eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
2.9هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
10.3هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: زمان شهادت 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 شدت درگیری زیاد شد. گرمای هوا هم بیداد می کرد. مصطفی برای کمک به نیروهای خط مقدم جلو آمده بود. در فرصت کوتاهی که ایجاد شده بود برای رزمنده ها از جنگ بدر گفت. از نبود امکانات و یاری خدا که باعث شد سپاه دشمن از بین رود. در شب دوم عملیاتِ «فرمانده کل قوا»، یکدفعه دیدیم از آقا مصطفی خبری نیست. آنقدر فاصله ما با دشمن کم شده بود که به راحتی صدای آن ها را می شنیدیم. ترسیدم در تاریکی شب اسیر شده باشد. هر چه دنبالش گشتم نبود. ساعتی بعد مصطفی را دیدیم. با خوشحالی به سمتش رفتم. با تعجب دیدم بی حال است. سر و صورتش سیاه شده. مژه ها و ابروهایش سوخته بود و... با سختی او را به عقب برگرداندیم. بعدها خاطره آن روز را اینگونه تعریف کرد: وقتی دشمن خیلی نزدیک شد، به میان نیروهای دشمن رفتم. می خواستم کاری بکنم. آنجا یک نفربر بود. اما کسی در اطرافش ندیدم. سریع سوار شدم. کسی متوجه من نشد. نفربر پر از مهمات بود. پر از گلوله آر پی جی. استارت زدم. راحت روشن شد. با آخرین سرعت حرکت کردم. می خواستم این مهمات را سریع به بچه های خودمان برسانم. در راه از لا به لای چند تانک دشمن عبور کردم. خودم را به خاکریز رساندم. از نفربر پیاده شدم. تا به اطراف نگاه کردم دیدم که در میان برادران عراقی قرار دارم! در تاریکی راه را اشتباه آمده بودم. خلاصه سریع برگشتم. اما عراقی ها قضیه را فهمیدند. مرتب به سمت من شلیک می شد. کافی بود یک آر پی جی به نفربر بخورد... من با سرعت می رفتم. کمی که رفتم، نفربر به یک خاکریز خورد و گیر کرد. به پشت سرم نگاه کردم. سریع پیاده شدم. دیدم تانک عراقی به دنبال من است. من از خاکریز رد شدم و به سمت نیروهای ایرانی آمدم. چندین عراقی با تعجب دور نفربر جمع شدند. لحظه ای بعد تانک عراقی شلیک کرد. صدای انفجار و شعله آتش از نفربر زبانه کشید. چندین دست و پای قطع شده عراقی ها روی زمین ریخت. من که توانسته بودم از انفجار فاصله بگیرم به سمت نیروهای خودی دویدم. وقتی به بچه ها رسیدم همه با تعجب به من نگاه می کردند. خودم هم باور نمی کردم که زنده باشم. -راوی: یکی از فرماندهان منبع: کتاب مصطفی-گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی-زندگی نامه و خاطرات سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور 🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯ 🕊🕊🕊🕊🕊
توسل به حضرت زهرا(س) وسط میدان به حضرت زهرا(س) متوسل شد و لحظاتی بعد قرآن را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد. پس از اینکه قرآن را بست گفت: «از این معبر نمی‌رویم، باید از معبر دست راستی، گرای باغ شماره هفت برویم و آنجا به دشمن بزنیم.» به قدری با قدرت این حرف را زد، که حتی حاج حسین خرازی هم چون و چرایی نیاورد و روی حرف او حرف نزد. گردان‌ها از همان مسیری که او گفته بود، به طرف دشمن حمله کردند و ساعاتی بعد، منطقه مورد نظر فتح شد. بعدا در بررسی‌ها متوجه شدیم که با انتخاب مسیر، عراقی‌ها را دور زده بودیم!