eitaa logo
شهید رجایی_روستای فخره (گروه جهادی عمار)
99 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
441 ویدیو
38 فایل
درج اخبار و اطلاعات مربوط به پایگاه و مسائل مربوط به کتابخانه شهید مطهری ارتباط با ادمین: @Labayk313r
مشاهده در ایتا
دانلود
اهدای جایزه فرمانده برتر و فرمانده پایگاه نمونه برادر روح اله فخری فرمانده پایگاه شهید رجایی اهدای جایزه نخبه روستای فخره جناب آقای امیر حسین فخره رتبه برتر کنکور سراسری ۱۴۰۱ دانشجوی رشته دندانپزشکی دانشگاه اصفهان با حضور شورای روستای فخره و حجت الاسلام والمسلمین خزایی. 🆔 @shahidrajaiebase
همین قدر خوش وخوشحال و خودمانی. تازه مناجات و دعایش بعد از نماز دیدنی تر و شنیدنی تر است. هر بار با خانمم میخواستیم به آنها سر بزنیم، تنظیم کردیم که موقع نماز آنجا باشیم تا شاهد صحنه های تاریخی وضو گرفتن و جملات قصارِ دعاهایش بعد از نماز باشیم. ترجمه و راحتش این میشود که میگفت: خدا بابام خوب کن ... نره پیش مامان محدثه و ننه مصطفی. اونا همدیگه رو دارند. اگه بابا مصطفی هم بره پیش اونا دیگه من و هادی کسی نداریم. خدا گفتم هادی ... یه کاری کن هادی بخنده ... همیشه اخم داره ... خوبه ها ... پسر خوبیه ... دوسش دارم ... دوسم داره ... اما خیلی نمیخنده ... بابام خنده یادش نداده ... کاری کن مثل من بخنده ... شبا خیلی دیر میاد خونه ... وقتی قیمه میپزم نمیخوره ... میگه خوردم ... دروغ میگه ... میگه با دوستام خوردم ... ولی من میفهمم که نخورده ... خب من فقط قیمه و کیک بلدم درست کنم ... با برنج ... چایی هم بلدم ... هادی اینا نمیخوره ... همش میره ساندویچی ... خدا ... کاری کن پولای قُلَکم زیاد بشه ... پر بشه ... بابا میگفت یه سال بشه پر میشه ...اما تا الان دو بار برام کفش خریدند و هنوز پر نشده... با پولام کار دارم ...خدایا هادی اومد...خدافظ ... ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی ینی اگه بگم تو خونه ای که یه دونه از این مرضیه ها باشه، دیگه کسی علاوه بر اینکه کمبود محبت پیدا نمیکنه، حتی دیگه تلوزیون هم نمیخوان، باورتون میشه؟ از بس با تماشای این دخترا کسی حوصله اش سر نمیره. مثلا هادی که میاد خونه، هنوز صدای موتورش خاموش نشده که مرضیه میپره جلوی آینه. دستی به ابروهاش میکشه. یه کم این ور و اون ور با ژست و فیگور می ایسته و خودشو تو آینه وارنداز میکنه که انگار حالا چه خبره! یه دونه قلم موی آبرنگ که مال نقاشیش هست برمیداره و الکی به پیشونی و لپای تپلش میکشه که ینی دارم خوشکل میکنم. بعدش هم یه شال آبی آسمونی سرش میکنه و دو طرفش رو خیلی ماهرانه همچین خاص و با حس و کلاس میندازه رو شونه هاش که هر که ندونه فکر میکنه داره واسه رفتن جلوی دوربین و فشن مُد آماده میشه. حالا مگه کی اومده؟ هادی! هادی که در تمام مدتی که خونه هست، ده تا جمله با این دختر حرف نمیزنه. دوسش داره ها. جونش هم براش میره. اما خیلی تحویلش نمیگره. چه برسه به اینکه بخواد بابای علیلشو تحویل بگیره. هر چی تند تند مرضیه شیرین زبونی میکنه و قربونش میره، فقط هادی سر تکون میده و رد میشه. فوق فوقش هادی بشینه یه گوشه و سرش تو گوشیش باشه و با چشمان نیمه باز و صورت خسته و بی حس، به حرفای آبجی مرضیه گوش نده. مرضیه: دا خالی گلم! جولابات نباد بو بده. هر شب بده خولم بشولم. شبا هم دیر نَلا. خوب نیس. نِگَلانت میشم. پسر بالد زود بیاد خونه. شاید آبدی گلش کالش داشته باشه. بخواد واسش چیز میز بخره. باشه؟ هادی با بی حوصلگی و در حالی که اصلا به مرضیه نگاه نمیکند: باشه. یه کم اون ور تر بشین. بازم پیاز خوردی؟ مرضیه فورا دست میگذارد جلوی دهانش و میگوید: نه ... نخولدم. هادی: دروغ؟! مرضیه: نه به جون دا خادی گلم! هادی: چرا جون بابا قسم نمیخوری؟ مرضیه: به جون با اوس مصمفی! هادی با قهقهه: ای من قربون اوس مصمفی گفتنت! شوخی کردم. دهنت بو پیاز نمیده. میدونمم که هیچ وقت دروغ نمیگی. شوخی کردم باهات. مرضیه: دوستیم؟ هادی: معلومه که نه! مرضیه با ناراحتی: چرا؟ مگه چیکال کلدم؟ هادی: نوکرتم. دوس چیه؟ دوس که به درد نمیخوره. مرضیه با خوشحالی میگه: قلبونت بلم. چایی بلیزم؟ هادی: آره ...گلوم خشک شد. معمولا مرضیه همون جایی خوابش میبره که هادی لم داده باشه و با دوستاش اس ام اس بازی میکنه.دو متری هادی، مرضیه سی ساله، مثل بچه های دو سه ساله خوابش میبره.شاید هادی دلش بسوزه و یه بالش زیر سر آبجی گل ترین دختر دنیا بذاره. بچه هایی مثل مرضیه، معمولا تا دیر وقت میخوابن. هادی شبها از عمد کاری میکنه که یه جایی بشینه که اگه مرضیه نزدیکش بود و همون جا خوابش برد، فقط زیر پای مرضیه موکت باشه. چون شستن موکت راحتتره تا شستن پتو و رختخواب. صبح های هادی معمولا سگیه. چون هم باید زیر پای بابای علیلش تشت بذاره. و هم یه خاکی تو سر موکتی بکنه که گاهی بخاطر مرضیه باید بشوره. تحمل این دو رنج، خارج از تصور ماست. نه میشه گفت وظیفش هست و نه میشه حرفی دیگه زد. به همین خاطر، اوس مصطفی باید هر روز این حرفا رو تحمل کنه: کارم شده شستنِ گه و شاش شما دو تا. نه زنی نه زندگی نه بچه ای. هر چی هم درمیارم یا باید بدم پوشک تو یا باید بدم قرص دخترت! غر و لند های هادی با خودش ادامه دارد تا اینکه دستش میشوید و نگاه چندشی به ملافه ای میکند که اوس مصطفی علیل بر سرش کشیده ... و نگاهی ملایمتر به صورتِ نازِ مرضیه که دارد هفت پادشاه را در خواب میبیند. و اوس مصطفی ... سرش زیر ملافه است و مثلا خواب است. تا درآن لحظه با هادی چشم تو چشم نشود. ادامه دارد... •┈┈[••✾•«🌿🇮🇷🌿»•✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صرفا جهت انبساط خاطر 😂😂 وقتی میشینی کلی با یه برانداز صحبت میکنی تا از چیز های که امثال بی بی سی و اینترنشنال به خوردش دادن نجاتش بدی. 💥طنزمدیا رو از دست ندین😆 ↘️ eitaa.com/joinchat/3845259506C4080ad937b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ گذری بر زندگی شهید مدافع حرم، در سالروز شهادت؛ میثم تمار علی، مدافع دخت نبی... 🎥 حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، دختری که به دنیا نیامده، میزبان مراسم وداع با «بابا» شد... 📺 این روایت جذاب را در مجموعه مستند ببینید🔻 🌐 https://b2n.ir/h69565 •┈┈[••✾•«🌿🇮🇷🌿»•✾••]┈┈• 💠 روبیکا : https://rubika.ir/basijiau 💠 تلگرام : https://t.me/basijiau 💠 آیگپ : https://iGap.net/basijiau 💠 ایتا : https://eitaa.com/basijiau
