💔
نمازِ اولِ وقت خیلی جاها جنسِ دَرهَمه، مشتری تو خرید حقِ جدا کردن نداره و نمیتونه اجناسِ مرغوب رو از نامرغوب جدا کنه، خدا هم مشتریِ اعمال ماست که یکی از اعمالمون نمازه،
اگر ما نمازِمون رو به وقت بخونیم تو همون لحظه،
امام زمان و اولیایِ خدا نماز میخونند و نماز خرابِ ما با نمازِ خوبان، دَرهَم بالا میره و ما امید داریم که به برکتِ نمازِ اونها از ما هم قبول بشه، خدایا تو هم مرا با این خوبهایت دَرهَم بِخَر.
حاج آقا مجتهدی
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#امام_خامنه_ای:
«ملّت ایران در آزمون کرونا، خوب درخشیدند؛
اوج این افتخار ملّی متعلّق است به مجموعهی درمانی کشور.»
#فداےسیدعلےجانم❤️
#کرونا
#مدافع_سلامت
#پناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے پرده ے جلوے پنجره پارچہ اے ضخیم بود با گل ه
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_یازدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش گفت:
"اما من پیر و سالخورده ام، چگونہ از او مراقبت ڪنم؟"
سپس بہ ڪودڪ نگاه ڪرد ڪہ هنوز لبخند مےزد. وقتے سرش را بلند ڪرد، صداے ایرینا را شنید:
چہ شده میخائیل؟
با چہ ڪسے حرف مے زدے؟
ڪشیش بہ ایرینا نگاه ڪرد ڪہ حالا جاے مرد جوان ایستاده بود و خیره بہ او چشم دوختہ بود.
"چرا دست هایت را این شڪلے جلویت گرفتہ اے؟"
ڪشیش بہ دست هایش نگاه ڪرد؛ نہ از نوزاد خبرے بـود و نـہ از مــرد جوان. ایرینا با نگرانـے بہ او نگاه ڪرد.
- چرا ماتت برده؟
چرا رنگــت پریــده؟
حرف بزن بگو چہ شده میخائیل؟
ڪشیش قادر بہ تڪلم نبود. زانـوهایش ڪمے بـہ جلو خــم شده بـــود.
دست هایش هنوز مقابل سینہ اش بود و ڪمے مےلرزید. ایرینا دست هاے او را گرفت و گفت:
خداے من!
چرا این شــڪلے شده اے؟
مگر جن زده شده اے؟
بروم برایت یڪ لیوان آب خنڪ بیاورم.
ایرینا از اتاق بیرون رفت. از داخل یخچال شیشہ ے آب را برداشــت و بدون این ڪہ بہ فڪر برداشــتن لیــوان باشد سراســیمہ بــہ اتــاق برگشت.
ڪشیش تڪیہ بہ میز روے زمین نشستہ بود. پاهایش ڪــاملاً از هم باز و گردنش رو بہ ڪتف سمت راستش خـم شده بود.
ایرینا شیشہ ے آب را روے میز گذاشت و ڪنارش زانو زد. لب هــاے ڪشــیش مے لرزید. انگــار مےخواست چیزے بگوید.
ایرینا گفت:
"نـگران نبــاش عزیــزم! بایــد فشــار خونت بالا رفتہ باشد. الان قرصـت را مےآورم."
خواست بلند شود ڪہ ڪشیش بازویش را گرفت و با صــدایے ڪــہ بـــہ سختے به گوشش مے رسید، گفت:
"نہ! بنشین."
ایرینا خودش را بہ ڪشیش نزدیڪ تر ڪرد. ڪشیش با چشمان از حدقہ بیرون زده بہ او خیره شده بود.ایرینا پرسید:
چہ شده؟
چہ اتفاقے افتاده؟
چرا حرف نمےزنے؟
ڪشیش پرسید:
این غریبہ ڪہ بود؟
ایرینا گفت:
ڪدام غریبہ؟ غیر از من و تو ڪسے در منزل نیست.
