eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما سایهٔ دولت بر این ڪنج خراب انداختی!؟... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چقدر این حدیث قدسی را دوست دارم ...💚 به آنان که به من محبت می ورزند بگو ؛ حالا مشکل و مانعی پیدا شد و خلق به شما اعتنا نکردند ، برای شما ؟! وقتی که من حجاب میان خود و شما را برداشتم و شما مرا به چشم دل دیدید ، و آن ها را می‌خواهید‌ چه کنید؟ 🌱المحجه البیضاء8 ،61 آرامش یعنی همین ... یعنی دلت بند نباشد بند دیگران ! أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 👤 استاد رائفی پور 👈 «مهدی (عجل الله فرجه)؛ یعنی عصارهٔ تمام انبیا» ما درکی از جایگاه امام زمان نداریم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین،من میرم به فاطمه و ریحانه «دختر شش ساله و هشت ماهه اش » زنگ میزنم... ✍جمعه ظهر (6 آذر 94 ) توی سنگر بودیم. اگر ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو میزد. علیرضا نمازش رو بصورت نشسته توی سنگر ما خوند. ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش، با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت... سریع سوار ماشینش کردیم ، هنوز نبضش میزد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به حضرت زهرا ، اما علیرضا انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها شد... وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج میزد... راوے : دوست شهید 🌷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏الهی وَاجعَل قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً... میشه عاشقت باشم؟ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_دوم 🌿اعتراف به حقّانیت اهل بیت👌 🌿ابوبکر در ادامه می گوید: اذا عَ
💔 یکی از دوستان اهل علم روایتی از امام محمّدباقر علیه السلام برای من نقل کرد که احتمالاََ در کتاب سیّد نعمت الله جزایری است. در آنجا نقل شده است که از حضرت سؤآل کردند، چه شد که امیرالمومنین علی علیه السلام که حکومت حقّه بود و در عرض چهار سال و چند ماه ِ حکومتش این همه جنگ کرد ، آن هم نه با کفار بلکه با مسلمین ، با اینکه همین مسلمان ها علیه عثمان هم قیام کرده بودند. امام محمّدباقر علیه السلام فرمود: علّت این است که علی علیه السلام از نظر حکومتی (حقّ محض) بود و می خواست مُرّ و حقیقت خالص و صریح را عمل کند، حضرت باطل را با حق آمیخته نمی ساخت، امّا عثمان چنین نبود، در زمان حاکمیت او ( باطل محض) حکومت می کرد و او نیز حاضر نمی شد حتّی در آن داخل کند، امّا در حکومت آن دو نفر ( ابوبکر و عمر) حقّ و باطل به هم آمیخته بود، لذا به ظاهر با ذائقه ی بشر هم هماهنگی داشت و آن ها به راحتی حکومت می کردند. به هر حال صریح بگویم من از روایت این طور برداشت کردم که مردم نه (حقّ محض) می خواهند، نه ( باطل محض) . در باب حکومت، مردم این ها را مخلوط با هم می خواهند، چون به ذائقه شان جور در می آید. 🌿شعارهای پوچ به هر حال ابوبکر بعد از آنکه جوّ را کمی آرام کرد، می گوید: 🌿
غیرُ مَردُودَةِِ عُن حَقِّکِ وَلامَصدُودَةِِ عَن صِدقِکِ
تو نباید از حقّت منع شوی و هیچ کس هم نباید حرف های تو را ردّ نماید. ببینید! این حرف ها همه توخالی و شعار محض است.همین طور شعار ردیف می کند تا بعد از آن کار خودش را نسبت به (غصب فدک) توجیه نماید. 🌿توجیه غصب فدک با روایتی جعلی☝️ ابوبکر پس از استفاده از آن شیوه وارد ادّعاهای خودش می شود و می گوید: 🌿
وَاللهِ ما عَدَوتُ رَأی رَسُولِ اللهِ وَ عَمِلتُ الّا بِاذنِهِ وَ أَنَّ الرّائِدُ أَهلَهُ وَ انِّي أُشهِدُاللهَ وَ کَفی بِهِ شَهیداََ أَنّي سَمِعتُ رَسُولَ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم یَقُولُ: ( نَحنُ مَعاشِرَ الأَنبِیاءِ لانُورِّثُ ذَهَباََ وَ لا فِضَّةََ وَ لاداراََ وَ لاعِقاراََ وَ اِنَّما نُورِّثُ الکُتُبَ وَ الحِکمَةَ وَ العلمَ وَ النُّبُو ةَ و ما کانَ لَنا مِن طُعمَةِِ فَلِولِيِّ الأَمرِ بَعدَنا ان یحکُمَ فیهِ بِحُکمِهِ
