💕
#لات_های_بهشتی
#ممد_سیاه۱
اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد.
بچه سوم بود با قد و هیکلی بلند و ورزیده و هوشی بسیار....
درس نخواند و پیِ مهارتی هم نرفت...
هر روز یک جای بدنش را #خالکوبی مےکرد. پاتوقش هم کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود...
همیشه یک تیزی به مچ پایش مےبست و یک پنجه بوکس، بالای آرنجش...
زمانی که مردم در تظاهرات انقلاب، کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند، محمد مےخندید و مےگفت:
"خدارو شکر!!! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوختـــــ "!!!!
با آن قد و قواره، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت...
اما...
اهل دعوای تک به تک نبود و معمولا در مشکلات شخصی، #گذشت مےکرد.
و اینکه روی ناموس محل #حساس بود و مےگفت: "ناموس محل، ناموس منه..."
سالهای اول پیروزی انقلاب هم با توجه به قدرت بدنےاش، برای کل محل نان و نفت و... جور مےکرد و کار مردم را راه مےانداخت...
جنگـــ شروع شد و عباس، برادر بزرگتر محمد به جبهه رفت...
اردیبهشـت سال ۶۰ بود که محمد برای دیدن برادرش به جبهه رفت...
دم مقر منتظر عباس ایستاده بود که یک جیپـــ جلوی پایش ترمز کرد. مردی از آن پیاده شد و از محمد پرسید:
+ "اینجا چکار مےکنی"؟؟؟
- "برای دیدن برادرم آمده ام"
+ "دوست داری بجنگی"؟؟؟
-"دوست دارم ولی بعیده بذارن"...
آن مرد که تواضغ از ظاهرش مےبارید، کسی نبود جز دکتر #چمران و با لبخند از همراهش خواست تا محمد صادق را راهنمایی کند...
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری ....
#ادامه_دارد...
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
🌸🍀🍃
#شهیدانه🍃
🔸 شهید رضا همیز شاگرد ممتاز در رشته ریاضی فیزیک بود و پدر گرامی برایش یک دوچرخه کورسی(خیلی مورد علاقه اش بود) را به عنوان جایزه اش خریده بود.
چون من ازدواج کرده بودم دوست داشت با دوچرخه به منزل من بیاید
مدتی نگذشت که دیگر اثری از #دوچرخه نبود !!!
بعدا فهمیدیم به کسی بخشیده بود که بیرون شهر در کوره آجرپزی کار میکرد تا رفت و آمدش آسان شود...
🔸 سال آخر دبیرستانش بود که جنگ شروع شد با تلاش فراوان از پدر اجازه گرفت و در گروه جنگهای نامنظم عضو شد، بعدا فهمیدیم در گروه آقای #چمران است.👌
با عشق به همکاری با ایشان در گروه ایشان رفته بود رابطه روحی او با شهید چمران بسیار قوی بود و حدودا چهل روز پس از شهادت فرمانده اش در #سوسنگرد در بخش چولانه روحش در ملکوت آسمانها به فرمانده عزیزش پیوسته و به دیدار خداوند ی که عاشقش بود، رسید.
💛در وصیت نامه اش بعد از توصیه های به خانواده در انتهای آن نوشته بود:
عکسم را چاپ نکنید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید تا گمنام باشم و به عنوان سرباز آقا امام زمان علیه السلام (عج)پذیرفته شوم.🌷
هم اکنون در بهشت زهرای تهران به عنوان یکی از چهار شهید نامدار است.
وقتی خبر به ما رسید بیتابانه منتظر دریافت بدن مطهرش بودیم ولی حدودا پنج روز در راه بود بدون آنکه در سردخانه باشد از سوسنگرد به اهواز از آنجا به شیراز و چون هواپیما نقص فنی پیدا کرده بود دوباره به اهواز برگردانده شده بود و سپس به تهران رسید. من نمیخواستم باورکنم که #شهید شده و فکر میکردم کسی دیگر است به جای او...
برای کسب اطمینان از مردان محرم خواستم با دست، زنجیربگیرند و ما را به غسالخانه راه بدهند و برویم و از نزدیک ببینیم.
خدای من آنقدر تازه بود انگارنفس میکشید خواهرم گفت اوزنده است زنده است ولی...
خمپاره پشت سرش را برده بود... وقتی خارج شدیم او را غسل دادند و...
بدنش شروع کرد به خون ریزی شدید
هر چه می شستند باز خون باز خون...
انگار اعتراض میکرد چرا مرا با #لباس_رزم به خاک نمی سپارید؟ چون در خاک جبهه جان داده و تمام کرده بود..
😔😩
ماهم نبودیم و در بین آقایان هم کسی به این امر توجه نداشت همه مشغول کارهای جانبی بودند.
در آخر کار، پنبه های زیادی روی زخمها گذاشتند و با نایلون سراپا را پوشاندند و بعد کفن کردند.
و زمانی که ایشان را به قبر منتقل میکردند کاملا کمر خم شده بود یعنی بدنی که پنج روز ازروح مفارقت داشت نه تنها خشک نبود بلکه مثل بدن انسان زنده انعطاف میپذیرفت .
🌹🌾🌷🍀🌸🌱🌹
زمانی که بیست تن از همرزمانش به منزل ما آمده بودند که بعدها اکثرشان شهید شدند.
ازکمالات اخلاقی او سخن فراوان داشتند با قرآن کوچکش تماما مأنوس بوده و...
روز شهادتش، آب در سنگر تمام شده بود و نوبت یک رزمنده ارتشی بود که پدر خانواده بود، شهید رضا فداکارانه نوبت او را عقب انداخت خودش برای آوردن آب به خارج از سنگر پا گذاشت و با خمپاره دشمن نقش زمین شد.😩😩😩
بعدها که فرزند دوم را بارداربودم خیلی دلتنگش میشدم.
شبی در خوابم آمد بسیار زیبا و برای رفع ناراحتی ام با من شوخی میکرد و گفت میخواهی جای مرا ببینی با شوق گفتم بله
ناگهان از دیوار اتاقم پنجره ای رو به آسمان باز شد و گل کوکب مثل درختی سر به آسمان کشیده روبروی من پیداشد.
به اتاقش رسیدم خیلی باشکوه بود میز گردی که با پارچه ترمه گرانقیمت زینت شده بود در وسط اتاق بود.
و آقای سیدی که ازپشت سرش می دیدمش جلوی میز نشسته بود با اشاره از برادرم پرسیدم چه کسی است؟
با اشاره گفت پیش ایشان درس میخوانم
و باز با اشاره گفت دیگر وقت تمام است باید برگردی اصرار کردم بمانم ولی دیدم پایین پنجره ام...
🔸 پس ازشهادتش به اقوام سر میزند و مشکلاتشان را حل میکند.
یادم هست در اقوام ما خانمی بود که همسرداری بلد نبود چون مدام قهر میکرد و منزل پدر می رفت.
شوهرش جان به لب شده بود
برادرم به خواب شوهر رفت و گفت برای آخرین بار برو و به خانه ببرش!!!!
دیگر آن خانم این کار را ترک کرد.
🔸 خانمی در کلاسم شرکت میکرد بسیار ممتاز بود ولی در شأنش خواستگار نمی آمد و اطرافیانش فشار می آوردند.
نذر شهید رضا کرد که تا چهل روز برایش(سوره النجم) را بخواند.
#ازدواج موفقی کرد از من آدرس گرفت که بر سر قبرش برود.
چند ساعت بعد به من زنگ زد و با صدای گریان گفت:
تاریخ تولد همسرم به روز و ماه وسال دقیقا روز و ماه و سال شهادت ایشان است.
من به شوخی میگویم تو عروس خانواده ماهستی...❤️
سال بعد دقیقا دخترش شب شهادت شهید رضا به دنیا آمد.
چند نفری نقل میکردند که گره گشایی های بزرگی در زندگیشان از طرف شهید رضا رحمة الله علیه رخ داده.
🌷واقعا شهیدان زنده اند الله اکبر 🌷
*نقل از خانم دکتر همیز خواهر شهید
#شهید_رضا_همیز
🍃ولادت: ۱۳۴۳ تهران
🥀شهادت: ۱۳۶۰ چولانه
کانال #شهید_امید_اکبری ✨
@shahidomidakbari
💔
اى حسین!
دردمندم... 🥀
دلشكسته ام 💔
احساس مى كنم كه جز تو و راهت
دارویى دیگر تسكینبخش قلب سوزانم نیست... 🔥
اى حسین!
من براى زنده ماندن تلاش نمىكنم 🤞🏻
از مرگ نمى هراسم 😇
به شهادت دلبسته ام 🕊
و از همه چیز دست شسته ام ولى
نمى توانم بپذیرم كه ارزشهاى
الهى و حتى قداست انقلاب
بازیچه سیاستمداران و تجار ماده پرست شده است‼️
دستنوشته های #شهید_مصطفی_چمران
#چمران
#خدایا_به_سوی_تو_می_آیم
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