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یک بام و دو هوای رسانه ای در جنگ جهانی رسانه علیه ایران 🔴 مقایسه حال ما هنگام اطلاع رسانی غلط خود در ماجرای هواپیمای اوکراینی، با حال رسانه های لندن در هنگام لو رفتن دروغ بودن خبرهایشان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟ مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی. هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا. مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم میمالید و این پا و اون پا میکرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس. هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر. مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟ مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی! هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره. اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی. اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره. کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که ... ایستاد ... روبروی اتاق اوس مصطفی ... و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟ مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم میکنی؟ هادی همینجوری که داشت موتور رو میذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط! مرضیه همینجوری نگاش کرد. هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم. مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی! هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ ... آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست ... بگو! مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟ هادی گفت: نه ... خاطر جمع! مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد! هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمیفهمم ... دلش چی میخواد! مرضیه مثلا آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه! هادی گفت: نمیدونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن! مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که میشنن روش و میبرن! هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان ... ویلچر ... خب .. گرفتم ... چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟ مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد ... که مثلا مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت... از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد. بگذریم. شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد. ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟ عبدی نوشت: امن و امان. هادی نوشت: حواست به نظر هست؟ عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر میکنه موتی داره خود شیرینی میکنه تا جای نظرو بگیره. هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟ عبدی نوشت: نمیدونم. کلا که سر و گوشش میجنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم. هادی نوشت: ندادی که؟! عبدی: بچه شدم آقا؟ هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟ عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟ هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره. عبدی: حله. روچیشام. نایب قراره بمونه؟ هادی نوشت: چطور؟ عبدی: ببخشید ... همین طوری پرسیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯💯💯 ⭕️ دلم نمیخواد حجاب داشته باشم... 🔻لباس و بدن خودمه دوست دارم اینطوری بیام بیرون 🔻اصلا چرا حجاب داشته باشیم؟ اینطوری جامعه حریصتر میشه⁉️ 🔻اصلا من منظوری ندارم، برا دل خودم اینطوری میام بیرون🤔 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجم» دقایق حساسی برای موتی بود. دید بقیه دارن کم کم دورِ اون و هادی جمع میشن و همه دارن بهش نگاه میکنند. عرق سرد کرده بود. مثل وقتی آدم میبینه دقیقه آخر عمرش هست و دیگه نه راه پیش داره و نه راه پس. با لرزش به هادی گفت: هادی خان باید تنها صحبت کنیم. خواهش میکنم. هادی اشاره ای به بقیه کرد. نظر رو به بقیه گفت: متفرق شین. همه کنار رفتند. هادی راه افتاد و موتی هم دنبالش. آخر همون دخمه، یه در کوچیک بود که به یه دخمه دیگه راه داشت. هادی و موتی اونجا تنها شدند. هادی گفت: میشنوم! موتی که دیگه داشت اشک از گوشه چشماش میومد گفت: هادی خان من به شما دروغ نگفتم. همه آمارها درسته و ... هادی با جدیت هر چه تمامتر گفت: جواب منو بده! وگرنه من میرم و میگم نظر بیاد داخل. خودت میدونی نظر چه دل پری ازت داره. موتی با استرس زیاد گفت: چشم ... چشم هادی خان ... راستش ... راستش ... الهه نه خرابه و نه نامزد اون پسره است ... الهه ... هادی یه شیشه نوشابه برداشت و محکم زد به دیوار و یه طرفش را خرد کرد و به طرف موتی حرکت کرد ... موتی تا میخواست خودشو بکشه کنار، پاش پیچید و خورد زمین! هادی رفت بالا سرش ... قسمتِ خرد شده شیشه نوشابه رو گرفت به طرف چشم موتی ... همون چشمی که خال درشت داشت ... گفت: درست حرف بزن وگرنه خالِ گوشه چشمتو با همین شیشه درمیارم! موتی که داشت نفسش بالا میومد با فریاد گفت: باشه ... باشه هادی خان ... گه خوردم ... میگم ... میگم ... خواهرمه ... به قرآن مجید قسم الهه خواهرمه! هادی به چشمای وحشت زده موتی زل زد. لحظاتی بعد، گردن و یقیه موتی رو رها کرد. شیشه خرد شده رو از کنار صورت و چشم موتی کشید کنار. نشست کنارش. موتی هم که دراز کشیده بود رو زمین، به هقهق افتاد. هادی گفت: پاشو بشین و همه چیو از اول برام بگو! موتی نشست کنار هادی. صورتش پاک کرد. یه کم آرومتر که شد گفت: این پسره کاره ای نیست. ینی هستا. تمام اون دم و دستگاه مال پسره است. اما من بخاطر کینه ای که از باباش دارم، میخوام یه شبه همه دودمانشو بفرستم هوا. من به شما دروغ نگفتم هادی خان. حساباشون پُره. علاوه به صرافی مرکزی، حتی دسترسی به بانک مرکزیش هم فعاله. اما ... هادی گفت: زود باش! اما چی؟ موتی گفت: پارسال بابای این پسره به زور، خواهرمو میکشونه به باغش و یه جمله عربی میخونه که خواهرم معنیشو نمیدونست. بعدش به خواهرم میگه بگو قبلتُ! خواهرمم از همه جا بی خبر، میگه. بعدش این باباهه میگه دیگه بخوای یا نخوای تو زنم شدی و هیچ جوره نمیتونی ازم جدا بشی الا اینکه خودم بخوام. خواهرمم شروع میکنه و خودشو میزنه و زمین و آسمون میره اما بهش میگه دیگه فایده نداره. گولش میزنه و بی آبروش میکنه. بعدشم بخاطر اینکه دهنشو ببنده، استخدامش میکنه تو صرافی! هادی نفس عمیقی کشید و گفت: میخواسته همیشه در دسترسش باشه. موتی دوباره زد زیر گریه و گفت: منم همین فکرو میکنم. ولی الهه از وقتی رفته اونجا و یه قرون دو زار گیرش میاد، عذاب وجدانش بیشتر شده. هر شب گریه میکنه. دیگه نمیخنده. هادی گفت: چون فکر میکنه داره حق السکوت میگیره. چون حس میکنه شده فاحشه و قیمت پاکدامنیش میره تو جیبش. موتی گفت: خاک بر سر من که اینقدر ازش دور بودم که بعد از هفت هشت ده ماه فهمیدم. هادی گفت: چطوری فهمیدی؟ موتی گفت: یه بار زنگ زدند. از بیمارستان. رفتم و دیدم الهه رو تخته. فهمیدم خودکشی کرده. وقتی به هوش اومد و دو سه روز گذشت، بردمش شاه چراغ و قسمش دادم به آقا و گفتم به من بگو چرا اون همه قرص خوردی. الهه هم برام همه چیو تعریف کرد. هادی گفت: پس چرا دیشب گفتی دختره رو بیاری اینجا؟ موتی گفت: میخواستم شک نکنی ... وگرنه میدونم سرِ ناموس مردم چقدر حساسی. هادی گفت: چطور مطئن بشم که حرفای الانت راسته؟ موتی گفت: گوشیم ... اگه گوشیم بیاری، اسکرین همه پیامای اون عوضی به خواهرمو دارم. هادی به عبدی گفت گوشی موتی را آورد. وقتی موتی گوشیش را روشن کرد و رفت تو گالری و همه اسکرین ها رو به هادی نشون داد. هادی متقاعد شد. هادی گفت: برای بار آخر میپرسم. همه اطلاعات مربوط به صرافی و اون پسره و دوربینا و اینا درسته؟ موتی میخوام کمکت کنم. موتی گفت: به شرفم قسم همه اش درسته. خاطر جمع باش. نظر هم اومد و با بچه هاش چک کردند. از نظر بپرس اگه حرف منو قبول نداری. هادی گفت: آبجیت هر وقت به باباهه بگه، میاد؟ موتی گفت: با کله میاد حروم زاده! هادی لحظه ای سکوت کرد. فکر کرد. بعدش گفت: برو به نظر بگو بیا. نظر اومد داخل. نظر گفت: جونم آقا! هادی گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم. تا نیم ساعت دیگه جمع کنین برین. همه برن. فقط عبدی بمونه. من و موتی یه کاری داریم. میریم و میاییم. نظر: آقا کجا بریم؟ چرا تا صبح نمونیم اینجا؟
هادی: گوشی موتی روشن شد. امکان داره تحت تعقیب باشه و با روشن شدن خطش، ردمون بزنن. نظر: آهان. از اون لحاظ. چشم. میریم. کجا بریم آقا؟ هادی گفت: هر کسی یه جا بره. متفرق شین. سر ساعت هفت و نیم صبح، سه راه معدل باشین. کنار باجه قدیمی. نظر: رو چِشَم. خودم بمونم پیش شما؟ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی هادی: نه ... تو هم برو ... نزدیکم نباش. عبدی گفت: منم برم؟ هادی گفت: نه ... تو به کارِت برس. اینو گفت و رو کرد به موتی و گفت: بریم؟ موتی گفت: نوکرم آقا ... بریم ... در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش. موتی هادی رو برد به خونه خودشون. یکی از کوچه های پایینِ دروازه سعدی. هادی تو حیاط خونه، رو تخت نشست. موتی رفت داخل و بعد از چند لحظه با الهه اومد. الهه به هادی سلام کرد. هادی هم جوابش داد. هادی گفت: ببین آبجی! دو تا سوال ازت میپرسم. جواب هر کدومش فقط یه کلمه است. الهه که دختری 22 ساله و زیبا رو بود با دلهره گفت: بفرمایید. هادی گفت: پیرمرده ازت آتو داره؟ چیزی دستش داری که نباید دستش باشه؟ الهه گفت: نه خدا را شکر ... هیچی ... موتی گفت: آبجی اگه چیزی هست بگو! هادی خان میخواد کمکمون کنه. عکسی مکسی چیزی نداری دستش؟ الهه بیچاره که بغض داشت گفت: نه ... مطمئنم ... اگه چیزی بود، به خودت میگفتم. هادی گفت: چرا آمارِ صرافی رو به موتی دادی؟ مگه صرافی مالِ پسرش نیست؟ الهه برای لحظاتی سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. سکوت سنگینی در اون جمع سه نفره حاکم شد. از اون جنس سکوت ها که آدم دلش میخواد بمیره اما چیزی که ازش وحشت داره، نشنوه! الهه یهو زد زیر گریه. موتی که دنیا داشت دورِ سرش میچرخید، محکم به پیشونی خودش زد و رو کرد اون طرف و از ته دل گفت: وااااااای ... وااااااااااای ... تنِت زیرِ گِل موتی! تنت زیر گِل ... الهه که دیگه هقهق میکرد، نتونست حرف بزنه. هادی که عصبانیت و خشم از پیشونی و صورتش موج میزد، تحمل نکرد و بلند شد و چند قدمی راه رفت. موتی گیر داده بود به الهه که بگه ماجرا چیه؟ که هادی همین طوری که پشتش به اونا بود گفت: ولش کن موتی. اذیتش نکن. بذار بره داخل. الهه رفت داخل. موتی داشت روانی میشد. دو سه تا چک محکم زد به صورت خودش. لب پاینیش را جوری گاز میگرفت و با مشت به صورت خودش میزد که اگه هادی محکم بهش چک نمیزد به خودش نمیومد. هادی سرشو گرفت تو دستش و گفت: آروم باش. آروم. آروم گفتم. وقتی موتی آروم شد، هادی بهش گفت: داره دیر میشه. به الهه خانم بگو همین امشب با باباهه قرار بذاره. باید تا هستیم کارِ این پیرِ سگو یه سره کنیم. فردا دیگه دستمون بهش نمیرسه.. فردا فقط وقتِ جهنمِ پسره است. امشب باباهه و فردا پسره. پاشو ماشالله. پاشو مشتی. موتی هم سرشو تکون داد. با شیدن این جملات هادی، انرژی گرفت. آرام تر شد. بلند شد و رفت داخل. دو ساعت بعد سر و کله یه مرد حدودا شصت ساله با ماشین گرون قیمت، خیلی شیک و خوشحال و قبراق و سر حال پیدا شد. تا تو ماشین بود، سه چهار بار عطر زد و خودش و لپای شیش تیغ کرده اش را تو آینه وارانداز کرد. پیاده شد. نفس عمیق کشید. تمام ریه هاش از هوای تازه پرکرد. به طرف در رفت. زنگ نزد. با گوشی تک زد و همون لحظه، در را براش باز کردند. همه این صحنه ها را دختره که در تاریکیِ سر کوچه، پشت دیوار ایستاده بود تماشا کرد. بعدش برگشت و به دیوار تکیه داد. سرش به طرف آسمون برد و به ستاره ها نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. راننده اسنپ که سه چهار قدمی الهه ایستاده بود شیشه را کشید پایین و گفت: خانم سوار نمیشید؟ داداشتون گفتند معطل نکینم و بریم. الهه سوار اسنپ شد و رفت. رفت و اون پیرمرد بخت برگشته و بولهوس را با دو نفر تنها گذاشت. با یکی که آبجیش بی آبرو شده و اون لحظه اسیدِ خالصه. یکی هم یه خلافِ وحشیِ ناموس پرستِ گُر گرفته!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مسابقه پيامكی 🌺برنامه تلویزیونی قرارگاه در کدام آیه سوره جمعه صراحتا از نمازجمعه نام برده شده است؟ 1⃣ آیه ۹ 2⃣ آیه ۱۰ 3⃣ آیه ۱۱ ✅ارسال پاسخ (سنجاق شده)👇 https://eitaa.com/joinchat/2996830307Cf412b6fd7c 🎁 جوایز:14 هدیه 5 میلیون ریالی 📅 مهلت مسابقه: تا چهارشنبه این هفته ♻️ 🎁جوایز به حساب برندگان واریز می شود.
با استقبال خیاطان صورت گرفت؛ 💥اجرای پویش مردمی دوخت چادر به صورت "رایگان" و "نیم بها" در شهرستان آران و بیدگل ✅چاپ بنرهای این پویش به صورت رایگان با درج نام اختصاصی "خیاطی" برای خیاطان و متقاضیان خانگی انجام می شود ✅خیاطان جهت سفارش و دریافت بنر ، در روزهای کاری هر روز از ساعت ۹ تا ۱۲ به دفتر چاپ کهربا واقع در خیابان شهید رجایی روبروی اورژانس امام مراجعه یا با شماره ۰۳۱۵۴۷۳۱۷۷۷(خانم احمدی) تماس بگیرند. 💥لیست خیاطان شرکت کننده در پویش جهت اطلاع عموم در کانال خیمه گاه منتشر خواهد شد👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2996830307Cf412b6fd7c شما هم رسانه باشید...