ڪشیش به دست هایش نگاه ڪرد، پنجہ هایش را آرام تڪان داد، ســپس رو بہ ایرینا گفت:
الان یڪ مرد غریٻہ این جا بود.
گفت ڪہ من #عیسے_بن_مریم هستم!
ایرینا گفت:
خداے من!
تو دچار ڪابوس شده اے!
ڪشیش گفت:
او یڪ #نــوزاد پسر بہ من داد و گفت ڪہ من ڪــودڪم را بہ تو مے سپارم، از او بہ خوبے مراقبت ڪن.
ایرینا شانہ ے ڪشیش را نوازش ڪرد گفت و گفت:
تــو خســتہ اے عزیــزم، دچار توهم شده اے. هیچ ڪس وارد اتاقت نشده. تو باید بیشتر اســتراحت ڪنے.
ڪشیش گفت:
اما من او را دیـــدم!
شبیہ مســـیح بود!
درست شبیہ تابلویے ڪہ توے سالن به دیوار زده ایم.
ایرینا عرق پیشانے او را پاڪ ڪرد و گفت:
"فردا در این مورد صحبت مے ڪنیم. الان تو باید استراحت ڪنے. بلند شو بہ اتاق خـــواب برویم. تــو خستہ اے عزیزم."
زیر بازوے ڪشیش را گرفت و اورا از جا بلند ڪرد. ڪشیش درحالی ڪہ تڪیہ اش را بہ ایرینا داده بود، نگاهے بہ اتاق انداخت. سپس بہ همــان جایے خیره شد ڪہ چند دقیقہ پیش مرد جوان با نوزادے در دست ایستاده بود.
نمے توانست باور ڪند آنچہ اتفاق افتاده توهمے بیش نبوده اســت. او عیسے بن مریم را دیده بود! اما خود را تسلیم همسرش ڪــرد تــا او را بــہ اتــاق خـــواب ببـــرد و قبــل از ایــن ڪہ روے تخـــت دراز بڪشــد، قرص خواب آورے بہ او بدهد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_یازدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش گفت: "اما من پیر و سالخورده ام، چگو
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دوازهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
آسمان صاف بود و آفتاب می تابید، اما هوا گرم نبود. پرفسور آستروفسکی زنگ در کلیسا را برای سومین بار فشار داد. به ساعتش نگاه کرد؛ هفت دقیقه از ۱۱ صبح گذشته بود و کشیش هنوز نیامده بود.
پرفسور دکمه های پالتوی طوسی رنگش را تا بالا بست، به طرف نیمکت چوبی که زیر درخت کاج کهنسال بود رفت و روی آن نشست.
او مردی بود ۷۹ ساله با جثه ای نحیف و کمی خمیده و به قول کشیش «کج و کوله»، با چشم های آبی روشن و یک عینک پنسی لق و الوق و موهای کاملا سفید و کم پشت. کلاه شاپویی که به سر داشت، در مسکو مرسوم نبود و آن را سال پیش در سفری به باکو خریده بود.
او استاد سابق دانشگاه شرق شناسی مسکو و از کارشناسان ارشد انستیتوی نسخ خطی روسیه بود و تبحر خاصی در شناخت زبان و خط کشورهای شرقی و آسیایی داشت.
پرفسور حتی اگر دوست صمیمی کشیش نبود هر وقت با یک تلفن از او خواسته می شد یک نسخه ی قدیمی را بررسی کند زودتر از ساعت مقرر در محل قرار حاضر میشد.
ناگهان صدای آوازی که آهنگ "قایقرانان ولگاه" را می خواند، او را از فکر کتاب و نسخ خطی بیرون آورد. سرش را به طرف صدا کج کرد.
کشیش با ردای مشکی اش در کنارش ایستاده بود؛ در حالی که با هر تابی که به سرش می داد و قایقرانان ولگا را می خواند، ریش بلندش مثل پاندول ساعت به چپ و راست تاب می خورد.
پرفسور از جا بلند شد. لبخندی که بر صورتش نشست، چروک های دو طرف چشم و دهانش را عمیق تر کرد. از دیدن کشیش خوشحال شد؛ مخصوصا که او با آهنگ مورد علاقه اش به انتظار کسل کننده اش پایان داده بود. کشیش از خواندن باز ایستاد و به خاطر تأخیری که داشت عذرخواهی کرد و در همان حال دستش را جلو آورد. وقتی پرفسور به او دست میداد گفت:
«کاش میشد «قایقرانان» را تا آخرش می خواندی پدر.
کشیش به دماغ عقابی او نگاه کرد که نوک آن سرخ شده بود. گفت: "شرمنده ام دوست عزیز که کمی دیر آمدم و تو را اسیر سرمای صبحگاهی کردم."
پرفسور لبخند زد و گفت:
«کجا بودی رفیق؟ کبکت خروس می خواند.»
به طرف کلیسا به راه افتادند.
- دیدن دوست عزیزی چون تو، مرا سر شوق آورده است.
پرفسور پرسید:
«من یا آن کتابی که به خاطرش مرا تا این جا کشاندی؟" کشیش گفت: «اگر امکان داشت، خودم می آمدم.»
کشیش قبل از این که کلید را در قفل بیندازد، به پشت و اطرافش نگاه کرد؛ فرد مشکوکی در آن حوالی نبود. در را باز کرد. پرفسور به محض ورود به کلیسا، رو به تندیس حضرت عیسی در بالای محراب، صلیب کشید.
داخل اتاقک پشت محراب، هوا نسبتا گرم بود. پرفسور پالتو و کلاهش را در آورد و کشیش آن ها را گرفت و به رخت آویز آویخت.
پرفسور در حالی که از گرمای مطبوع لذت می برد، پرسید:
« خوب! این گنجی که می گفتی کجاست؟»
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
تنها کسایی مردونه میمیرن که مردونه زندگی کرده باشن....🌱 :))
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
یڪۍنوشتہبود↓
سهمِمنازجنگ
پدرۍبود❝
ڪہهیچوقت
درجلسہۍاولیاومربیان
شرڪتنڪرد💔
+وهمینقدرغریب(:''
#یـارَجـآئـےعِنـدَمُـصیـبَتــے
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
﴿یاایهاالذینآمنواعلیکمانفسکم﴾
اۍکســانی ڪھ ایمان آوردهاید
#مراقب خود باشید ! . . .🚫
[مائده/۱۰۵]
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
یا ضامن... میخواهم امشب...
شبیه بیقراری چشمهای آن آهوی بیپناه نگاهتان کنم...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
حضرت آیتالله خامنهای در پیامی درگذشت مرحوم مغفور آیتالله حاج شیخ یوسف صانعی را تسلیت گفتند.
متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسماللهالرحمن الرحیم
درگذشت مرحوم مغفور آیتالله آقای حاج شیخ یوسف صانعی رضواناللهعلیه را به فرزندان و خاندان مکرّم و به برادر معززّ و محترم ایشان و نیز به شاگردان و علاقمندان و دوستان آن عالم بزرگوار تسلیت عرض میکنم. آن مرحوم از شاگردان پر تلاش درسهای فقه و اصول و از نزدیکان حضرت امام خمینی اعلیاللهمقامه بودند و پساز پیروزی انقلاب در مسئولیتهای مهمّ قضائی و غیره به خدمت اشتغال داشتند و امید است این همه مقبول درگاه احدیّت و موجب اعتلای مقامات اخروی ایشان باشد. رحمت و مغفرت حضرت حق را برای آن مرحوم مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
به ولی امر زمان شک کنی، از کربلا جا مانده ای
سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ آقا
وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَکُم آقا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
moghaddame-2.mp3
7.18M
💔
📗کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد
"مقدمه ناشر"
قسمت1⃣
"زندگینامه و خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از دوران زندان و مبارزه با پهلوی"
#بسیارشنیدنی👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
برون نمیرود از خاطرم، خیال وصالت؛
اگر چه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت ...😔💔
.
