eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خانه لاکچری یا ماشین‌تان به مردم می‌خورد⁉️ اسطوره مردم بود 🔹صحبت‌های تکمیلی قطع‌ نخاع مدافع‌ حرم درخصوص علی دایی و جریان سلبریتی 📲 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ❥' 🦋در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش👕 بودم؛ در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید❌شما همین که به رسیدگے مےکنید، کافےست. 🦋تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت☺️ ✍به روایت همسر شهید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هـیــــس . . .!🤫 آرامــ تر ... بیدار مـی شود ...😢 شاید دارد خوابـــِ می بیند ... نازدانه شهید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
میگن‌کہ خیلۍخوبھ.. حتۍاگہ‌بہ‌خیال‌ِ خودت‌ ... گناهۍرو مرتکب‌نشده‌باشی استغفارکن؛ دلتو‌جلا‌میده..🌱💖 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
الجهاد مستمرة... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#ڪلام_شهید🌷 ڪاش قبل از اینڪه بیدارمان ڪنند؛ بیدارشویـــم #شهید_حسین_معزغلامی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarza
💌 : طوری تلاش کنید که اگر روزی امام زمان (عج) فرمودند یک متخصص میخواهم بفرمایند، فلانی👤 بیاید که هیچ کارایی نداشته باشد، بدرد آقا نمی خورد ❌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
براۍزخماۍ‌دلت‌چہ‌مرهمۍ‌بھتـراز ؟ تاحالابہ‌عشق‌امام‌زمانمون‌زندگۍ‌ڪردیم⁉️ ‌بیاید‌دل‌آقامون‌رو‌بدست‌‌ بیاریم بلڪہ‌ رویادبگیریم ❌مشتۍ‌!بہ‌ زندگیہ‌ بدون‌ امام‌زمان‌ عادت‌ نڪن❌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️‍ حاضر نشده پدر و مادرشو بیدار کنه... 🌼برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار🚉 دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو بود. 🍃با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. را جلوی خانه شان پیاده کردیم. هنوز پایش مجروح💔 بود. 🌼فردا رفتیم بهش سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم جلو آمد و بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو! دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، تو برف🌨 نشسته ولی حاضر نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که میخواسته بره مسجد، اصغر رو پشت در دیده. 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸هفتمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم جاویدالاثر 🎤بانوای: برادر محمدحسین پویانفر 📆 زمان: ۲۹ دی ماه از ساعت ۱۵ 🚏مکان: تهران، بهشت زهرا‌(س) قطعه ۴۰ سرداران بی پلاڪ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 ⚡️شهید جهاد مغنیہ: امام زمانت را یارۍ کن...! و خـودت را بہ گونہ‌اۍ آماده کن کہ یارۍ کننده امام زمانت باشۍ 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهشتم 📖ب
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣2⃣ 📖با همسفرهایمان یک را گرفتیم وبینش یک پرده آویزان کردیم. چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری🛌 بماند، ناگهان در زدند. 📖ایوب پشت در بود، با سر و صورت کبود و خونی😱جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه +هیچی، خوردم هول کردم _از کی؟ کجا⁉️ +توی راه ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید؛ که ریختند سرم. 📖استینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار میداد😣 +خب قیافه م هم تابلو است ک ، و خندید😄 دستش کبود شده بود. گفتم: باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی. 📖ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت امیز👌 بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای را نشانم بدهد. دوربین📸 عکاسیش را برداشت. 📖من هم را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم؛ تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرامش نبود. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣3⃣ 📖وقتی برگشتیم ایران🇮🇷 ایوب رفت دنبال درمان تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود؛ دور سر و صورتش را باندپیچی🤕 کرده بودند. گفتم: محمدحسین خیلی بهانه ات را میگرفت +حالا کجاست؟؟ _فکر کنم تا الان پدر را در اورده باشد 📖رفتم محمدحسین را بگیرم صدای گریه اش😩 از طبقه پایین می امد. تا رسیدم گفت: خانم بیا ات را بگیر نشست و جای کفش محمدحسین را از روی شلوارش پاک کرد _زحمت کشیدید اقا 📖اشک هایش را پاک کردم _ خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند، اگر می امدی آنها را بیدار میکردی. صدای ایوب از پشت سرم امد +سلام بابا😍 📖برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد. صدای نگهبان بلند شد. _اقا کجا😳 محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید😱 و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد -بابایی، من به خاطر اینکه تو را ببینم اینهمه پله را اومدم پایین، اونوقت تو از من میترسی؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh