💔
وقتی دعاگو ی کسی هستیم
☝️یعنی خدا را از منظر یکی از اسم هایش صدا کنیم.
✌️ و معتقد باشیم که همه اتفاقات عالم تجلی اسمی از اسماء خداوند است.
👈 و از خدا بخواهیم از منظر یکی از نام های مبارکش بر قلب رفیق ما جلوه کند تا او معنای این نام خدا را بفهمد و با آن زندگی اش را بسازد...
👌 نکته ظریفش، نقش و مسولیت خود ما به عنوان قاصدکِ خدا برای رساندن معنای این اسم الهی به قلب رفیقمان است..
به بهانه شب های آخر...
شب های التماس برای دعا
#به_وقت_سحر
#ماجده_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
﷽ 💔 🌱او را که جهان گمشده در حلقه ى میمش... 🌱جبریل کند فخر که بودست ندیمش... صلّوا على رسولِ الل
﷽
💔
بر هرچہ هست، نام مُحمّـد نوشتہ آمد
آری، ڪه اسم و رسم خـُــــــدا را زوال نیست..
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
#من_محمد_را_دوست_دارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
شهادت یک فرمانده در لباس سربازی
25 ساله بود که به شهادت رسید؛ دهم اردیبهشت 1360 بر اثر اصابت ترکش خمپاره در جبهه غرب؛ با همان یک دست لباس سربازی! با همه بلندآوازگی! گمنام بود و وقتی پر کشید؛ بعد از شهادتش تازه خانواده فهمیدند که فرمانده بوده است.
برای خانواده عصای دست بود؛ روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. ابتدا عضو سپاه دانش بود و بعدها معلم شد. مبارزه را در پاوه آغاز کرد، اما جنگ برای او مدرسه تازهای بود؛ فرمانده عملیات شد و در خطرات و سختیها، همیشه پیشقدم بود.
#شهید_تقی_بهمنی
#دفاع_مقدس
#زندگی_نامه
سالروزشهادت
#شهدائیکهشایدنشناسید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
حرف دل ما تو این روزهای آخر
در سراشیبے ماه #رمضانیم دعایے دارم
در سراشیبے #قبرم... برسی بر دادم...!
#مولای_یا_مولای
اللهم اغفر لی کلّ ذنب اذنبته و کل خطیئته اخطاتها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
گرامیباد دهم اردیبهشت ماه روز ملی #خلیج_فارس که بمناسبت سالروز اخراج پرتغالیها از تنگه هرمز و خلیج فارس نامگذاری شده است
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت215 -خب دیگه خ
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت216 نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم. اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم میخواهد. بدون تلاطم، راکد میشوم و فاسد. کمیل که دارد پشت سرم قدم میزند، آرام در گوشم میگوید: -ربطی نداره کجایی. مهم خودتی. میفهمی؟ - بیا بالا! صدای مسعود است که جلوتر از من رفته و سوار موتورش شده. راستی فکرش را نکرده بودم... در تهران وسیله نقلیه ندارم. کمی شرمنده میشوم از فکرهایی که دربارهاش کردم. سوار میشوم و آدرس را نشان مسعود میدهم. ده ثانیه هم طول نمیکشد برای حفظ کردن آدرس و راه میافتد. - باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنی. درخواست یه موتور بده. -چرا موتور؟ -چون ترافیک تهران هیچوقت تموم نمیشه. حال سلما از قبل بهتر است؛ خودش و لباسش هم از قبل تمیزتر و مرتبترند. حتی یکی دوبار بلند خندید و چند کلمه نامفهوم به زبان آورد. مثل قبل هم نیست که بیاید فقط به من بچسبد و به کسی اعتماد نکند. حالا بیشتر دوست دارد مقابلم بنشیند و بازی کردنش را برایم به نمایش بگذارد. در دلم برای حال بهترش ذوق میکنم و به کمکش، بلوکهای پلاستیکی و رنگی ساختمانی را روی هم میچینم. داریم با هم یک خانه کوچک برای سلما میسازیم. یک خانه که خاطره بدی از باغچهاش نداشته باشد. یک خانه بدون سایه شوم داعش. باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم. دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان میکند. مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند میزند. سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟ و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد. سلما یک دفتر نقاشی برایم میآورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ. امروز دارم مرتکب کارهایی میشوم که مدتها بود انجام نداده بودم. اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمیشود... سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من میگذارد و خودش مداد مشکی را برمیدارد. یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی. فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز میکشیدیم و کوههای هشتی و درخت و رودخانه. نقاشیام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم. حالا نمیدانم سلما میخواهد چه بکشد. وقتی سلما مدادش را میگذارد روی کاغذ، من هم میفهمم باید شروع کنم درحالی که نمیدانم باید چه بکشم. صدای ظریف و مهربان مطهره را میشنوم: -خب چمن بکش دیگه! مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی. خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر میرسد؛ خطهای متراکم سبز. هنوز درگیر چمنها هستم که مطهره دوباره میگوید: -ببین چی کشیده! چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده. یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ. مطهره میخندد: -این تویی! چهرهاش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.🙄 لبخند میزنم و زیر لب به مطهره میگویم: - یعنی تو منو این شکلی میدیدی همیشه؟ مطهره آرام میخندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچکتر کنار من میکشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی. این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما. لبخندزنان دست روی موهای بافته طلاییاش میکشم و منتظر میشوم توضیح دهد نقاشیاش را. دهانش را باز و بست میکند برای زدن حرفی. با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم. و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول
33.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#مستند
📽️ مُحَرَّم 7⃣
مستند زندگی شهید مدافع حرم #شهید_جواد_محمدی
#شهیدجوادمحمدی
شهر دُرچه اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#سحر_بیست_و_نهم
حسین جان ...
