eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 برید دست آقای خامنه ای رو ماچ کنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پیام فرزند شهید ابوالفضل علیجانی تربیت نسل مهدوی اینگونه است، شهادت، پایان کار مردان ما نیست زیاد شدن انگیزه مقاومت و مبارزه هاست💪 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اصلا رفیق، بیا به آرزوهامون بگیم یه کم جمع‌تر بشینن صَلاحِ خٌدام، تو دِلآمون جا شه✨
💔 اگر ۱۰ نفر مثل این شهید داشتیم... مجبور بود در اجتماعات ظاهر نشود. به جاهای شلوغ و مخصوصاً زواری نیاید ؛ عکس او را همه جا داده بودند. در اشتیاق زیارت امام بزرگوار می‌سوخت، اما دنبال کار بزرگ خود بود. از سر درد و اندوه می گفت: من چند سال است در مشهدم، حسرت زیارت علی بن موسی الرضا بر دل من ماند❗* *او فرزند علی، همنام علی و همگام علی بود‼️* *برشی از بیانات امام خامنه‌ای در وصف شهید اندرزگو👆* *امام خمینی(ره) : ما از را از این شهید داریم، اگر ۱۰ تن مثل او داشتیم، تحت سلطه اسلام بود!* *🌹 در ۱۳رجب ۱۳۱۷ در سالروز ولادت امیرالمومنین متولد و ۲۱رمضان۱۳۵۷ در سالروز شهادت حضرت در ۴۰سالگی توسط ساواک به شهادت رسید💔* 🌹 ۲ شهریور ، سالگرد شهادتشان گرامی‌باد🌹 ... 💞 @aah3noghte💞
دیشب توی گشت اشرار با ماشین میزنن بهش... فرق نمیڪنه کجا باشی اگه اهل بشی شهادت میاد دنبالت...💔
💔 📸 عکس تأسف‌‌بار از حواشی دیدا پرسپولیس و فولاد خوزستان ✍ «نعیم احمدی» عکاس با انتشار این عکس‌، نوشت: پدر این دختربچه زمانی که هوادارها داشتن فحش می‌دادن، گوشش رو گرفته بود. 🔹از ابتدای بازی به استقلال، وريا، نکونام، هاشمی‌نسب بدترین فحش‌ها داده شد. شاید هوادارها، پرسپولیس و بازیکنان رو تشویق می‌کردن، باعث انگیزه می‌شد و راحت فولاد رو شکست می‌دادن. 💢 پ‌ن: حالا هی بگید خانوما باید برن استادیوم!😏 ... 💞 @aah3noghte💞
شور - امین قدیم.mp3
7.46M
💔 خودت می‌دونی چقدر خرابه حالم😢 ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتم» موتی گفت: ها هادی خان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هشتم» مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم می‌کنی؟ هادی همینجوری که داشت موتور رو می‌ذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط! مرضیه همینجوری نگاش کرد. هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم. مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی! هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ ... آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست ... بگو! مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟ هادی گفت: نه ... خاطر جمع! مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد! هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمی‌فهمم ... دلش چی میخواد! مرضیه مثلاً آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه! هادی گفت: نمی‌دونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن! مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که می‌شنن روش و میبرن! هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان ... ویلچر ... خب .. گرفتم ... چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟ مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد ... که مثلاً مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت... از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد. بگذریم. شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد. ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟ عبدی نوشت: امن و امان. هادی نوشت: حواست به نظر هست؟ عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر می‌کنه موتی داره خود شیرینی می‌کنه تا جای نظرو بگیره. هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟ عبدی نوشت: نمی‌دونم. کلا که سر و گوشش می‌جنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم. هادی نوشت: ندادی که؟! عبدی: بچه شدم آقا؟ هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟ عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟ هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره. عبدی: حله. روچشام. نایب قراره بمونه؟ هادی نوشت: چطور؟ عبدی: ببخشید ... همین طوری پرسیدم. هادی گوشیش را خاموش کرد و تو جیبش گذاشت. چرخی در حیاط زد. مشخص بود که فکرش مشغول است. سپس به طرف اتاق اوس مصطفی رفت. دید خواب است. رادیو را آرام خاموش کرد. میخواست برود که چشمش به کاغذ بالای پدرش افتاد. کاغذ را برداشت. در کاغذ نوشته بود: «اینقدر پولِ قُلکِ این دختر زبون بسته رو بلند نکن. دلش خوش کرده که دو قرون جمع کنه و... » هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله ‏{وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ} ‏لشکر غم را از بَرَش تاراندیم! #با_من_بخوان. #یک_حبه
💔 ‏{وَلَهُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَمَشَارِبُ أَفَلَا يَشْكُرُونَ} به خاطر حبّ حسین و نعمت اشک خدا رو شکرگزاری کنین :) . ... 💞 @aah3noghte💞
بخشی از وصیتنامه : بدانید که نه تنها من بلکه تمام شهدا از کسانی که به هر نحوی و در هر لباسی با این انقلاب و امام مخالفت کنند و یا بی تفاوت باشند و امام امت را در این گرفتاری ها و مشکلات تنها بگذارند، نخواهیم گذشت عزیزان و عاشقان روح اللّه امام و جمهوری اسلامی امانتی است در دست ما قدر این تحفه الهی را بدانید تا به عذاب الهی دچار نشویم این انقلاب و این پیروزی ها با حرف بدست نیامده برای لحظه لحظه آن جوانان غیورمان خون داده اند و جان داده اند تا به اینجا رسیده ایم پا روی این خون ها نگذارید اُمت حزب اللّه دلخوش باشید که این دلقک هایی که در گوشه و کنار مملکت دست به خرابی ها می زنند، نمی توانند این خون ها را پایمال کنند و نمی توانند مقابل چرخ عظیم انقلاب بایستند زیرا که این مملکت به فرموده امام: مملکت امام زمان {عج} است💪 و هر صاحبخانه ای، خود از خانه اش محافظت می کند و ان شاءاللّه به زودی همگی آنها از بین خواهند رفت. از کرم مولا در خط قدم بردارید و به پدر و مادرتان احترام فراوانی قائل شوید با کسانی که در خط رهبر قدم بر نمی دارند و را قبول ندارند، قطع رابطه کنید❌ اگر می خواهید که راه ما را ادامه دهید هایتان را بخوانید که مملکت اسلامی شدیداً احتیاج به افراد با سواد دارد از همگی شما حلالیت می طلبم و عاجزانه تقاضای حلالیت می کنم والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته داوود عابدی مزار شهید در گلزار شهدای بهشت زهرای{س} تهران قطعه ۲۷، ردیف ۱۱۷، شماره ۹ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🦋🦋🦋 نبضی که بود از رگِ خواب آرمیده‌تر از شوقِ دستِ یار، جهیدن گرفت باز... ✍🏻صائب_تبریزی
💔 🔻 آیت‌الله العظمی بهجت رحمه الله علیه 🔹 اگر می خواهید از ناحیه دعا به جایی برسید، زبان حالتان این باشد: تسلیم خدا هستیم، هر چه بخواهد بکند، بنا داریم عمل به وظیفه بندگی کنیم. آگاه باشیم! هم جنسی و هم شکلی و اختلاط با کفار، تسلط و حکومت آنها را بر مسلمانان آسانتر می سازد.
