eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
12-eidmabas-4.mp3
5.35M
💔 صدای دلــنوازے از حرا میاد..😍😍💖 عیدتون مبارڪ⚘ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یڪی از بـاور هایـش این بود ڪه خیلے از مشڪلات ما با حـضور و قـدم حـل مےشود. به برڪت شهدا حـل مےشود. برای همین، هم پاے ڪار بود و هم تشییــع شـهدا. وقتے پـاے شهدا مےآمـد وسـط ، از همـه چیزش مےزد تا برایشــان بدود.. 📚 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 تمرین روز اول:😊👇 🔰اگر دلتون میخواد زیبا زندگی کنید و از ثانیه هاتون لذت ببرید شکرگزاری رو راس امور زندگیتون قرار بدید😍 🔰شکرگزاری باید با احساس خوب انجام بشه؛ این یه رمزِ بزرگه😍 با احساس شور و شوق و شادی بابت داشته هامون✌️ 🔰هر روز صبح بابت ده مورد از داشته هاتون خدا رو شکر کنید؛ اگر دلیلش رو برای خودتون مشخص کنید که چرا برای اون نعمت شاکر هستید ذهن استدلالی رو بدجوری مطیع خودتون میکنید😎👌 🔰بخاطر اینکه تو نوشتن زمان نبره و خسته نشید؛ نعمت ها رو با نوشتن عبارت معجزه اسایِ خدایا شکرت به پایان ببرید؛ اما تو ذهنتون دلیل شکرگزاری رو حتما مشخص کنید😍🌻 🔰یادتون نره که اون ده مورد رو در آخر با احساس خوب مجدد مرور کنید🍓 🔰امروز یه لیست از خواسته هاتون با جزئیات بنویسید، و در جایی نگهشون دارید😊 🔰میتونید خواسته هاتون رو دسته بندی کنید👇👇 مثل: سلامتی؛ شغل؛ روابط؛ مالی؛ معنویت و و و 🔰نکته: لطفا اون دسته خواسته هایی رو که براتون مهم هستند بنویسید و در این بخش لیست خواسته ها بلند بالا نباشه؛ بهتون کمک میکنه که رو خواسته هاتون تمرکز کنید☺️🍃 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 این طبیعت فقط یه آنت و لوسین با دنی که افتاد تو دره کم داره:) دهه‌شصتیا میدونن چی میگم.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون من جن و انس را نیافریدم ، مگر برای اینکه مرا(به یکتایی) پرستش کنند ۵۶ چقدر هوایم را داشته ایی در خواسته هایم ! و چقدر سر پیچی کرده ام از خواسته هایت ببخشمان که نشدیم ، آنچه میخواستی !🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روشن آن چشمی که ماهِ عید بر روی تـو دید 😍 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٧٨ هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رف
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٧٩ خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.» هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.» بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.» همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد. یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.» معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه. گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!» گفتم: «سلام.» تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!» من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم: «آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!» معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.» از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.» صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.» از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم. آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٧٩ خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می م
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨۰ از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.» صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.» همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.» بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.» فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.» برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.» بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!» گفتم: «زهرا.» تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!» 🔸فصل هفدهم سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٨۰ از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها ماند
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۸۱ برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد. چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد. طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.» دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!» آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.» آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: «کِی؟!» آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.» بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.» بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!» می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.» بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.» توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم. به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!» جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔✨💫 امشب قلم زدند پریشانی مرا با تو رقم زدند مسلمانی مرا قرآن بخوان و راه خدا را نشان بده توحید را نشان زمین و زمان بده قرآن بخوان و با نفس آسمانی ات این مرده‌های روی زمین را تکان بده قرآن بخوان و بال مرا از قفس بگیر اندازه شعور پرم آسمان بده آخر چه قدر قوم پسر دار می‌شوند دختر به دست دامن این مادران بده جز با صدای عشق مسلمان نمی‌شوم پس لطف کن خودت درِ گوشم اذان بده  قرآن بخوان بگو که خدا واحد است و بس هر که ادلّه خواست علی را نشان بده تو آسمان مکه‌ای و ماه تو علی ست تنها دلیل روشنیِ راه تو علی ست مکه گرفته بوی خدا از دعای تو پیچیده در زمانِ همیشه صدای تو پایین بیا ز کوه دخیلی بیاورند دست توسل همگان بر عبای تو امشب فرشته‌ها همه پرواز می‌کنند اطراف آستانه غار حرای تو از این به بعد چشم تمام قنوت‌ها ایمان می‌آورند به یا ربّنای تو از این به بعد شمس و قمر روی دست تو از این به بعد مُلک و مکان زیر پای تو پرواز با دو بال میسر شود، بلی قرآن برای توست، علی هم برای تو احمد شدی کتاب شدی مصطفی شدی حالا تمام دار و ندار خدا شدی 📌علی اکبر لطیفیان ... 💞 @aah3noghte💞 بسیارزیبا👌
7850739_314.mp3
4.92M
💔 خدا نوشته به روی دلا سلام ما به خدا... سدرضانریمانی🎼 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۲۸) رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِن ذُرِّيَّتِنَا
✨﷽✨ (۱۲۹) رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِّنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ  پروردگارا! در ميان آنان پيامبرى از خودشان مبعوث كن تا آيات تو را بر آنها بخواند و آنان را كتاب و حكمت بياموزد و (از مفاسد فكرى، اخلاقى و عملى) پاكيزه شان نمايد، همانا كه تو خود توانا و حكيمى. ✅نکته ها: - اين آيه، دعايى ديگر از حضرت ابراهيم عليه السلام را بازگو مى كند كه بيانگر عظمت فوق العاده روح، و ترسيم كننده ى سوز و اخلاص درونى اوست. با آنكه خود در حال حيات و از پيامبران برجسته الهى است، براى نسل هاى آينده دعا مى كند كه پروردگارا! در ميان مردم و ذريّه من، پيامبرى از خودشان مبعوث كن. از رسول خدا صلى الله عليه وآله نقل شده است كه فرمودند: «أنا دعوة ابى ابراهيم» من نتيجه اجابت دعاى پدرم ابراهيم هستم كه فرمود: «ربّنا وابعث فيهم رسولاً منهم» [۱] - با آنكه در دعاى ابراهيم عليه السلام تعليم بر تزكيه مقدّم شده است، امّا خداوند در اجابت اين دعا، تزكيه را مقدّم داشته تا به ابراهيم هشدار دهد كه تزكيه، با ارزش تر است و تعليم در مرتبه بعدى است. «يزكّيهم ويعلّمهم الكتاب والحكمة» [۲] ----- ۱) تفسير صافى والميزان. ۲) جمعه، ۲. 🔊پیام ها: - نياز به رهبر آسمانى، از اساسى ترين نيازهاى جامعه بشرى است. اگر قرن ها قبل براى آن دعا مى شود، نشان دهنده ى اهميّت و ارزش و نقش آن است. «يرفع ابراهيم... وابعث فيهم» آرى، بالا بردن ديوارهاى كعبه بدون حضور رهبر معصوم و الهى، بتخانه اى بيش از آب درنمى آيد. - هدف از بعثت پيامبران، تعليم و تزكيه مردم بر اساس كتاب آسمانى است. «يتلوا... يعلّمهم... يزكّيهم» - علم ودانش زمانى نتيجه مى دهد كه همراه با بينش و حكمت، و همراه با تزكيه و تقوى باشد. «يعلّمهم الكتاب والحكمة ويزكّيهم» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 روایت تکان‌دهنده : از جمله‌ی چیزهایی که خیلی ذهن بنده را مشغول میکند به عنوان یک مسئول، خطاب به حضرت (سلام ‌الله ‌علیه‌) است". ... 💞 @aah3noghte💞
حال مرا نپرس.. که دلتنگم آقاجان حال مرا گرفته بدون تو روزگار 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 |ارْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ وَ سِلاَحُهُ الْبُکَاءُ ...| ڪه آخرین هربه ی هر ڪودڪے گریه اسٺـ.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شــهید ڪسی است ڪه قبل از اینڪه از او حاجت بخــواهے خودش را براے تو ڪشته است... شهــید ، نه فقـط براے سعـادت خود ڪه برای سعـادتمند شدن جـامعه خون خود را به پـاے ریخت.. پ.ن: چهارمین سالے ڪه روز شهید رو بهت تبریڪ میگیم مبارڪ..😊 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🙏 تمرین روز دو تمرین اول به قدري قدرتمند هستند که به مرور زندگیت رو دگرگون میکنند. امشب حتما روی یک تکه کاغذ بنویس "خدایا شکرت" و هنگام خواب که به تختت میری در مورد بهترین اتفاقی که برات افتاد فکر کن و نوشته رو در دستت بگیر و بعد جمله "خدایا شکرت" رو بگو و نوشته رو سر جاش بگذار، استفاده از این یادداشت خیلی ساده است، این تمرین باعث می شه تو بخاطر شکرگزاری اخر شبت در طول روز مدام در ذهنت دنبال اتفاق خوب بگردی این تمرین کمک می کنه روزت رو با شکرگزاری شروع کنی و با شکرگزاری تموم کنی! هر روز ده موردی که باید براش شکرگزار باشی رو بنویس! حتما همه ی ده مورد رو بنویس، سعی کن بگردی حتما پیدا می کنی! این تمرین بعلاوه کمک می کنه کاشف خوبی های زندگیت باشی! شبتون اروم امشب و فردا این تمرینات رو انجام و در کل دوره ادامه بده🙏 یادت باشه: "شکر نعمت، نعمتت افزون کند" 😊💪 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 شب زود بخوابید؛ که صبح این شکلی تو چشِ و چال بقیه نباشید😅😅 😊 ... 💕 @aah3noghte💕