eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 هر چه را خواستم از فضل تو گیرم آمد مانده بی سر شدنم در ره زینب(س) جانت.. منم باید برم آره برم سرم بره... نحنُ عشـّاقُ الشّهادت ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



یکی از بچه‌های تخریب فاطمیون، هم‌قدم با من جلو می‌آید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی می‌کند.

جوان باریک‌اندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کم‌سن و سال است؛ اما همه به چیره‌دستی‌اش در تخریب اعتراف کرده‌اند.

یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛ با بدنه‌ای سوخته و درب و داغان و البته راننده‌اش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده.

می‌توان از سر و شکل راننده‌اش فهمید داعشی بوده. نمی‌توانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست.

صفر با اشاره دست نگهمان می‌دارد و آرام با لهجه افغانستانی‌اش می‌گوید:
- این تله ست. نیاید جلو.✋🏻

همانجا در پناه دیوار می‌ایستیم و صفر جلو می‌رود.

با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است و هیچ‌وقت آن را از خودش جدا نمی‌کند، آرام به خاک‌های اطراف جنازه ضربه می‌زند تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا می‌شود که حدس صفر را تایید کند.

حامد زیر لب می‌گوید:
- خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمی‌کنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمی‌دونید که به جنازه شهدامون رحم نمی‌کنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازه‌ش براتون حرمت نداره؟

خیره‌ام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و می‌گویم: اینا اگه حرمت حالیشون می‌شد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی...

و تمام چیزهایی که در سوریه دیده‌ام دوباره می‌آید جلوی چشمم.

قلبم تیر می‌کشد. حتی نمی‌توان تصورش را کرد که اگر پای این‌ها به ایران باز می‌شد، وحشی‌گری و حیوان‌صفتی را به کجا می‌رساندند...

تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان، توجهم را از صفر به خودش معطوف می‌کند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان می‌خورد.

با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم؛ یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه می‌رود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگ‌زده نمی‌توان انتظارش را داشت.

زن برمی‌گردد و روی یکی از صندلی‌های شکسته‌ی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان می‌نشیند.

صورتش را می‌بینم؛ دارد مستقیم به من نگاه می‌کند.

مطهره است!

عین خیالش نیست که این‌جا یک منطقه جنگی ست. لبخند می‌زند و برایم دست تکان می‌دهد.

نمی‌دانم باید بخندم یا نه. چندبار پلک می‌زنم و صدای صفر را می‌شنوم:
- حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله.

وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر به سمت مطهره می‌چرخانم، می‌بینم که مطهره غیبش زده.

ایمان دارم که خیالاتی نشده‌ام. شاید مطهره آمده که من را با خودش ببرد. 

شوق غریبی میان رگ‌هایم می‌دود.😍
شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند... 

شاید یکی از تیر و ترکش‌هایی که مثل نقل و نبات بر سرمان می‌بارد، سند رهایی‌ام باشد...

... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔 برای هزارمین بار، قد و بالایش را برانداز کردم و توی ، رفتم... با خودم فکر میکردم که کسی تر از من هم توی این هست؟؟؟؟ ! ممنونتم برای این همه 💓 راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اعمال شب و روز عید بزرگ مبعث ... التماس دعا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... امشب تمام عاشقان را دست به سر کن یک امشبی با من بمان با من سحر کن چه زیباست... یکی از اعمال شب خواندن زیارت است یادتان می آید؟ خداوند را نفس ِ خاتم انبیائش نامیده بود را و حالا که به رسالت رسیده چه به جا و زیباست زیارت نفس و جانش... آخ... روبروی ایوان طلایش جایمان خالےست💔 در حق هم خیلی دعا کنیم به اجابت نزدیکتر است... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌ ها سکوتم ناگهانی مےشود دلم لبریزعطر مهربانی مےشود همین که قطره اشکی چکید از دیده عشق هوای قلب من هم جمکرانی مےشود ... 💕 @aah3noghte💕
💔 جدی جدی ماه رجب هم تموم شده هاا. خدایا این عمر ماست. رحمی‌، نگاهی، درکی، خدایا ببخش از گناهانی که ازمون سر میزنه و باعث حسرت و پشیمونی میشه.
💔 شعر گفتن کار سختی نیست وقتی حرف توست تـــو خـــودِ شعری که هــر دَم بر زبـــانم مےتَپی... سالروز پـــ🕊ــــر کشیدنت مبارک بسیار دعایم کن ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔴 هر ۱۰۰ تا مشتری پنج تای بعدی نذر امام زمان یه بنده خدایی می‌گفـت : 🔵 چند وقت پیش کیف مدرسه‌ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیر. نو بودند ولی بند و یکی از زیپ‌های هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید‌ رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. 🔹 دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!» 🔹 از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما می‌خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده‌اید و کار کرده‌اید.» گفت: «این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!» 🔹 بعد هم دسته‌ی قبض‌هاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی ته‌فیشِ قبض‌ها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن! 🔹 از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدت‌ها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر می‌کردم... 🌕 به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔   یک پیامبری همـ بود که رحمت بود برای عالمیان .. داشت سر ایمان آوردن ِ ما جانش را همـ می داد 1  یک پیامبری همـ بود اِنقدر روحش لطیف بود گفته بود از دنیای ما فقط سه چیز را دوست دارد ، عطر و زن و نماز را .. فکر کن چقدر می توان ظرافت احساس  داشته باشد ..  چقدر می تواند روح َ ش تلطیف شده باشد .. به قدری که برود آن بالا ، آن بالـای بالـا که دست هیـچکس بهش نمی رسد  .. رفته باشد آن بالا صدای خدا را شبیه صدای علـی شنیده باشد ..  یک پیامبری همـ بود ..که پیامـ آور ما بود.. عزیز ِ دل ِ ما بود ..هنوز همـ هست ، عزیز ِ دل ِ هر مسلمان  .. محمّد َ ش نامـ بود ..  اللّهمـ صلّ علی محمِد و آل محمّد و عجّل فرجهمـ    1 . فَلَعَلَّلکَ باخِعٌ نَفسَکَ عَلی آثارِهِمـ اِن لَمـ یُؤمِنوا بِهذَا الحَدیثِ أَسَفاً.. ای رسول نزدیک است که اگر امت تو به قرآن ایمان نیاورند جان عزیزت را از شدت حزن و تاسف بر آنان از دست بدهی/ 18 کهف . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عید است و باز موسم شادی مردم است روی لب تمامی گل‌ها تبسم است تقویم من دوباره نشان میدهد که باز وقت نماز محضر آقای هشتم است مبعث رسیده است و دلم زائر رضاست در مشت‌های کودکی‌ام باز گندم است هی میشمارم از من و تو ماه مهربان حالا خودت بگو که مرا بار چندم است اینکه دوباره پر زدم و مشهدی شدم اینکه دلم دوباره کجای حرم گُم است 💐 تولد دوباره دینداران مبارک باد.💐
💔 اصلاًدنبال شهرت نبود،به اين اصل اعتقاد داشت که اگه واقعاًکاری برای خودخدا باشه،خودش عزيزت مےکنه همين باعث شدعکس شهادتش اينقدرمعروف بشه برادرش میگفت... سر مزار امير نشسته بودم که يه جوون اومد و گفت: شما با اين شهيد نسبتي دارين؟ گفتم: بله! من برادرش هستم. گفت: راستش من مسلمون نبودم. بنا به دلايلي به زور مسلمون شدم! اما قلباً اسلام نياوردم... ... يه روز اتفاقي عکس برادرتون رو ديدم، حالت عجيبي بهم دست داد. انگار عکسش باهام حرف ميزد. با ديدنش عاشق اسلام شدم ! قلباً ايمان آوردم... ١٢/١۰ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند... 
شاید یکی از تیر و ترکش‌هایی که مثل نقل و نبات بر سرمان می‌بارد، سند رهایی‌ام باشد...
صفر با چشم روی زمین دنبال چیزی می‌گردد و تکه پلاستیک زباله بزرگ و پاره‌ای را از روی زمین برمی‌دارد.