«بیست و نه» روز فقط #کرب و بلا خواستهام
دم #افطار و #سحر کرب و بلا خواسته ام
چه کنم تا بخری این دل آلوده ی من
#جانِ زینب! نظری... کرب و بلا خواسته ام
#زیارت_نصیبمون بحق این وقت و ساعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
و صبح ؛
آغاز بوسههای شمعدانی
در آغوش نور است .
سلام به اهالیسحر✨
#به_وقت_سحر
💔
عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّةٍ وَ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا
(انسان/21)
#وقتی_تو_سقايي_کنی.
بر قامت آنها لباسهایی از حریر سبز و دیباست و با دستبندهای نقره آراسته شدهاند و پروردگارشان به آنها شرابی پاکیزه مینوشاند.
جایی گفتهای که بهشتیها را از جامهایی که طعمش از زنجبیل است مینوشانند از چشمهای که به اسم سلسبیل میشناسندش، وَ یُسْقَوْنَ فیها کَأْساً کانَ مِزاجُها زَنْجَبیلا. عیناً فیها تسمّی سلسبیلاً
من که نمیدانم چه لذّتی نهفته توی نوشیدن از این بادههای رویایی، اما یکجایی این اوصاف، دلم را بیشتر میبرد. هواییتَرم میکند.
قدّ فهم من به اینکه «تو ساقی باشی» نمیرسد. امّا برای من هم و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً عجیب دلبری میکند. خوبجوری باید باشد حالِ آنها که ساقیشان تو باشی. خوب جایی باید باشد آنجا که تو سقّایی کنی.
#روز_بیست_ونهم_جزء_بیست_ونهم
#آیه_های_نور
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 هَرگِز نَرَود زِ سينه مان يادِ " عَلے" ضَربُ المَثل عِدالَت و داد " عَلے " هركَس به كَسی خوش اس
💔
بابا...
حسابِ
عشـقِ شمـا
ڪاملا جُداٰسـت ...
السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام.
السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
#مولاعلیجانم
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#دماذانی
تو دعای وداعِ امام سجاد برای ماه رمضون از یه جایی میاد یسری سلام میده انگاری تازه اومده ، اوایلِ ماهِ و شروع میکنه به سلام های متوالی ...
یه حالِ آرومیه ...
یجایی میرسه میگه :
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ مِنْ شَهْرٍ قَرُبَتْ فِيهِ الْآمَالُ وَ نُشِرَتْ فِيهِ الْأَعْمَالُ
بدرود اى ماه دست يافتن به آرزوها، اى ماه سرشار از اعمال شايسته بندگان خداوند
همینقدر لطیف و قشنگ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#تباه!
وقتی.یهجا دارهجوشکاریمیشهسرتو میندازیپایینونمیبینیچونبهتآسیبمیزنه
ولی؛چراجلونامحرمسرتونمیندازی پایین؟!
اونکهآسیبشبیشتره.. !!(:
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕@aah3noghte💕
💔
باید برای این طبقه #کارگر_و_کارمند که طبقه ضعیف هستند
که شماها اینها را پائین مےدانید و
اینها از همه شما بالاتر و بلندمقامتر هستند
باید #دولتها برای اینها کار بکنند
#امام_خمینی
صحیفه نور،6،184
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
آخر ماهرمضانی که داریم بارو بندیل جمع میکنیم. هنوز بَرش نداشتیم بفهمیم چقدر سنگین شده ولی خب هر چه آورده بودیم خریدی دیگر؟
نه اوسکریم؟
ولله اگر دانسته باشیم کجا را ترک میکنیم.
ولی کریمانه ببخش ما را.
که اصلا آدم ماندن در ماهت، در مهمانیات نبودیم.مدام از اولش به زمین زمان وعده دادیم:«بذار ماهرمضون تمومشه!»
ببخش اگر ابوحمزه را خوب زار نزدیم.نفهمیدیم.
اگر وسط قرآن خواندن سر ظهر دلمان ضعفرفت و ساکت نق زدیم.ببخش اگر حقِسحر ادا نشد.
نفهمی ما را حلالکن.
خودت بخوان حال بندهای که از روزه بیتاب است اما دوستدارد محبوبت بماند.با پا آمده و با سر میرود،اما باورش نمیشود خستهست.
گریه میکنم برای نگاهت بهما،با زنبیل خالیمان.
. شُکر که ما از سرسفرهات میرویم،
ولی تو از ما؟
هیچ گاه!
بگذریم....
بغلبگیر این بندههای دربوداغانت را.
انگار کُن عید شده!
#زهره_زاهدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
بذار حساب کنم چند ساعت مونده تا #عید_فطر 😍😍😂
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
#طنز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ی کم متفاوت😉
پیشاپیش عیدتون مبارک
💔
مگهنگفتیمیخایاینماهرمضون
بشےهمونبندهایکهخداعاشقشہ (:؟
- نشدینہ ؟!
- نخاستیکهبشیرفیق !
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
38.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#مستند
📽️ مُحَرَّم 8⃣
مستند زندگی شهید مدافع حرم #شهید_جواد_محمدی
#شهیدجوادمحمدی
شهر دُرچه اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
بسیارتماشایی👌
💔
با ذکر و دعا و گریه ، همدم نشدی
سی شب بگذشت و باز مَحرم نشدی
در آخر این ماه به خود میگویم :
"دیدی رمضان گذشت و آدم نشدی؟!"
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت216 نه این که
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت217 با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم. و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من. - کمکم وقت ملاقات تموم میشه! صدای مسعود باعث میشود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده. سلما نقاشی را میدهد به من. سرش را به سینه میچسبانم و نوازشش میکنم به نشان تشکر. باز هم دهانش را باز و بسته میکند و به خودش فشار میآورد برای گفتن یک کلمه. از جا بلند میشوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را میگیرد تا بلند شود. چند قدم مانده تا در را با هم میرویم. مقابلش زانو میزنم و دست میگذارم روی شانههایش. نمیدانم دیگر میبینمش یا نه؛ برای همین سعی میکنم امید واهی به او ندهم: - إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.) لبش را جمع میکند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش میکنم: - لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.) چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج میشود: - بببب... - اذن اضحک!(حالا بخند!) لبخند میزند اما تمرکزش روی تلفظ کلمهای ست که میخواست بگوید. نقاشی را نشان میدهد، با چشمان قشنگش نگاهم میکند و با فشار فراوان به لبهایش، میگوید: - ببببا... بببا... #بابا...* و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف میکند. با من بود یعنی؟ گفت بابا... دست و پایم را گم میکنم. بابا یعنی به تو اعتماد دارم، روی بابا بودنت حساب کردهام، دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی... یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر میکند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.😔 من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمیشود. نمیدانم باید چه واکنشی نشان بدهم. نمیشود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند میزنم و دست میکشم روی موهایش: - فی امان الله روحی... بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبهی توی گلویم کار دستم میدهد جلوی بچه. به سختی قورتش میدهم و از جا بلند میشوم. سلما عروسک به دست برایم دست تکان میدهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی میزند. سلما را به خدا میسپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون میزنم. کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد... نگاهی به نقاشی سلما میکنم؛ من و خودش کنار هم. من نمیتوانم بابا باشم برایش. هرجور حساب کنی نمیشود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من... اما نمیتوانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمیکرد با کس دیگری برود... آه میکشم و لبخند غریبی روی لبانم مینشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من میتوانم بابا باشم... کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده. - کی بود این دختره؟ مسعود است که همقدم با من، به سمت موتورش میرود. نقاشی را با احتیاط تا میزنم و داخل جیبم میگذارم: - یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده. - نباید میشد. تو نمیتونی نگهش داری. دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمیدانم اینها را؟ لبم را میگزم و سکوت میکنم. میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید: - وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر میدونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏 ـــــــــــــــــــــــــــــــــ *:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته میشود. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegiقسمت اول
مداحی آنلاین - سخته به والله - نریمانی.mp3
10.44M
💔
سخته به والله به خدا، روی تو رو نبینیم😔
سی شب بره یه افطاری، کنار تو نشینیم...💔
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #حـسـن_جانــم💔 دوباره صبح دوشنبه، دوباره روز کریم دوباره یاد #حسن، یاد بارگاه و حریم #صلیالل
💔
#حـسـن_جان
اصلا خودم معمار میشوم✋
به عشق ساخت حرم تو💚
#صلیاللهعلیکیامعزالمؤمنین✋💚
"اَلسَّلامُعَلَيْكَياحَسَنَبْنَعَلِیوَرَحْمَةُ اللّهِوَبَرَكاتُهُ"
#اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه