eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ✍ همیشه بود هم که می رفت با اش قرار می گذاشت که 10 روز نکنند تا بتواند قصد کند و بگیرد . جوان 21 ساله که یکی از زبده عملیات لشگر 57 (ع) بود، طی عملیاتی در منطقه عمران مفقود الاثر شد و پس از یکسال که منتظر جنازه اش بودند، با پیکری کاملاً سالم به آباد برگشت . به دستور امام و امام جمعه خرم آباد آیة الله پیکر به مدت یک هفته در مخصوصی در بیمارستان خرم آباد مورد زیارت عموم شهر قرار گرفت. پیکر شهید همه را مبهوت کرده بود.... هدیه به روح : ۩ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ۩ . . . @ShahidToorajii
🌷 🔰یک روز که حسابی دلش هوای را کرده بود، دور از چشم خانواده اش به خانه خودشان رفت. کلید را که به در انداخت و وارد شد بیشتر احساس کرد. 🔰خیلی دلش برای روح الله تنگ شده بود با قدم های آهسته و چشمی ، خودش را به اتاق او رساند. به کتابخانه📚 نگاه کرد. از بین آن همه کتاب و جزوه های ، نگاهش روی هشت کتاب سهراب سپهری، که روح الله برایش کادو خریده بود ثابت ماند‌. 🔰جلو رفت و آن را از بین کتاب های دیگر بیرون کشید با دست خاک رویش را پاک کرد و آن را باز کرد را ورق زد، دوتا گل رزخشک شده از آن بیرون افتاد. عادت داشت، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب می کرد. 🔰در یکی از های روح الله، وقتی دلتنگش شده بود، روی یکی از گلبرگ ها نوشت: آن چنان در دل و جان جای گرفت، که اگر برود از دل و از جان نرود این گلبرگ را خودش نوشته بود. 🔰اما جریان را نمی دانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط را شناخت که روی نوشت بود: ••●❣ عشقِ من ❣●•• 🌷 @ShahidToorajii
شهید محمدرضا تورجی زاده
#شهید_علی_عسکری
📖 💔 یڪ هفتہ قبل از شهادتش باهاش تماس گرفتم و گفتم : 6 ماه است ڪه رفتہ ی ، دل همہ برات تنگ شده ؛ چند روزی بیا و دوباره برگرد . گفت : « بابا وهابی‌ها و تڪفیری‌ها می‌خواهند حرم بی‌بی زینب را خراب ڪنند . اینجا هم دست ڪمی از زمین ڪربلا نداره .» « اگر در زمین ڪربلا خیمہ های بی‌بی زینب را آتش زدند ، اینجا می‌خواند حرمش را خراب ڪنند .» تو بگو من چیڪار ڪنم ؟ جوابی نداشتم ڪه بدم ! گفتم : « بمون و پس از یڪ هفتہ شهید شد .» 🌹 🕊 🔻ولادت : ۱۳۶۲/۱۱/۱۰ ، شهرڪرد 🔺شهادت : ۱۳۹۱/۱۱/۱۰ ، سوریہ @ShahidToorajii
🌺🍃 از کرمانشاه به جبهه آمده بودم و مجروح شدم. دستم از کار افتاد و ناچار شدم برای مداوا به تهران بیایم. ابراهیم در این وضعیت مرا تنها نگذاشت و به همراهم به تهران آمد و چند روز در منزل آن ها بودم و به خانواده ابراهیم مخصوصا مادر ایشان خیلی زحمت دادم. ابراهیم با موتور من را به همه جا می برد و پی گیر درمانم بود . بعد از این به دوستانم گفتم که من در تهران فردی را دیدم که از ما کردها مهمان نواز تر است ..... @ShahidToorajii
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 🌺🍃 بار آخری که بهروز راهی جبهه می شد ، قرآن را آوردم تا او را از زیر قرآن رد کنم ، بهروز به شوخی گفت ، از زیر قرآن رد نمی شوم !! ، چون هر بار این کار را می کنی ، من شهید نمی شوم ، بعد گفت ، اگر من شهید شدم ، چگونه مرا شناسایی می کنید ؟!! به شوخی گفتم ، تو شهید بشو من تو را شناسایی می کنم ! پس از رفتن او ، به خدا گفتم که او را در راه رضای تو می دهم ، و این آخرین دیدار ما بود..... 📕 پلاک 10 ، ص8 @ShahidToorajii 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
قبل از آشنایی با محمد جواد به حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂 روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓 البته آن روزها نمیدانستم که ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود.😊 پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود. حتی از جوانی و زمانیکه بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس 💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست. سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه وهمه به من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار است در این خانه بمانی...نه من....😔 آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به دیدار تو در زمان ظهور (عج)😍😌 ـ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
●واقعه پاوه در ماه رمضان بود . ● شهید فلاحی می گفت: "روزه بودیم ، خوردنی نداشتیم . رفتیم آب پیدا کردیم توی آفتابه های دستشویی ها ، یک جرعه وقت سحر و یک جرعه افطاری می خوردیم." ●چند روز در اونجا بدون غذا و مهمات بودیم . یک خلبان شجاع گفت : "من می روم ؛ شهید محمد نوژه رفت هواپیمایش را زدند و شهید شد . یک خلبان دیگر گفت من از هشت هزار مهاجم می گذرم و می روم ، نان ، خرما و پنیر بسته بندی برداشت و رفت و تصمیم داشت مجروحان را برگرداند . این خلبان محمد جعفر مهدوی ملک کلاهی خلبان هوانیروز بود. ●کمک خلبان او هم محمد وجدانی نام داشت و اهل رفسنجان بود . کمک ها را رساند و خیلی ناراحت کننده تر از آن چه که در فیلم چ دیدید، تکه تکه شد. 📎پ ن: این خلبانان شجاع جانشان را در کف اخلاص گذاشتند و به شهید دکتر چمران و نیروهایش کمک رساندند و به فیض شهادت نائل شدند .🌷 روایتی از ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
داشتیم پیڪر شـــــهدامون رو با کشته های بعثی تبادل میڪردیم که ژنـرال «حسـن الدوری» رییس ڪمیته رفات ارتش عـراق گفت : «چند تا شهید هم ماپیداڪردیم، تحویلتون میدیم تا به فهرستتون اضافه کنید.» یکی ازشهدایی که عراقی ها پیدا ڪردند پلاڪ نداشت . سـردار باقر زاده پرسـید: ازڪجا میدونید این شــــهید ایـرانـــیه؟ این ڪــــه هیچ مـدرڪی نداره! ژنرال بعثی گفت : با این شـــهید یه پارچه قرمز رنگ پیدا ڪردیم ڪه روش نوشته بود: « » فـهمـیدیم ایـرانیه... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
‍ ‍ ❣ روضه‌ برای اطمینان قلب در کربلای5، شلمچه، شهرک دوعیحی جلو ستون حرکت می‌کردم که شهید مجید بهادری گفت برایم روضه بخوان! گفتم بلد نیستم. گفت جان محید یک روضه بخوان می‌خواهم قلبم مطمئن شود. من هم با زبان ساده روضه وداع شروع کردم. ناله مجید بالا رفت. نشست و گریه کرد. بعد بلند شد و مرا بغل کرد و گفت: ¤¤قلبم مطمئن شد¤¤ من نفهمیدم چه گفت تا شب عملیات که در کنارم تیر به قلبش اصابت کرد و فریاد یا حسین (ع) سر داد و تمام. تازه معنی قلب مطمئن را فهمیدم. 👈 راوی: پوررکنی ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شنیدے میگـن رفیق شهید شهیـدت میڪنه؟!🕊 حاج حسـین یڪتا: [بچه ها بگـردید یه پیـدا کنید؛ یه دوست پـیدا ڪنید ڪہ وسـط میدون میـنِ گـناه؛ دستمـونو بگیـره. ] بیـا اینجا و رفیق شهیدتو پیـدا ڪن↓ شما دعـوت شـہیدبابڪ هستیــد • ••🌱 بیـــــا اینجا ببین چہ خبـره‼️ پر از مطـالب که ڪمڪ میکنه برای :) • 📚 🖇 💌 🎞 🖼 .دلنوشته ⚡️ • [خـلاصہ اینجـا همه چیـز شہداییه🥀] مخصوص شما اهل دلا ♡...:) امتحانش ضـرر نداره🌿 https://eitaa.com/joinchat/2495938607Cef71c38c1d ڪپے ریپ ممنـوع⛔️
شنیدے میگـن رفیق شهید شهیـدت میڪنه؟!🕊 حاج حسـین یڪتا: [بچه ها بگـردید یه پیـدا کنید؛ یه دوست پـیدا ڪنید ڪہ وسـط میدون میـنِ گـناه؛ دستمـونو بگیـره. ] بیـا اینجا و رفیق شهیدتو پیـدا ڪن↓ شما دعـوت شـہیدبابڪ هستیــد • ••🌱 بیـــــا اینجا ببین چہ خبـره‼️ پر از مطـالب که ڪمڪ میکنه برای :) • 📚 🖇 💌 🎞 🖼 .دلنوشته ⚡️ • [خـلاصہ اینجـا همه چیـز شہداییه🥀] مخصوص شما اهل دلا ♡...:) امتحانش ضـرر نداره🌿 https://eitaa.com/joinchat/2495938607Cef71c38c1d ڪپے ریپ ممنـوع⛔️
🌸 حضور حضرت زهرا س در عروسی شهید ردانی پور 🎀امام خطبه عقدشان را خواند. مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: « از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد.» 🎀طلبه شهید مصطفی ردانی پور برای عروسی اش علاوه بر میهمانان ، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها می اندازد ، شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب می بیند که به عروسی اش آمده ، شهید ردانی پور به ایشان می گوید: خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می خواستم احترام کنم. حضرت زهرا سلام الله علیها پاسخ می دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟» 🎀شهید مصطفی ردانی پور دیگر تا صبح نخوابید نماز می خواند ، دعا می کرد، گریه می کرد. میگفت من شهید می شوم. دوستش گفته بود این همه گریه و زاری میکنی، می گی می خوام شهید بشم دیگه زن گرفتنت چیه ؟ جواب داد : «خانمم سیده. می خوام اون دنیا به حضرت زهرا (س) محرم باشم . شاید به صورتم نگاه کنه !» 🎀شب عروسی بلند شد به سخنرانی و گفت : « امشب عروسی من نیست. عروسی من وقیته که توی خون خودم غلت بزنم» تازه سه روز از عروسی‏اش گذشته بود که دست زنش را گذاشت تو دست مادر ، سرش را انداخت پایین و گفت دلم می خواهد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آرام و بی صدا رفت منطقه . 🎀بدون عبا، بدون سمت و مسئولیت ، مثل یک بسیجی ، اول ستون راهی عملیات شد. عملیات والفجر 2 درمنطقه حاج عمران و تپه های شهید برهانی شروع شده بود. 🎀بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره شدند. حاج آقا ردانی زیر لب قرآن می خواند و دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار. دستورعقب نشینی صادر می شود اما او همچنان مقاومت می کند. هرگز امام زمان (عج) را فراموش نکنید، که او واسطه بین خالق و مخلوق است. تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجمه اش اصابت می کند. آرامشی زیبا وجودش و زخم های کهنه میدان نبردش را التیام می دهد. اودیگر به آرزویش رسیده است . 🎀هق هق گریه می کرد ؛نفسش بالا نمی آمد . تا آن روز بچه ها حاج حسین را آن طور ندیده بودند و همه می دانستند که سینه مصطفی ردانی پور ، مأمنی بوده برای دلتنگی های حاج حسین. 🎀آن شب همه گریه می کردند بچه ها یاد شب هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند . هرکسی یک گوشه ای را گیر آورده بود، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل می خواند . 🎀حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردند ، مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنچ شهید دیگر آوردند ، بازهم نبود. 🎀منطقه دست عراقی ها بود . چند بار دیگر هم عملیات شد اما از او خبری نشد .جنگ هم که تمام شد .دوستانش رفتند و دنبالش روی تپه های برهانی ،توی همان شیار .همه جای تپه را گشتند . نبود! سه نفر همراهش را پیدا کردند اما ازخودش خبری نشد. مصطفی برنگشت که نگشت...یازهرا... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