.
چه کنیم! با همین خاطراتت خوشیم💔🥀
#خاطره
#رفیق_شهیدم
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا
راز عاشقی حسین
فرازی از دعای عرفه 💝
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
اشکی برای گریه به این دیدهها دهید
دستی برای سینه زدن دست ما دهید
بانی روضههای محرم که گشتهاید
بانی خیر گشته... به ما کربلا دهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_دوازدهم بعضی می گویند که چرا اینها (قاسم سلیمانی ها) در سیاست دخالت می کنند!؟ چرا این را
💔
#قسمت_سیزدهم
عملیات بیتالمقدس دهم اردیبهشت سال ۶۰ آغاز شد. خاطره سردار سرلشکر حاج “قاسم سلیمانی” فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران از این عملیات را در زیر میخوانیم:
با یکی برادران شناسایی (منصور جمشیدی) ساعت ۱۰ صبح وارد کانال شدیم، کانالی بسیار بزرگ با ارتفاع تقریباً دو متر و عرض دو متر که پر از مین بود، کانال قبل از جنگ با بیلمکانیکی توسط مردم احداث شده بود، عراقیها این کانال را پر از مین کرده بودند و در دو سمت و انتهای آن استقرار داشتند، وارد کانال شدیم.
چون روز بود دشمن کمتر شک میکرد، من به برادر جمشیدی گفتم: مواظب باش پایت روی مین نرود.
جای چنگکهای بیل که زمین را برداشته بود فاصلۀ بین دو ناخن بیل یک مقداری بلند بود. ما روی همین زمینهای بلند حرکت میکردیم، سفت بود و احتمال میدادیم که مین زیر این خاکها نباشد؛ بقیۀ دو طرف کانال پر بود از مینهای والمر و مینهای گوجهای.
شناسایی را انجام دادیم، وقتی آدم جلو میرود هر لحظه تمایلش بیشتر میشود برای جلوتر رفتن، انتهای کانال یک سنگری نمایان شد.
چون کانال مستقیم بود ما سنگر آنها را میدیدیم و آنها هم ما را میدیدند چارهای جز این نبود با اتکا به کناره کانال، سنگر را زیر نظر گرفتیم.
ظاهراً سنگر خالی بود. جلوتر رفتیم. دیدیم سنگر خالی است.
خودمان را از سنگر بالا کشیدیم، این سنگر تیربار عراقیها بود. تیربار هم داخلش بود. اینجا دیگر انتهای کانال بود...
#ادامه_دارد
📚 #نرمافزارمدافعانحرم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
🏴 @aah3noghte
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
حاج حسین یڪتا :
اگر قاطی بشی
رفیق بشی 🤝
دوست بشی با #امام_زمان (عج)
خودمونی بشی
بیریشه پیشه بشی
بی خورده شیشه بشی
پشت رودخونه چه کنم چه کنم زندگی 🌊
رشته دلت دست آقا باشه
آقا خودش عبورت میده 🙃
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#مولاعلےجان
با مِهر تو هر دلی شرَف میگیرد
عشق تو دل مرا هدف میگیرد
هر کس که به ذکر یاعلی دلگرم است
از فاطمه(س) ایوان نجف میگیرد...
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#اربعینایرانبمانمبےگماندقمےکنم💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
اگر پیروز شدیم یا شکست خوردیم،
مهم نیست،
اصل این است ڪه به تڪلیفمان عمل ڪرده باشیم...!
#شهید_مهدی_زینالدین ❤️
#فرمانده_لشگر_علیابنابیطالب.ع
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
✨امام سیدعلے خامنہ اے(مد ظله العالی):✨
🔸تاآن زمانیکہ شوروعشق شهادت در دل جوانهاے ما زنده است؛دشمنان ماهیچ غلطے نخواهند کرد
و هدف اصلے مافتح قدس مقدس
است.
#شهیدانہ
#امام_سید_علے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دوازهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے آسمان صاف بود و آفتاب می تابید، اما هوا گ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_سیزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آن را جلوی صورتش گرفت و گفت:
«کلید گنج در دست های من است!»
بعد خم شد و در حال باز کردن در کشو ادامه داد:
"البته اگر گنجی در کار باشد ..."
بقچه را روی میز گذاشت. پرفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد. چشمش که به ورق های کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنه اش را به جلو خم کرد. آن چه می دید قانعش نمی کرد، عینک مطالعه اش را که با نخی به دور گردنش انداخته بود، به چشم زد.
حالا به وضوح کاغذهای پاپیروس و دست نوشته های روی آن را ببیند، برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت.
- خدای من! این خط عربی کوفی است!
کشیش در حالی که روی صندلی می نشست گفت:
«به همین دلیل، خواندنش سخت است.»
پرفسور با دو انگشت، کاغذ و نوشته های روی آن را لمس کرد و گفت: « برای تو البته نباید خواندنش چندان سخت باشد.»
بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت:
«چنین اثری را حتی در موزه ی لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟"
کشیش، ذوق زده پاسخ داد:
«یک مرد جوان تاجیک آن را به قصد فروش آورد. می گفت بین اجدادش دست به دست گشته و به او رسیده است.
پرفسور شروع کرد به ورق زدن کتاب، هر ورق را با دقت نگاه می کرد. بعد از کاغذهای پاپیروس، اوراق پوست آهو بود که خط نوشته های آن عربی بود. آثار پارگی و پوسیدگی هم در برخی اوراق دیده می شد.
پرفسور حالا كاملا يقين داشت که این کتاب منحصر به فرد است. ورق ها را روی هم گذاشت. عینکش را برداشت و گفت:
«پدر جانا چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.»
کشیش خوشحالی اش را با لبخند نشان داد و گفت:
«جزایر قناری پیشکش ستاره های هالیوود جناب پرفسور. من که اهل معامله با کتاب و کسب در آمد نیستم. لذت غایی، داشتن چنین کتابی است. باید آن را با دقت بخوانم و بدانم که نویسنده اش كيست و دربارهی چه چیزی نوشته است؟"
پرفسور گفت:
«قطع یقین، این کتاب را چندین نفر نوشته اند؛ چندین نفر در چندین دوره ی تاریخی. تفاوت کاغذها و خط نوشته ها مؤید این نکته است.»
کشیش گفت:
«رسیدن این کتاب به دست من، بیشتر به یک معجزه شبیه است.»
پرفسور نوک بینی اش را خاراند و گفت:
«البته من به معجزه اعتقادی ندارم پدر، و ترجیح می دهم بگویم این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی»
این جمله ی پرفسور، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعهی شب قبل افتاد؛ دیدن عیسی بن مریم و کودکی که به او هدیه داده بود. به یقین آنچه دیده بود یک رویا نبود. هدیه ای از سوی عیسی مسیح ... این جمله ی پرفسور چون پژواک صدایی در کوه در قلب او ارتعاش یافت. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به روی آن خم کرد. صدای پرفسور را می شنید که می گفت:
«چه شده پدر؟ زیاد هم ذوق زده نشوید! برای قلب تان خوب نیست.»
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سیزدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهاردهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
سپس خندید و دستش را روے شانہ ے او گذاشت. ڪشیش سرش را بلند ڪرد. چند قطره اشڪ روے گونہ هایش غلتید.
