. از همه طرف سمت ما آتش می آمد. نمی دانستیم از کجا می خوریم. در همان سنگرها زمین‌گیر شده و منتظر فرمان حمله ماندیم.
حال سیدابراهیم با همیشه فرق داشت. سربند آبی سیدالشهدایی که روی پیشانی بسته بود، خیلی جلوه نمایی می کرد. انگار در دلش آشوب بود. من که طاقت نداشتم او را این طوری ببینم، پرسیدم: «سید! چیزی شده؟ خیلی تو همی!» سکوت کرد و جوابی نداد. آن روز سید زیارت عاشورا را از جیب اش درآورد و بر خلاف همیشه که اذکار و دعاها را زیر لب می خواند، گفت: «بچه ها! اینجا جون می ده یه زیارت عاشورا بخونیم.» زیر آتش خمپاره و گلوله شروع کرد به خواندن: «السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین. السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین. السلام علیک یا ثارالله...» حال خوشی داشت. مقداری که خواند، حالش منقلب شد. اشک هایش جاری شد و نتوانست ادامه دهد. داد به یکی دیگر از بچه‌ها بخواند. کمی بعد، بلند شدیم و حرکت کردیم. رسیدیم به زمین های کشاورزی که دشمن تیرتراشْ ما را می زد. همان جا متوقف شدیم. شهر القراصی در گودی قرار داشت و دور تا دورش هم ارتفاع بود. هدف ما گرفتن خانه ای بالای یکی از همین ارتفاعات بود که اشراف خوبی بر شهر داشت. به هر نحوی که بود موفق شدیم خانه را بگیریم و آنجا مستقر شویم. حدود ۲۰ نفر داخل حیاط بودیم و ۲۰ نفر هم دور خانه پخش شده بودند. می خواستیم از طریق این خانه روزنه نفوذی به داخل شهر پیدا کنیم. با خانه های ورودی شهر فاصله زیادی نداشتیم؛ حدود ۲۰۰ متر. سیدابراهیم مترصّد این بود که خودش را به این خانه ها برساند. اما این مسیر کاملاً در تیررس دشمن بود و به راحتی ما را می زد. یکی دو بار مانع سید شدم. به او گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده گردانی! اگه بری، کی بچه‌ها رو هدایت کنه!» آتش شدید دشمن به هیچ کس اجازه حرکت نمی داد. در همین حین، یکی از بچه‌ها بدون اجازه، با تمام توان و سرعت، به طرف خانه‌ها دوید. رگبار بود که به طرفش می رفت. اما مورد اصابت قرار نگرفت و سلامت خودش را رساند به دیوار خانه‌های ورودی شهر. سید خیلی جوش او را می خورد. می گفت: «اگه الان کمکش نکنیم، ممکنه اسیر بشه.» چون به آنجا تسلط داشتیم، به بچه‌ها گفتم: «مواظب باشید دشمن اون رو نزنه.» در نهایت موفق شدیم از شیار کنار لوله های آب، خودمان را به خانه ها برسانیم و دو خانه را هم بگیریم. حالا فاصله ما با دشمن شده بود ۲۰ متر. دشمن رو به روی مان بود ولی او را نمی دیدیم. بعد از یک ربع بیست دقیقه، از زمین های چغندر و بادنجان که در بستر گودی رودخانه قرار داشت، به داخل شهر نفوذ کردیم و دیوار اول شهر را گرفتیم. با همین ترتیب، حدود ۲۰ خانه را پاکسازی کردیم. با سیدابراهیم و چند تا از بچه‌ها رفتیم روی پشت بام یکی از خانه ها مستقر شدیم. چند نفر از بچه‌ها هم روی پشت بام خانه ای که با ما ۱۵ متر فاصله داشتند، بودند. چون دشمن از رو به رو تیراندازی می کرد، تردّد بین این دو خانه میسّر نبود. سیدابراهیم دنبال راه کاری برای نفوذ می گشت. اما ظاهراً راه ها بسته بود. به سید گفتم: «من می رم ببینم از کدوم خونه به طرف مون تیراندازی میشه.» از پنجره یکی از خانه ها وارد آن شدم. با دوربین منطقه را چک کردم. هر چه دید انداختم، سنگر تیربار دشمن را پیدا نکردم. برگشتم سمت همان خانه ای که سیدابراهیم آنجا بود. همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد: «نرو! نرو!» زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد: «می گم نرو! سیدابراهیم رو زدن.» چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیر قابل باور بود که به او گفتم: «چی میگی بابا؟» گفت: «سیدابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست.» نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کس ام رفت؛ ظهر تاسوعا بود. یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت: «ایشاالله تاسوعا پیش عباسم.» بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجّه می زدم. سر و صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ یاصاحب الزمان (عج) چه خوش است روز جمعه، زکنار بیت کعبه... به تمام اهل عالم، (عج)...!! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا