🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#داستانصبربرفقر
✍در زمان خليفه دوم جوانى بعد از فراغت از نماز بدون خواندن تعقيبات بلافاصله از مسجد بيرون مى رفت.
روزى به همان منوال از جاى خود برخاست كه روانه شود، عمر او را مخاطب قرار داد كه چرا شرط ادب در برابر نماز نگه نمى دارى ؟
و تعقيبات كه فضيلت زياد دارد نمى خوانى ؟
🔺جوان از اين عتاب و سرزنش ناراحت شد و به گريه آمد و گفت : مى ترسم از گفتن علت ناراحت شوى،
تو چه مى دانى كه بر ما بيچارگان چه مى گذرد، و فقر و احتياج و نيازمندى ما به حدى رسيده است كه من و عيالم با يك جامه مى گذرانيم
اگر او بپوشد مرا لباس نيست و اگر من بپوشم او لباس ندارد.
🔺بنابراين هر روز صبح من پيراهن را مى پوشم و به نماز حاضر مى شوم و بعد از فراغت از نماز به خانه مى روم تا او نيز از اين جامه استفاده كند و از نماز عقب نماند.
عمر از اين بيان و از دانستن وضع او ناراحت شد و حضار به گريه در آمدند. سپس از بيت المال هشتاد درهم نقره آورد و به او گفت :
اين دراهم را بگير و صرف مايحتاج كن و نيازمندى هاى خود را برطرف ساز.
جوان آن پول ها را گرفت و به خانه آمد.
عيال او از تاءخير ورودش پرسيد.
او آن چه كه با خليفه گفته بود با عيال خود در ميان گذاشت .
🔺عيال او از اين پيش آمد و از فاش شدن اسرار سخت ناراحت گرديد و شوهر خود را مورد ملامت و توبيخ قرار داد و گفت :
مگر تو نشنيده اى ، فقير صابر، روز قيامت هم نشين پيامبر صلى الله عليه و آله است .
تو چنين عزتى را به مال دنيا فروخته اى ، بهتر آن است كه اين پول ها را هر چه زودتر به خليفه برگردانى و بگو
گرچه نيازمند و فقير هستيم اما صبر بر فقر اسلحه ما است .
🔺آن جوان با اين تحريك از جاى خود برخاست و تمام دراهم را به خليفه برگرداند و چون شب شد آن زن براى تهجد و نماز شب از رختخواب برخواست .
بعد از پايان نماز به شوهر گفت :
تا حال راز ما نزد خدا محفوظ بود حال كه ديگران دانستند من از اين زندگى بيزارم . با هم دعا كنيم تا روح ما قبض شود و از چنين زندگى خلاص شويم ، هر دو به سجده درآمدند و از خداوند درخواست مرگ كردند
🔺و فورا جان به جان آفرين تسليم نمودند و بنا به خبرى آن زن تمناى مرگ كرد و جوان صبح به مسجد آمد و مردم را به تشييع جنازه عيال خود دعوت كرد.
📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب