#ارسالی
سلام من مدتیه دستم سوخته و خیلی ناجور شده دارو وپمادای مختلفی استفاده کردم به همه شهدا متوسل شدم ولی انگاری کسی منو لایق ندونست جواب منو بده دیشب که حرم امام رضا رو دیدم خیلی گریه کردم قبل از خواب میخواستم بازم به امام رضا گله کنم ولی نمیدونم چطور شهید حججی اومد تو ذهنم بازم بغضم ترکید و گریه کردم بش گفتم چرا هیچکس جواب منو نمیده من شفای دستمو از کی بخوام😔بعد یکم باش درد دل کردم گفتم میخوام برات سوره یس بخونم رفتم وضو گرفتم و با گریه سوره یس براشون خوندم بش گفتم اگر حاجتمو بدی بقیه نذر مو بعد خوب شدن دستم انجام میدم امروز خیلی اتفاقی از کانالا فهمیدم دیروز تولد شهید بوده و مطمنم اتفاقی نبوده چون من تا حالا برا شهید حججی چیزی نخواستم امیدوام بحق مریض کربلا و عنایت شهید همه مریضا و دست منم خوب بشه
#ارسالی
تقریبا 3یا4 سال پیش ، تازه یکم با شهدا آشنا شده بودم.
خیلی دوست داشتم رفیق شهید داشته باشم.
بعد از مدتی ، داخل زمستون پیکر پاک شهید🌹 سید فاضل موسوی امین🌹 پیدا شد و به اهواز انتقال داده شد.(ظاهرا مدتی مفقودالأثر بودن)
بنده با مادرم ، توفیق داشتیم به استقبال این شهید بزرگوار رفتیم.
زمانی که پیکر رو اوردن ، موجی از جمعیت روانه ی تابوت شدن.
بنده بین جمعیت نبودم ، تقریبا کنار بودم.
در همین موقع ، توی دلم به شهید گفتم:(اگه بنده رو لایق رفاقت می دونی و انتخابم کردی ، بذار ی جوری تابوتت رو بگیرم)
ی لحظه دیدم ، مسیر تابوت به همون سمتی که هستم منحرف شد. بنده هم توفیق پیدا کردم تا دم در تابوت ایشون رو حمل کنم😌
از اونجا بود که شهید سید فاضل موسوی امین شدن رفیق شهید بنده.
🌹به نیابت از شهید سید فاضل موسوی امین ، شهید سید مهدی موسوی ، شهید محمد عذاری و جمیع شهدا برای تعجیل در ظهور امام زمان(عج) صلوات.🌹
#ارسالی
سلام علیکم
سلام به همه ی دوستان و دوستداران شهدا😍😍 امیدوارم همگی حالتون عالی باشه و به هر حاجتی که دارید برسید .... خیلی خوشحال میشم اگر که پیام بنده حقیر رو بخونید ☺️☺️
اول در رابطه با آشنا شدن با دوست شهیدم بگم
من ۱۹ سالمه. من توی یه خانواده با عقاید معمولی بودم نه مذهبی یعنی ماهواره داشتیم و این حرفا و چیز زیادی از دین و مذهب نمیدونستم اما خیلی خدا و امام ها به ویژه امام رضا رو دوست داشتم 😇. از همون بچگی هم عاشق کتاب خوندن بودم .خلاصه حدود کلاس چهارم ابتدایی بودم که برادرم که راهنمایی بود رفت راهیان نور وقتی برگشت یه کتاب اورده بود اون کتاب رو من برداشتم و رفتم توی اتاقم که بخونم اسم کتاب ( شیرین تر از زندگی ) بود در رابطه با زندگینامه شهید احمد اسدی ، خیلی برام جالب بود زندگینامه ایشون هنگامی که داشتم نحوه شهادتشون ( چون این شهید بزرگوار پیکر مطهرشون به علت اصابت راکت های هواپیما به ماشین حامل ایشان و دوستان شهیداشون اربا اربا شده بود )رو میخوندم خیلییییییی گریه کردم به گونه ای که تا حدود یه ربع کامل سر یه کلمه فقط داشتم گریه میکردم اصلا برای خودم هم خیلی عجیب بود که من چِم شده .... کلا یه حال عجیب اما قشنگی بهم دست داده بود از اون روز من به نیابت ایشون کارهای خوب انجام میدادم و توی تاریخ شهادتشون خیرات میدادم و با اینکه کتاب رو خونده بود اما بازم از اول میخوندم در واقع تنها دلخوشیم بود این کتاب و خیلییی معجزه ها از داداش احمدم دیدم😍😍😍 (( این نحوه ی آشناییم با دوست و برادر شهیدم بود)) و یکی از بزرگترین آرزوهام دیدن خانواده شهید اسدی هست . شهید بزرگوار احمد اسدی از شهرستان برازجان بوشهر هستند .....خلاصه این ها رو گفتم تا برسم به تلنگری که امروز خوردم .... امروز یه مطلب خوندم در مورد رجعت در زمان ظهور امام زمان که امامان ، یاران خاص ایشان ، شهدا و... و همچنین کافران خالص به دنیا برمیگردند که در دنیا به مجازات برسند یکم که فکر کردم دیدم اگه من توی زمان ظهور زنده باشم و جزء منتظران آقا باشم میتونم دوست شهیدم رو ببینم در این دنیا 😍😍😭😭😭😭😭😭😔😔😍😍😍 وای نمیدونید چه حالی شدما اصن هرچی ارزو و خواسته داشتم از خدا یادم رفت فقط گفتم که ایشالا بتونم ظهور آقا رو درک کنم ..... همه ی این ها را گفتم که بگم همگی بیایم برای ظهور آقا خالصانه دعا کنیم و کار انجام بدیم تا بتونیم دوستای شهیدمون رو هم ان شاءالله ببینیم و سرباز آقا امام زمان(عج) بشیم 😍😍😍❤️❤️❤️ ...... همه ی خواهرای گلم رو ندیده دوست دارم ...ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید ... یاعلی
#ارسالی
من برای شفای بیمار کوچیکم دست به دامن یه شهید تو گلزار شهدای شهرمون شدم ولی جوابمو ندادن😪
حالا میخواستم ممکنه بخواین اونایی که رفیق شهید دارن و ارتباط قوی گرفتن برای مریض کوجولوی منم دعا کنن
عنایات شهدا 🌷
#ارسالی من برای شفای بیمار کوچیکم دست به دامن یه شهید تو گلزار شهدای شهرمون شدم ولی جوابمو
لطفا نفری ۱۰ صلوات به نیت شفای سید مصطفای سه ساله بفرستید..
عنایات شهدا 🌷
سلام عرض میکنم، وقتتون بخیر...
من ۱۹ سالمه، شخص مذهبی ای هستم و خانواده معتقدی هم دارم، از حدوداً یکسال پیش به واسطه بودن در کانال های شهدا، به این عزیزان بزرگوار علاقمند شدم❤️❤️ و حاجت مهمی هم داشتم که به دلم افتاده بود از شهدا درخواست کنم🙏 به پدر و مادرم گفتم یه روز به قصد زیارت شهدا بریم گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها)🌹.
وقتی وارد گلزار شهدا شدیم مادرم خیلی خیلی مشتاق بود مزار💙شهید بهشتی💙 رو زیارت کند، بااینکه خیلی وقت بود نرفته بودیم، بی مقدمه رفتیم قطعه۲۳، که مزار شهدای ۷تیر و حادثه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و 💕شهیدان بهشتی و رجایی و باهنر💕 آنجا قرار دارد😇 و مادرم در همان ابتدای ورود به خواست دلش رسید، بعد همانجا به مزار شهیدی رسیدیم که نظرم رو جلب کرد چون که این شهید عزیز درست در روز عاشورا و در جزیره مجنون به فیض شهادت رسیده بودند😢🌹، نکته دیگری هم نظر مرا جلب کرد، دوبیت شعری بود که پایین مزار مطهر شهید نوشته بود که من فقط مصرع آخرش رو خاطرم مانده که نوشته بود:💛 حاجت بطلب ز تربت پاک شهید💛، من و مادرم تا این شعرو دیدیم، شوکه شدیم و مادرم گفت، برو به شهید بگو حاجتتو، منم اومدم پایین مزار شهید نشستم، بی اختیار گریه ام گرفت، با شهید دردودل و عرض حاجت کردم و همونجا به شهید قول دادم که هرشب با تسبیحی که داخل ضریح اباعبدالله(علیه السلام) بوده و فوق العاده متبرک است و من همیشه ازش حاجت گرفتم براشون صلوات بفرستم، وبعد بلند شدیم و به مزار 💚شهید پلارک💚 رفتیم، در مسیر رفتن به مزار شهید پلارک، مزار نمادین شهید بزرگوار، طلبه مجاهد، ❤️شهید هادی ذوالفقاری❤️ رو هم خیلی اتفاقی دیدیم و زیارت کردیم و بعد شهید پلارک.
خیلی دنبال مزار نمادین💛شهید هادی💛 هم گشتیم ولی متاسفانه پیدا نکردیم، بعد از انجام زیارت مراقد مطهر شهدا، به مزار بستگان هم سری زدیم و فاتحه خواندیم و آمدیم.
بعد از آن تقریباً هرشب برای❤️شهید هادی❤️ و ❤️شهید ذوالفقاری❤️ و ❤️شهید مسعود حاج محمدباقر کاشانی❤️ با تسبیح مذکور صلوات میفرستادم، تا اینکه یک شب خواب دیدم که با یک ماشین سنگین همراه پدرم پیکر مطهر سه شهید رو حمل میکردیم، بعد که پیکر های شهدا رو از ماشین خارج کردیم، متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد گویا انفجار شد، من خودم و چادرم رو روی پیکر شهدا حایل کردم که آسیب نبینن، البته قصد تبرک هم داشتم، به چهره شهدا نگاه کردم، همون لباس رزم جبهه به تنشون بود و قطرات خون در صورتشان، اصلا به مرده شباهت نداشتند، انگار خوابیده بودند، به چهره یکی از شهدا نگاه کردم، خودِ رفیق عزیزم 💚💚شهید مسعود حاج محمدباقر کاشانی💚💚 بود و در خواب مرتباً لفظ *کاشانی* که نام فامیلی شهید هست رو هم می شنیدم؛ بیدار شدم و فهمیدم شهید هم منو پذیرفتند بخاطر همین با جدیت بیشتری به صلوات هایم ادامه دادم چون گاهی پیش می آمد یادم برود یا کاری برایم پیش بیاید و صلوات هارو نفرستم، اما بعد خواب هرشب میفرستم.
همین هفته پیش هم داشتیم با پدر جایی میرفتم، از خیابان فیاض بخش رد میشدیم که خیلی هم پیش می امد که از انجا عبور کنیم ولی تا حالا نشده بود دقت کنم، ناگهان چشمم افتاد به کوچه ای که به نام رفیقم بود 💕کوچه شهید مسعود حاج محمدباقر کاشانی💕. دوباره دلم دریا شد و یاد شهید در دلم قوت گرفت.
چقدر طولانی شد ببخشید😅🙏
همین پریشب هم دوباره خواب دیدم که با مادرم رفتم بهشت زهرا و گلزار شهدا که ندبه بخوانیم، آفتاب شدیدی بود بخاطر همین همه یک جا تجمع کرده بودیم، من به مادرم گفتم که نمیشود ما به مزار 💚شهید مسعود حاج محمدباقر💚 برویم و ندبه را آنجا بخوانیم، مادرم گفت نه چون از جمع جدا میشویم و انجا آفتاب شدید است بنابراین من گفتم سر مزار همین شهیدی که هستیم میخوانم که ثوابش هم برای این شهید عزیز باشد و هم برای 💙شهید مسعود💙.