آن را روی صورت جنازه می‌اندازد و درحالی که خنجرش را در هوا تکان می‌دهد، به سمت ما می‌آید:
- توی تخریب، دومین اشتباه آخرین اشتباهه.

حامد ابرو در هم می‌کشد:
- دومی یا اولی؟ پس اولی چی؟

صفر که نگاهش روی زمین است و با دقت به تکه‌های سنگ و آجرِ روی زمین نگاه می‌کند، می‌خندد و می‌گوید:
- اولیش اینه که اومدیم تخریب‌چی شدیم!

من و حامد که تازه متوجه شوخی‌اش شده‌ایم، لبمان به خنده باز می‌شود. 

تکیه از دیوار برمی‌داریم و با دیدن اولین خانه‌ای که هنوز تقریباً سالم است، جست و جوی خانه به خانه را شروع می‌کنیم.

از این که مجبوریم وارد خانه‌های مردم شویم حس خوبی ندارم؛ اما چاره‌ای نیست.

با حامد، دو طرف درِ آهنی و زنگ‌زده‌ی خانه می‌ایستیم که احتمالا روزی رنگش کرمی بوده.

صفر، در ورودی را بررسی می‌کند و با سر، به من اشاره می‌کند که بزن.

قفل در را نشانه می‌گیرم و دستم روی ماشه می‌لغزد. با صدای بلند و گوش‌خراشی، قفل از جا می‌پرد و در کمی باز می‌شود.

حامد لگد آرامی به در می‌زند تا در بیشتر باز شود و این‌بار هم صفر، با دقت به آستانه در و حیاط خانه نگاه می‌کند.

زیر لب بسم‌الله می‌گوید و وارد می‌شود. با دست به ما هم چراغ سبز نشان می‌دهد.

خانه حیاط‌دار و کوچکی ست؛ خانه‌ای در حاشیه شهر. با حیاطی که می‌توان حدس زد قبلا پر بوده از بوته‌های گل.

پشت سر بشیر و با اسلحه‌ی آماده به شلیک قدم برمی‌دارم.



حیاط جان‌پناهی ندارد و اگر کسی داخل خانه باشد، می‌تواند به راحتی بزندمان.
برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه می‌رسانیم و به آن تکیه می‌دهیم.

بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمی‌خیزد، باعث می‌شود چهره‌هایمان را درهم بکشیم.

با نگاه به گوشه‌ای از حیاط می‌توان فهمید این بو از لانه مرغ و خروس‌هایی ست که گوشه حیاط است.

جنازه چند مرغ و خروس کف لانه‌شان افتاده که حتما از گرسنگی مُرده‌اند. 

حامد نگاهی به مرغ و خروس‌ها می‌اندازد:
- بیچاره‌ها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن.

پشه‌ها و مورچه‌ها روی لاشه مرغ و خروس‌ها جشن گرفته‌اند.

یاد بچگی خودم می‌افتم و خانه پدربزرگ که مانند همه خانه‌های قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستان‌های دوران کودکی من و بقیه نوه‌ها به بازی با آن‌ها می‌گذشت.

از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست می‌کردم و با چوب و کاهگل، برای جوجه‌ها خانه می‌ساختم.

خانه‌های کوچکی که معمولا زیاد دوام نمی‌آوردند و با یک لگد خروس‌ها، فرو می‌ریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو.

از ساختن خسته نمی‌شدم. وقتی از کار دست می‌کشیدم که مادربزرگ صدایم می‌کرد برای ناهار و وقتی لباس‌های گلی‌ام را می‌دید حرص می‌خورد.

حامد کنار در ورودی اتاق می‌ایستد و من، با لگدی به در وارد می‌شوم.

خبری نیست جز همان سکوت وهم‌آلود که صدایش مانند  است. 

خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجره‌هایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته.

گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کرده‌اند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریخته‌اند از شر .

... 
...



💞 @aah3noghte💞