به خدا سوگند که من از رأی پیامبر تجاوز نکردم و مگر به اذن و اجازه ی آن حضرت کاری انجام ندادم، (اشاره به اینکه کار من با اجازه ی پدرت بود) و پیشرو هیچ وقت به اهل خودش دروغ نمی گوید، (یعنی من راهبری پیشروی شما هستم ، جالب اینکه ابوبکر وسط دعوا نرخ تعیین می کند!) و من خدا را گواه می گیرم و گواهی خداوند کافی است که شنیدم پیامبر می فرمود: ما گروه پیامبران، طلا و خانه و زمین و وسایل زندگی برای کسی به ارث نمی گذاریم و ما کتاب و حکمت و علم و نبوّت را به ارث می گذاریم و آنچه را که از وسایل زندگی داریم بعد از ما از آنِ ولی امر مسلمین است. در صورتی که احکام او احکام الهی باشد. ادامه دارد.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 هرکه در آتش نرفت، بی‌خبر از سوز ماست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۵) وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ ف
✨﷽✨ (۱۱۶) وَقَالُواْ اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ بَل لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ كُلٌّ لَّهُ قَانِتُونَ  و (برخى از اهل كتاب و مشركان) گفتند: خداوند فرزندى براى خود اختيار كرده است. منزّه است او، بلكه آنچه در آسمان ها و زمين است از آن اوست و همه در برابر او فرمان برند. ✅نکته ها: اهل كتاب و مشركان، هركدام به نوعى براى خداوند فرزندى مى پنداشتند؛ يهود مى گفت: عُزَير فرزند خداست. نصارى نيز حضرت عيسى را فرزند خدا معرّفى مى كردند و مشركان، فرشتگان را فرزندان خدا مى دانستند.اين آيه ردّى است بر اين توهّم غلط ونابجا، و ذات خداوند را از چنين نسبتى منزّه مى داند. خدا را با خود مقايسه نكنيم. اگر انسان نياز به فرزند دارد بخاطر موارد ذيل است: ۱- عمرش محدود است و ميل به بقاى خويش و نسل خويش دارد. ۲- قدرتش محدود است و نيازمند معاون و كمك كننده است. ۳- نيازمند محبّت و عاطفه است و لازم است مونسى داشته باشد. ولى خداوند از همه ى اين كمبودها و نيازها منزّه است، بلكه هرچه در آسمان ها و زمين است، همه در برابر او متواضعند. 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین♥️ در برهوتی عاشق، که شراب های پاک بر آن ریخته شده است، انفجارِ عشق، ملکوت را بزمی مستانه دعوتند. و خیبر مُهری است بر عاشقان ولایت. آنجا که خرازی،دستش را داد و ملائک او را به شهادت فرا خواندند. اما حب خمینی کبیر، انسان را به ایستادن فرمان داد.. و شلمچه را فرشی به نیابت شهادت بساط بود. گویی تقدیر؛ صبر را میان آوای ترکش و خمپاره ها گم کرد. و نور؛ به سرحد آسمانی شدن، پیوندی بود، عاشقانه... آنجا که خرازی شهادت را به جان خرید. مشتاق وصال. 🖋مریم مجیدی 📚موضوع مرتبط: سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
گویند جدایی نبود سخت، ولیکن بر ما ز فراق تو چه گویم که چه ها رفت؟! 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حافظ میگه: من و دل گر فدا شدیم چه باک غرض اندر میان سلامت اوست‌........... ‏امروز مشهد الرضا سوز سرما و عاشقانه ی یک روحانی برای همسرش ☝🏻 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۳۹ اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم ر
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۴۰ چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.» با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. ادامه دارد.. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴۰ چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۴۱ خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.» دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.» اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.» آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم. یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند. در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!» ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.» مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!» صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.» مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.» یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴۱ خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۴٢ با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در. آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!» ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.» بعد از شام، صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.» گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟» با خونسردی گفت: «نه.» گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!» صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم و گفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم. آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد. 🔸فصل دوازدهم کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ یازینب🥀 #کلیپ #سیدامیر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔 آب از تو می خواند که از تو آبرو گیرد از آبرویت آب هم باید وضو گیرد مجذوب حقی عارف از بهر سفر تا عرش  فرقی ندارد ذکر " " یا که "هو" گیرد حرف دلم را تند می گویم اگر بانو ترسم که بغضم آید و راه گلو گیرد بر سفره ی لطفت را مینشانی تا قدری نمک گیرت شود با سفره خو گیرد قدری نمک گیرم نما از سفره ی عشقت تا که تمام جان من از عشق بو گیرد ای کاش اشک بر مصیبتهات یک روزی سو سوی چشمان مرا از چارسو گیرد شیون کنید ای سنگ ها شاید که نگذارید در پیش چشم دخترش سر را ز مو گیرد چشمم سپید از اشک شد یک آشنا هم نیست عباس کو چشم مرا از شستشو گیرد؟  در قتلگاهش هم به فکر قاتل خویش است اصلا بعید است این حسین از شمر رو گیرد مهدی آل مصطفی یکروز می آید تا انتقام خون ما را از عدو گیرد جعفر ابوالفتحی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 صدای تو باز در گوش دنیا مےپیچد... : شاید قلم روزی تفنگی شد که بنویسم با خون میان دفترم لبیڪ یا زینب...💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💞 توی کتاب‌های رسمی به «مجیر» می‌گویند «دعای مجیر». ولی دلم حتم دارد کسی که آن اول، این جمله‌ها را زمزمه کرده، داشته از دلتنگی می‌مُرده، داشته از یک دوری‌ای جان می‌کنده؛ آهش کلمه شده. بعد، کاتب‌ها، اینها را نوشته‌اند و دفتر به دفتر به ما رسانده‌اند که شب‌هایی که تنهاییم و ترسیده‌ام، زمزمه کنیم: دلم را بیشتر از اینها نسوزان، بیا و برگرد! حالا بیایید دوباره این شب‌ها، باهم، «مجیر» بخوانیم. من می‌‌خوانم، دلتنگ‌ها زمزمه می‌کنند: _دورت بگردم، بیا آشتی کنیم! _قلبم فدای تو، دوری نکن! _همه چیزم، قهر نباش! _تو که مهربان بودی، فاصله دیگر بس است! _پس من بی تو چه‌طور سرکنم، عزیزم؟!
شهید شو 🌷
💔 حريم حرمتش اين بس كه در شفاعت محشر بميرد آتش دوزخ به احترام محمد (ص) گرت هواي بهشت است و حوض كو
💔 خورشید مکه ، ماه مدینه ، رسول من؛ ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها .. شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب؛ گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها .. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏من کار خود را به خدا واگذارم که خداوند نسبت به بندگانش بیناست! (سوره‌محترم‌غافر۴۴) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یا محمد(ص)! تو خط پایان پیامبرانی و آغاز خط ما ... 💕 @aah3noghte💕
💔 میگویند جنگ تمام شده است،اما نه..فقط جنسش عوض شده این روزها اسلحه مرگبار کرونا در ریه های احساسات یک ملت رخنه کرده. حرف جنگ که میشود واژه عشق،خودبه‌خود خودنمایی میکند و یادآور میشود جان‌برکفانی را که در رقص جنون،چرخ عشق میزنند. این روزها ، نبض عشق و خدمت به مردم را انعکاس میدهند.روپوش سپید رنگ آنها نشان از دل آسمانیشان دارد. جنگ است و باز عرصه خالی نیست. باز جوانانی بر بال ملائک بانگ عشق میزنند.در دستانشان به جای ماشه ی اسلحه، پیستون موادضدعفونی‌کننده جای گرفته است و چه با حوصله تک تک ذرات عالم را پاکسازی میکنند. این جنگ نابرابر دل مرا به درد می آورد و یاد دفاع مقدس را در دلم زنده میکند.آنجا بی خشاب و اینجا بی خشاب در این جنگ هم تحریم با ماست...اما نه! اینبار بی خشاب نیستیم، جرقه های ذهن نوگولان باغ ایران، از گل آلود تحریم، آتش قشنگی ساخته است،آتشی که گرمایش برای ما و دودش در چشم کور شده کودک کشان تروریست میرود. آری انگار جنگ است.باز پشت جبهه ها مادران و زنان و دختران مشغول خدمت رسانی به خط مقدم بیمارستان ها هستند. دستان پر مهرشان از تار و پود نخ های اهدایی خیریه ها، ماسک میسازد. باز سنگر سازان بی سنگری هستند که سنگر همدلی و نوع دوستی را در جلوی دشمن ناخوانده کرونا ساخته‌اند. در این جبهه عشق مفقودالاثری نداریم زیرا که آثار سخت کوشی تمام جهادگران در جای جای کشورم پیچیده است اما، چشمهای منتظری باز به در دوخته شده. شرایطی سخت است اما در خانه می مانیم.
💔 مےگفت: زرنگ اونےنیست ڪه تا صداےاذان و شنید سریع بره وضو بگیره زرنگ اونیہ ڪه قبل اذان با وضو آماده ے نماز باشہ📿 ❤️🙃 ... 💕 @aah3noghte💕