اطلاعیه 👆👆مراسم تشییع و بزرگداشت شهید والامقام حسین نوروزی ستاد برگزاری مراسم
🔸 مقام خادم به جايي مي رسد كه منا اهل البيت مي شود 📎ثبت نام سراسری خادمین شهدا کشور 💠 تا ساعاتی دیگر آغاز ثبت نام سراسری خادمی افتخاری شهدا (ویژه داوطلبان جدید) برادران و خواهران 15 لغایت 22 آذرماه 1401 ثبت نام فقط از طریق آدرس: 🌐www.khademin.koolebar.ir 🏷️جهت برقراری ارتباط با نیرو انسانی کمیته کاشان @Ali_Hp0892 واحد برادران @Kousar_n واحد خواهران در پیام رسان ایتا پیام دهید ➕جهت کسب اطلاعات بیشتر می توانید با سامانه ملی راهیان نور تماس بگیرید: 📞096313 ✉️300001414 📱@shahidanekhodaiy110ایتا و سروش 💢توجه داشته باشید این ثبت نام فقط و فقط ویژه داوطلبین جدید وافرادی هست که تا کنون در سایت کوله بار تشکیل پرونده نداده اند وثبت نام نکرده اند ♦️کمیته خادمین شهدا شهرستان کاشان♦️ @khademin_kashan
✳️مراسم وداع و تشییع پیکر مطهر شهید هشت سال دفاع مقدس، شهید حسین نوروزی در شهر ابوزیدآباد برگزار می شود 🔹زمان: پنج شنبه‌۱۷ آذرماه، ساعت ۱۳ 🔹شروع مراسم: از میدان امام حسین(ع)،مقابل پایگاه‌ بسیج شهید مصطفی خمینی(ره) 🆔 @shahidrajaiebase
💢به دستور میرزا آتش می‌زنند!💢 ۱۰۱ سال از شهادت میرزا کوچک‌خان گذشت. یک قهرمان ملی که سالها علیه استعمار انگلیس مبارزه کرد و غریبانه به شهادت رسید، اما مظلومیت او از شهادتش بزرگتر بود. در عهد میرزاکوچک‌خان عمله‌های ظلم جای شهید و جلاد را عوض کردند. 🔻میرزا قربانی دسیسه روس و انگلیس شد، در سرما یخ زد، وقتی سرش را بریدند خون فوران نکرد، بدن در سرما کاملا یخ زده بود، پیش از اینکه سرش را جدا کنند او از این جهان رخت بسته بود، درد کشیده بود، کیلومترها گائوک را به دوش کشید، از این دهات به آن دهات، در جنگل، بدون غذا راه می‌رفت. 🔻هرجا که به او پناه می‌دادند اگر قزاق‌ها و قشون رضاخان می‌فهمیدند، آنجا را آتش می‌زدند تا کسی جرات نداشته باشد به کوچک خان یاری برساند. آن اوایل برای تخریب میرزا، انگلیسی ها "گروهی راه انداختند تا روستاییان را شبانه غارت کنند، انبار برنج را بسوزانند، بعد که رعیت بی پناه معترض و عصبانی می‌شد، می‌گفتند بدستور میرزا آتش می‌زنند! چیزی شبیه به همان جمله: "کار خودشونه؟" عجب سلاح بُرنده ایست این جنگ روانی! می‌تواند قهرمان را خائن می‌تواند وطن دوست را وطن فروش می‌تواند مقتول را قاتل می‌تواند انسان شریف را بی شرف می‌تواند مظلوم را ظالم معرفی کند، عجب سلاح پر دردی است این جنگ روانی!
بار دیگر شهرمان با بوی شهید و شهادت عطرآگین می شود، بار دیگر یاد و خاطره رشادت ها و ایثارگری ها و از جان گذشتگی های نوجوانان و جوانان و..... در ذهن های فراموش شده و فروخفته زنده خواهد شد..... خوش آمدی به آغوش گرم خانواده و وطن حسین عزیز🌷🌷🌷🌷🌷
اسلام علیک یا فاطمه الزهرا (س) قابل توجه برادران و خواهران هیئتی جلسات ایام فاطمیه انشالله از فردا شب به مدت دو دهه برگزار میگردد، اولین جلسه به شرح زیر میباشد: سخنران: حجت الاسلام مسعود سعادتی مداح: کربلایی محمد جواد میرزایی زمان: بعد از نماز مغرب و عشا مکان: منزل آقای حاج محمدرضا عظیمی اطلاع رسانی فرمایید با تشکر هیئت قائمیه روستای فخره
مراسم شب اول دهه فاطمیه در منزل محمدرضا عظیمی همراه با قرائت زیارت عاشورا با نوای گرم حجت رضازاده مداح:کربلایی میرزایی 🆔 @shahidrajaiebase
دیروز در دانشگاه واقعا با گوشت و پوست و خونم لمس کردم که هنوز عده‌ای با جماعت اینترنشنالی فکر می‌کنند خبری است! روی جماعتی قمار می‌کنند که گنده‌ترین تیرهایشان حسین رونقی و توماج صالحی بودند. حسین رونقی که چوپان دروغگو از آب در آمد و توماج صالحی هم پهلوان پنبه! برای حسین رونقی گفتند پاهایش شکسته و اعتصاب غذا کرده و ... معلوم شد اینطور نبوده. آن‌هایی هم که منصف بودند فهمیدند چه کلاهی سرشان رفته ولی اکثریت جماعت دوست نداشتند همین دروغ را هم متوجه شوند! کافی است کلیپ‌های توماج صالحی را نگاه کنند که چه کری‌هایی می‌خواند! صدر تا ذیل نظام را به قول خودش شسته بود اما دیروز کلیپش منتشر شد که در صحت و سلامت می‌گفت کاش این کارها را نمی‌کرده! (یادمان نرفته زیر شکنجه و با بدنی برهنه و پرخون حاضر نشد کوچکترین توهینی به اعتقاداتش کند اما پسر انقلاب خیالی‌شان ... بگذریم) کاش فکر کنند! اگر قرار باشد انقلاب هم بکنند با بچه‌بازی نمی‌توانند! با علی کریمی و پوریا زراعتی و سینا ولی‌الله و نازنین بنیادی و سیما ثابت و حتی علی دایی هم نمی‌شود! حتی اگر این توهم‌پاشیِ جماعتِ اینترنشنالی را نگاه کنند متوجه می‌شوند در پهنه کشور، زیر نیم درصد هم به این همه پروپاگاندای اعتصاب سه روزه‌شان جواب مثبت نداده! حتی اگر هوا هم اینطور نمیشد باز هم فرقی نمی‌کرد ... جالب است دیروز دیدم توهم کرده‌اند جمهوری اسلامی ابرها را بارور کرده! واقعاً این کار در پهنه سرزمین ایران ممکن است؟! گیرم ممکن باشد، این نشان از پیشرفته بودن نظام نیست؟! جالب بود فردی می‌گفت نظام دستگاه‌های از روسیه وارد کرده‌! نمی‌دانم وقتی این حرف‌ها را می‌زنند خنده‌شان نمی‌گیرد؟! از داستان حسین رونقی و توماج صالحی درس‌های زیادی می‌شود گرفت. کافی است همه قدری فکر کنیم ... پی‌نوشت: این را برای اینستا نوشته بودم (با کمی تغییر!)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج‌ حسین یکتا چقدر خوب میگه: رفقا! شهدا ما رو انتخاب میکنن نه ما شهدا رو... اره؛شهدا هستن که ما رو دعوت میکنن،از بین این همه شهید،یکی شون مِهرش به دلت می شینه و انگار نگاهش باهات حرف میزنه(: مراسم وداع با پیکر در حسینه نه دی ناحیه آران و بیدگل به همت دانشگاه آزاد اسلامی واحد کاشان با حضور بسیجیان پایگاه شهید رجایی 🆔 @shahidrajaiebase
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🌹 قالت فاطمه الزهرا ( س): مَنْ کانَ یؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ اَلْیوْمِ اَلْآخِرِ فَلْیکرِمْ ضَیفَهُ حضرت فاطمه (س) فرمودند: هر که به خدا و روز قیامت ایمان دارد مهمانش را احترام کند. وسائل الشیعة، ج13، ص126 عزیز حسین در ایام آمدنت گرامی و پررهرو باد برنامه نماز جمعه این هفته شهر ابوزیدآباد وبخش کویرات ۱۸ آذر ماه ۱۴۰۱ به شرح ذیل اعلام می گردد: خطیب : حجت الاسلام و المسلمین سید احمد شاهمیری امام جمعه محترم شهر ابوزیدآباد وبخش کویرات ▪️ مجری: آقای مرتضی پشتیبان ▪️ قاری: آقای احسان عسگری ▪️ مؤذن: آقای عباس عصمتی ▪️مکبر : آقای مرتضی پاکاریان میز خدمت اداره مخابرات شهرستان آران وبیدگل ⏰شروع مراسم: ساعت ۱۱:۳۰ برای کودکان فعال می باشد. امور رسانه قرارگاه جمعه http://eitaa.com/abozeidabad