- خداے بزرگ! شما گریہ مے ڪنید؟ البتہ شاید حسرت این را مے خورید ڪہ چرا چنین گنجے در جوانے بہ دست شما نیفتاده است. حق دارید پدر این هدیہ ڪمے دیر بہ دست شما رسیده است."
بازوے ڪشیش را فشرد و گفت:
"از شما بعید است پدر!"
ڪشیش در حالے ڪہ بہ نقطه اے روے میز خیره شده بود گفت:
«دیشب اتفاق عجیبے افتاد. مشغول مطالعہ ڪتابے بودم. ناگہان دیدم مرد جوانے ڪہ شباهت زیادے بہ تندیس و شمایل عیسے بن مریم داشت، مقابلم ظاهر شد. ڪودڪے در آغوش داشت. او را بہ من داد و گفت من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. گفت او عیسے بن مریم است. با آمدن همسرم بہ اتاق ناگہان غیب شد. احساس مےڪنم بین واقعہ ے دیشب و این ڪتاب، باید رابطہ اے وجود داشته باشد.»
پرفسور گفت:
"من آدمے مذهبے نیستم، اما مذهب همیشہ براے من چیز جالبے بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم مے آید و آن را باور دارم، لذا مے پذیرم ڪہ شما دیشب عیسے بن مریم را دیده باشے؛ بخصوص ڪہ معجزه ے او را روے میزتان مے بینم."
بعد سرش را تڪان داد و گفت:
«خیلے جالب است. همه چیز دارد رؤیایي مے شود. این را به فال نیڪ بگیرید... بلند شوید، باید یڪ گردان پلیس را خبر ڪنیم تا تو و ڪتابت را تا منزل اسڪورت ڪنند!»
با خنده ے پرفسور، ڪشیش تبســمے ڪرد و گفت:
«من درباره ے معجزات الهے ڪتاب هاے زیادے خوانده ام و مطالب فراوانے شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم، اما نمے دانم چہ رازي در این ڪتـــاب نہفتہ است و رابطہ ے آن با عیسے مسیح چیست؟"
پرفسور گفت:
«حتما رازش را بعد از مطالعہ ے ڪتاب بہ دست خواهے آورد. فعلا دویست سیصد دلار بگذار ڪف دست صاحب ڪتاب و بگو خیرش را ببیند.»
ڪشیش گفت:
«نہ! باید چند هزار دلارے بہ او بدهم. مے گفت مے خواهد با پول این ڪتاب زندگی خود و خانواده اش را سر و سامانی بدهد.»
بعد توے دلش گفت:
«او فرستاده ے عیسے مسیح است؛ امانت دارے ڪہ امانت او را بہ دستم رسانده است.»
پرفسور از جا بلند شد و گفت:
«توے این ڪلیساے شما چاے یا قہوه پیدا نمے شود؟"
ڪشیش در حالے ڪہ داشت بقچہ را گره مےزد گفت:
«الان مےرویم بہ دفترم و یڪ چاے سبز چینے برایت دم مے ڪنم با عسل ناب «باغیری» ڪہ چند روز پیش، از اوفا برایم آورده اند.»
آن روز، ڪشیش بقچہ ے ڪتاب را داخل نایلونے گذاشت و با ترس و وحشتے ڪہ در او سابقه نداشت، از ڪلیسا خارج شد و بہ آپارتمانش رفت و تا وقتے ایرینا در را بہ روے او گشود و گرماے مطبوع و بوے سوپ "بورش"، بہ مشامش رسید، همچنان نگران بود و مے ترسید ڪہ آن دو جوان مشڪــوڪ دیروزے بہ سراغش بیایند و ڪتاب را از چنگش در آورند.
پس از نہار بہ بانڪ رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و بہ ڪلیسا برگشت تا ساعت پنج ڪہ مرد جوان تاجیڪ مے آمد، با پرداخت پول ڪتاب ڪار را بہ خوبے و خوشے بہ پایان برساند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi