eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ✍حضرت آقا: در #ماه_رجب توسّلات خودتان به درگاه پروردگار عالم را هرچه می‌توانید بیشتر کنید؛ به ی
💔 بروید سراغ کارهاى نشدنى، تا بشود‼️ تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهاى سنگین، تا بردارید. "و لا یخشون احدا الا الله". خب، زحمتهایش چه؟ رنجهایش چه؟ محرومیتهایش چه؟ جوابش این است که: "و کفى بالله حسیبا"؛ خدا را فراموش نکن، خدا حسابت را دارد. در میزان الهى... رنج تو، محرومیت تو، کفّ نفس تو، حرصى که خوردى، زحمتى که کشیدى، کارى که کردى، خون دلى که خوردى، دندانى که روى جگر گذاشتى، اینها هیچ وقت فراموش نمیشود؛☝️ "و کفى بالله حسیبا". مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در جمع روحانیون شیعه و اهل سنت کرمانشاه‌ 20 مهر 1390 ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞 @Hdavodabadi
شهید شو 🌷
💔 محبت کودکان سوری به شهید مدافع حرم سید علی زنجانی🌹 کیو دوست دارید؟ سید علی یه بوس بدید #شهید_
💔 تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم چو در چرخم درآوردی به گردت، زان همی‌گردم یک سال از شهادتت می گذرد و یکسال است که ما بی قراریم💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏چيست دلچسب ترين عيدی ِ اين شهرُالله ؟ يك سحر ؛ وقت اذان ... صحن اباعبدالله ! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این روزها وقتے پاے دلـم روے مین‌هاے گناه می‌رود و از صداے انفجارش هیچ نمی‌فهمم تنها دلگرمےام عهدیست که در آرامش بسته‌ایم... حالم طـوفانےست مددی اے آری... شهید شهیدت‌ مےکند ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵١ گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵٢ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذار کفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.» خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.» کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.» خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!» برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.» گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.» خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.» توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.» گفتم: «عصر برویم بیرون؟!» با تعجب پرسید: «کجا؟!» گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٢ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵٣ نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید. خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.» ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٣ نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش ب
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵۴ با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم... صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند. حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.» وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ؛ ای که برای هر خیری به او امید دارم💙 ؟ 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 محــڪم ترین دستگـیره های ایـمان، دوسـتی بـرای خـدا و دشـمنی بـرای خـدا و دوست داشتن دوسـتان خدا و بیزاری جستن از دشمنان خداست... بحارالانوار ج66، ص242 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۸) وَقَالَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ لَوْلاَ يُكَلِّمُنَا اللّه
✨﷽✨ (۱۱۹) إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لاَ تُسْأَلُ عَنْ أَصْحَابِ الْجَحِيمِ  (اى رسول!) ما ترا به حقّ فرستاديم تا بشارتگر و بيم دهنده باشى و تو مسئول (گمراه شدن) دوزخيان (و جهنّم رفتن آنان) نيستى. ✅نکته ها: اى رسول گرامى! به توقّعات نابجاى كفّار توجّه نكن. آنان هركدام توقّع دارند اوراق متعدّدى از آيات برايشان نازل شود؛ «بل يريد كلّ امرء منهم ان يؤتى صحفاً منشّرةً» [۱] در حالى كه ما تو را همراه منطق حقّ براى مردم فرستاده ايم تا از طريق بشارت و انذار، آنان را نسبت به سعادت خودشان آشنا كنى. اگر گروهى بهانه جويى كرده و از پذيرش حقّ سرباز زدند و توقّع داشتند كه بر آنان وحى نازل شود، تو مسئول دوزخِ آنان نيستى، تو فقط عهده دار بشارت و انذارى، و مسئول نتيجه و قبول يا ردّ مردم نيستى. بشارت و انذار، نشانه ى اختيار انسان است. در قرآن مكرر اين معنا آمده است كه آنچه بر خداوند است، فرستادن پيامبرى معصوم با منطق حقّ همراه با بشارت و انذار است. حال مردم خودشان هستند كه آزادانه يا راه حقّ را مى پذيرند و يا سرسختانه لجاجت مى كنند. ----- ۱) مدّثر،۵۲ 🔊پیام ها: - در برابر هر تضعيف روحيّه اى از طرف دشمن، نياز به تقويت و تسليت و تسكين روحى از طرف خدا است. «ارسلناك بالحقّ» (در آيه قبل بهانه هاى كفّار نقل شد، در اين آيه پيامبر با كلمه «بالحقّ» تأييد و تقويت مى شود.) - بشارت و تهديد، همچون دو كفّه ترازو بايد در حال تعادل باشد، وگرنه موجب غرور يا يأس مى شود. «بشيراً و نذيراً» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
اگـرچـه خرمـن عــمرم غـم تو داد به بـاد به خـاک پای عزیزت ڪه عهـد نشڪستم..
💔 ‌ یا علی ابن موسی الرضا؛ از کار گره خورده ی من یک گره وا کن من پیش خدا وِجهه ندارم تو دعا کن ... ‌ ‌ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نظـر ڪردن به درویــشان مُنافـی بزرگـی نیست سلیمان با چنان حشمت نظـرها بود با مورَش یه گوشه نگاهی هم به ما ڪن رفیق..💔 ... 💕 @aah3noghte💕
✍بسیاری از کاندیدا های ادوار گذشته با سوابق نظامی در انتخابات حضور داشته اند و احدی اعتراضی نداشته ؛ حال آنکه با زمزمه های حضور دکتر سعید محمد در انتخابات جمهوری ، ماشین جنگ روانی علیه ایشان به راه افتاده است. 🔹به راستی دلیل این همه واهمه از حضور و تشکیل چیست؟! 👈برای خدمت‌رسانی باید به دل خط زد و وارد میدان شد نمی‌شود بیرون گود نشست و توقع پیشرفت داشت! ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
تمرین دوم: شکرگزاری بابت حافظه🤗 بچه ها بهش فکر کنید این چه قدرت و نعمتی هست اخه... اگه هر روز صبح
💔 خداججانم،جان جانانم سلام عزیزم❤️ عزیز الاهم ممنونم بابت حافظه ی بسیییییار خوبی که بهم دادی😘 🍃آخه اگه حافظه ی آدم ضعیف باشه،ممکنه یه روز جمعه از خواب پاشه ببینه خودشو گم کرده😔 🍃یا مثلاً وقتی سوار یه ماشین مدل بالا بشه یا صاحب یه خونه ای که چند متر بزرگتر بود شد ممکنه خودشو گم کنه😳 (حالا بیا برگرد و پیداش کن) خدای عزیزم،من فوقش خیلی حافظم ضعیف بشه،سیب زمینیهای روی اجاق رو فراموش میکنم😜 عوضش بعدش یه تابلوی شاهکار با ترکیب سیب زمینی سیاه با پس زمینه ی سفید خلق میکنم🙈 یا مثلاً شلغم ها رو میذارم روی اجاق و دیگه فراموش میکنم شلغمی آمده و‌شلغمی رفته عوضش رایحه ی دل انگیز شلغم سوخته تا سر کوچه میرسه🥺 🍃حافظه ی سالم و قوی بدون شک یکی از بهترین نعمتهای توئه... آخه ممکنه آدم صبح یه شکلی از خونه بره بیرون اما شب که برگشت یه شکل دیگه باشه... مثلا صبح با امام زمانش بره بیرون اما شب امام زمانش رو گم کرده باشه😱 البته یه جاهایی هم نداشتن حافظه ی قوی یه نعمته... مثلا جایی که یکی به آدم بدی می‌کنه اما ما زود فراموش میکنیم (در جریانی که من در این زمینه آلزایمر شدیدی دارم😁) خداجانم،عشقم،ممنونم که نمیگذاری فراموش کنم ؛همیشه کنارمی و تنهام نمیگذاری❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 . سلام دوستان خوبید!! شبتون بخیر😊 امشب عکس های فوق العاده اوردم؛ از دلبری ها و نقاشی های خدا😍🌻 سبحان الله؛ عکس ها رو ببینید و کلی خدا رو بابت این همه زیبایی شکر کنید❤🌻 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تمرین دوم: شکرگزاری بابت نعمتِ زنده بودن و زندگی😍 قراره که هر روز بابت این نعمت شکر کنیم، اما فردا ویژه خدا رو بابت این نعمت سپاسگزار باشید😊🌻 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
رفقا،شکرگذاریاتونو بنویسید.😊 نوشتن شکرگذاری معجزه میکنه نگید من که توی دلم، توی ذهنم از خدا تشکر میکنم. بابت کوچکترین چیزهایی که دارید خدا رو با صدای بلند شکر کنید
شهید شو 🌷
💔 دستهای دنیای من‌ دخیل ضریحِ امنِ چشم‌هاے توست تو که نگاه می‌کنی بلا دور می‌شود... أَلسَّلٰام
💔 خوشا به حال خیالـــے که در حرم مانده ست و هر چه خــاطـره دارد از آن محل دارد أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اَللَّهُمَّ خُذْ لِنَفْسِک مِنْ نَفْسِی مَا یخَلِّصُهَا وَ أَبْقِ لِنَفْسِی مِنْ نَفْسِی مَا یصْلِحُهَا فَإِنَّ نَفْسِی هَالِکةٌ أَوْ تَعْصِمَهَا»: "الهى ! از نفسم براى خود برگزین آنچه را که باعث خلاصش از هوا و هوس و وساوس شیطانى و عذاب الیم آخرت گردد و برایم باقى گذار آنچه را که صلاح دنیا و آخرتش باشد، زیرا نفسم در معرض هلاکت است مگر این که عنایت و لطف تو او را نگاه دارد. ... 💞 @aah3noghte💞