خلاصه که حسابی در خواب و بیداری با شهید درارتباطم و چه بزرگوار است این شهید که نالایقی مثل من رو پذیرفته است😢❤️.
الان هم حاجت دنیوی خیلی مهمی دارم و تصمیم دارم چله یاسین برای شهید عزیز بردارم، ان شاءالله نظر کنند و حاجت روا شویم.
چون دستی به قلم هم دارم خیلی دوست دارم، خانواده شهید رو پیدا کنم و از زبان مادر و بستگان شهید، کتابی راجع به شهید بنویسم مثل کتاب❤️سلام بر ابراهیم❤️. و من الله التوفیق
گویند چرا دل به 💓شهیدان💓 دادی؟
والله که من ندادم، آنها بردند
التماس دعای خیر🙏
عنایات شهدا 🌷
از شهدا حاجت بخواهید...
روایتی جالب از عنایت #شهید_سیدرضا_طاهر🌹
من زمان بارداریم خوابی از شهید سید رضا طاهر دیدم.👇
🔹تا حالا ایشون رو ندیده بودم ونمیشناختم تا اینکه در عالم خواب ایشون رو دیدم که با لباس بسیجی، چفیه در گردنشون لبخند زنان از درون مه غلیظی خارج شد.
🔹من بارداری فوق العاده سختی داشتم؛ خیلی خیلی سخت.
اون شب تو خواب ایشون بهم گفتن: «این سختی ها گذرا هست و این جهاد شما خانم هاست. شما خانم ها که نمیتونید به میدون جنگ بیاید؛ این جهاد شماست در راه خدا.»🌹
#شهید_طاهر گفتن: «من در دوره بارداری خانمم فهمیدم که چقدر سختی میکشید.»
🔹چند روز بعد تصویرشون رو تو تلویزیون دیدم و فهمیدم که ایشون شهید شدند واز شهدای خانطومان هستند. از قضا یک فرزند هم دارند. نکته جالب، لبخند رو لب شهید بود که فراموشم نمیشه. خانمشون در مصاحبه از لبخندی میگفت که از لبهای این شهید کنار نمی رفت و همه ایشون رو با این لبخند میشناختند.♥️
از اون به بعد خیلی به جد بزرگوارشون توسل میکنم وهر بار حاجت روا میشم.
🔴دقیقا تابستون سال گذشته بود...
🔸بعد اون خواب شفای مریض دکتر جواب کرده رو هم با توسل به جد بزرگوارشون گرفتیم.
برادر شوهرم تو سن 33سالگی سرطان بدخیم گرفت که تهران هم جوابش کردن😞 ولی.... به شهید توسل کردم
درمانشون به یک سال نکشیده تمام شد.❗️
معجزه دیدم....فقط معجزه شد.
هروقت مشکلی پیش میاد واسه شادی روح پاکشون نذر صلوات میکنم و الحمدالله همیشه جواب میگیرم.📿
🍃احساس نزدیکی بیشتری با خدا دارم چرا که منو با مشکلات ریز و درشتم دید و این بزرگوار رو تو مسیرم گذاشت تا تو بدترین شرایط عمرم باعث امید باشه.
#راوی_اعضای_کانالشهید
عنایات شهدا 🌷
🌹بسمـ رب الشهدا
حوالی ساعت ۹صبح روز دوشنبه مورخه ۹۵/۶/۲۹صدای زنگ در به صدا درامد...
سه نفر پشت در بودند یک پیرمرد و پیرزن ویک خانم جوان با قیافه ای ژولیده و بدون ابرو و بسیار نحیف و بالباس محلی که به سختی راه میرفت وارد حیاط شدند...❗️
ولی با اصرار زیاد هم به داخل خانه نیامدند و گفت من خواب جوان شما را دیده ام من ۷سال است که بیمارم و سرطان معده داشتم دیگر توان پرداخت هزینه های بیمارستان را نداشتم😞 وبا قطع امید بیمارستان ازبهبودی بیماریم دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم اما با وجود اینکه باردار هستم دلم نمیخواست ناامیدی برم من غلبه کند...
چون درجایی زندگی میکنم که هیچگونه امکاناتی نداشتیم و معالجات من بجایی نرسید تا الانکه دیگر در خانه در بستر بیماری هستم چندباری هم باردار شده بودم ولی ب دلیل بیماریم بعد از۶ماه باعمل جراحی بچه را ازشکمم خارج میکردند😞...و اینبارهم در دوماهگی برایم داروهای گیاهی و جوشانده هایی که درست میکردند نمیتوانستم بخورم ک روز عید قربان درخواب جوان بامحاسن بلند به خوابم آمد گفت بلندشو گفتم من توانایی بلندشدن را ندارم گفت نه تودیگر میتوانی ازجایت بلند شوی مگر تو حضرت زینب (سلام الله علیها)را صدا نمیزدی!؟🍃
حضرت من را فرستاده و گفته هرچه که برایت می آوردند بخور؛
گفتم من نمیتوانم چیزی بخورم وقتی از خواب بیدارشدم ظرف جوشانده ای ک مادرم آورده بود را خوردم دیگر حالت تهوع نداشتم❗️ تا قبل ازاین هرچه را که میخوردم بالا می اوردم و مجددا غذا خوردم ولی اینبارهم بالا نیاوردم این یک هفته دیگر میتوانستم غذا بخورم ک ظهرپنج شنبه بازهمان جوان به خابم آمد و
گفت حالا ک حالت روبه بهبود است بیا زیارت قبرم🌸 از او پرسیدم تو کی هستی؟ گف من سجادم ،سجاددهقان در جوار حضرت زینب(سلام الله علیها) به شهادت رسیده ام...
گفت: باید بیایی کازرون
گفتم:من نمی دانم کجاست من حتی توان هزینه کردن هم ندارم
گفت:تو بیا تا یک مسیری از راه برو راننده پولی ازشما نمیگیرند بقیه راه راهم که آمدی هزینه را به شما میدهند...👌
وقتی که به کازرون رسیدید انجا بپرسید مابقی راه را به شما نشان میدهند درضمن وقتی به زیارت قبرم امدی به این ادرس (.......)خانه برادرم برو و در جیب لباس نظامی من که با ان در سوریه میجنگیدم سه عدد زیتون هست و یک تبرکی دیگر(پرچم) به عنوان تبرکی وشفا آن را بگیر✨📿
زمانیکه به چهارمحال و بختیاری رسیدیم خانم جوانی که همراه پسرش بود از او پرسیدیم که آیا میداند کازرون کجاست گفت مسیر زیادی تا اینجا دارد گفتم ولی ما پولی نداریم خانم جوان ۱۵۰هزارتومن پول به ما هدیه داد..❗️
آمدیم و به هرسختی رسیدیم وقتی چشمم ک به امام زاده افتاد دیدم همان امام زاده ی در عالم خواب بود ،پس از زیارت قبر و پیداکردن ادرس خانه ی برادرش با دیدن عکس شهید گفت این همان است اما محاسنش از این بلندتر بود با دیدن عکس شهید سردار هدایت الله غلامی گفت زمانیکه به من مسیر امام زاده را نشان میدادند ایشان نیز همراهیشان میکردند...تبرکی که میگفتند همان پرچم ایران بود ک روی تابوتش بود...🕊و ازاین خانواده درخواست کردیم دوباره پیشمان بیایند پیرمرد گفت اگر خدا بخواهد و زنده باشم تابستان دیگر با دختر و نوه ام میاییم اما اگر نباشم این قول را نمیتوانم به شما بدهم...
از زبان شِفا گرفته:
پدرم میگفت چرا اینقدر حضرت زینب(سلام الله علیها) را صدا میزنی،جوابت را نمیدهد .دیگر صدایش نزن...😞
که چند روز بعد این خواب را دیدم....
شهیدسجاددهقان🌹 سرگردتخریبچی
شهیدی پُر از خوبی و مهربانی
کوه اخلاص
نام پدر:عباس
ولادت:1362/2/11
شهادت:1394/11/16
محل تولد:کازرون،نوجین
محل شهادت:سوریه،حلب،عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا🕊
شهدا شرمنده ایم
هرگونه دستکاری در متن و تحریف این داستان واقعی،وحذف منبع اشکال شرعی دارد⚠️
جمع آوری متن:
ستادمردمی تکریم مدافعان حریم آل اللّه🌹
منبع پروانه های شهر دمشق
عنایت شهید حججی👇👇👇😢
لطفا بخونید...
باسلام بر دوست داران شهدا بخصوص سردار بی سر خانمی از دزفول هستم اولین باری که چشمم به عکس شهید افتاد تمام وجودم شد محبت به شهید حججی انگار سالهاست که میشناسمش احساس دلتنگی عجیبی داشتم عکسش وتوی حرم امام زاده آقا سبزقبا دیدم هروقت که چشمم به عکسش میافتاد اشک امانم نمیداد نمیدونستم چراا ولی من شهدای مدافع حرم رو خیلی دوست داشتم خیلی شدید همیشه گریه میکردم چرا من نمیتونم جز شهدای مدافع حرم باشم من یه زن بودم و اجازه جهاد تو جبهه جنگ ونداشتم پسری هم نداشتم که بخوام بفرستم اجازه برادرهام دست من نبودن از این بابت اینقدر گریه میکردم که فقط خدا میدونه از ته دل دوست دارم در راه امام حسین وحضرت زینب کشته بشم از دفتر حرم عکس شهیدوگرفتم بردم خونم توی اتاق وصل کردم تا نیمه شب با عکس حرف زدم وگریه کردم از اینکه انگار سالها میشناسمش دلم واسش تنگ شده منو به عنوان خواهر قبول کن همیشه مواظب منو دخترام باش تا زنده هستیم خیلی حرف زدم از دلتنگیام از غم وغصه هام از تنهایهام واسش گفتم التماسش کردم منو به عنوان خواهر قبول کنه وقتی خوابیدم خواب دیدم ده نفر خانم اومدن دورم وگرفتن ولی صورتاشون وندیدم من هم وسط اونا نشستم یه دسته گل اوردن گذاشتن توی گردنم گفتن اینم نشونه به عنوان خواهر محسن حججی از اون شب همه چیزم شد محسن تو هرکاری ازش کمک میگریم باهاش حرف میزنم جوابم ومیگیرم میدونم همیشه کنارم تاجایی که عکس اول صفحه گوشیم عکس محسن شوهرم میگه خوشبحال محسن که اینقد دوستش داری دوسه روز قبل از اینکه داعش سرنگون بشه خواب دیدم دارن محسن وخاک میکنن سنگ قبرش شیشه ای بود دورتادور جنازه ده تا سر بریده خانم بود ولی صورتشون معلوم نبود فقط من ویکی از دوستام صورتمون مشخص بود گفت اینا جز مدافعان حرم هستن خیلی خوشحال شدم گفتم منم جز مدافعان هستم به کسی نمیگم تا نوبت من بشه واقعا خواب عالی بود عین واقعیت بعداز چند روز گفتن داعش نابود شد و پیام سردار سلیمانی واقعا من محسن وفقط به عنوان برادر میشناسم نه یه شهید مدافع حرم خوش به سعادتشون ممنونم محسن جان از اینکه همیشه باهام هستی .خادم آقا سبزقبا
التماس دعا