💔 🌺شهید آسید مرتضی آوینی🌺 مجاهدان راه خدا با یاری او و جلوداری حُجتش امام زمان‌(عج) پیش می‌روند. دشمن در پناه آهن و آتش است، غافل از اینكه ما در پناه حیدر و حسینیم.🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
"خـبـرهـای خـیـلـی خـوبـ در مورد کـانـال در راھ اسـتـ " ان شاءالله
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هشتم» مرضیه هم جواب داد: ها
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نهم» هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. اون شب آبجی مرضیه اش کنار دفتر نقاشیش خوابش برده بود. هادی نشست کنارِ مرضیه و نگاهی به دفتر نقاشی مرضیه انداخت. دید یه دختر تپل کشیده که دورش مثلث هست (مثلا چادر سرش کرده) و داره یه نفرو که سوارِ چیزی مثل صندلی شده هُل میده. هادی لبخندی زد و سری تکان داد و رفت. عصر جمعه شد. هادی در دخمه، وسط لات و لوتا، تقسیم کار میکرد. هادی گفت: نظر تو با بچه هات وارد فاز اول بشین. من و این دو تا وارد فاز دو میشیم. کسی جوگیر نمیشه ... حرکت اضافه نمیکنه ... دو ماه تمرین کردین ... اگه کسی بخواد گند بزنه به نقشه، گردنش خرد میکنم. اگه تفنگ اومد تو دستت، کسی حق نداره برداره ... اگه برداشت، شلیک نمیکنه ... اگه به طرف کسی شلیک کرد، گلوله بعدی بزنه به خودش وگرنه خودم میزنمش ... بد دهنی ممنوع ... کلا حرف زدن ممنوع ... تو کار همدیگه دخالت کردن ممنوع ... همدیگه رو به اسم صدا کردن ممنوع ... لال میرین داخل و لال برمیگردین ... دیگه نخوام تکرار کنم ... ضمنا ... هر کس دستگیر شد ... یا زمینگیر شد ... حتی اگه من دستگیر یا زمینگیر شدم، کسی دلش نمیسوزه ... کسی برنمیگرده ... کسی فازِ رفیق و رفیق بازی برنمیداره ... لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به چهره همه انداخت. گفت: به کارتون برسین. وقتی همه متفرق شدند، هادی به موتی گفت: موتی بیا اینجا! موتی به طرف هادی رفت. نظر زیر چشمی حواسش به هادی و موتی بود. هادی به موتی گفت: آدرس دقیق اون دختره رو میخوام. رنگ از صورت موتی پرید. گفت: جاش امنه هادی خان! هادی با جدیت گفت: میدونم. دمت گرم. اما میخوام برم الان ببینمش. آدرس دقیقش! موتی به وحشت و لکنت افتاد. گفت: چه کارش داری هادی خان؟ هادی یک قدم به موتی نزدیک تر شد. موتی هم ترسید و یک قدم عقب رفت. هادی گفت: موتی تو آدرس این صرافی رو به ما دادی. تو کَکِ این کارو انداختی تو تُمبون بچه ها. تو نقشه دوربیناشو برداشتی آوردی. ظرف دو سه روز، آمار آدماش و رفت و آمدشون به نظر دادی. دیشب هم گفتی با دختره ریختی رو هم و بابای پسره تو مُشتته. اوکی. حله. دم شما گرم. اما من اگه الان آدرس دقیق دختره رو ندونم و باهاش خودم حرف نزنم و تو این دقیقه صِفر، خیالم از بابت حرفات راحت نباشه، نه خانی رفته و نه خانی اومده. ارواح خاک مادرم، همین جا دفنت میکنم. حالا مثل بچه آدم جواب منو بده ... آدرس دقیق دختره! موتی داشت سکته میکرد. فکر نمیکرد هادی دقیقه صفرِ عملیات، ازش آدرس دختره رو بخواد. همین طوری که نفس نفس میزد، نگاهی از سر بیچارگی به دور و برش انداخت. دید همه دارن نگاش میکنن ... یه مشت غول بی شاخ و دم ... مخصوصا نظر ... که دل پری ازش داشت ... دقایق حساسی برای موتی بود. دید بقیه دارن کم کم دورِ اون و هادی جمع میشن و همه دارن بهش نگاه میکنند. عرق سرد کرده بود. مثل وقتی آدم می‌بینه دقیقه آخر عمرش هست و دیگه نه راه پیش داره و نه راه پس. با لرزش به هادی گفت: هادی خان باید تنها صحبت کنیم. خواهش میکنم. هادی اشاره ای به بقیه کرد. نظر رو به بقیه گفت: متفرق شین. همه کنار رفتند. هادی راه افتاد و موتی هم دنبالش. آخر همون دخمه، یه در کوچیک بود که به یه دخمه دیگه راه داشت. هادی و موتی اونجا تنها شدند. هادی گفت: می‌شنوم! موتی که دیگه داشت اشک از گوشه چشماش میومد گفت: هادی خان من به شما دروغ نگفتم. همه آمارها درسته و ... هادی با جدیت هر چه تمام‌تر گفت: جواب منو بده! وگرنه من میرم و میگم نظر بیاد داخل. خودت می‌دونی نظر چه دل پری ازت داره. موتی با استرس زیاد گفت: چشم ... چشم هادی خان ... راستش ... راستش ... الهه نه خرابه و نه نامزد اون پسره است ... الهه ... هادی یه شیشه نوشابه برداشت و محکم زد به دیوار و یه طرفش را خرد کرد و به طرف موتی حرکت کرد .. موتی تا میخواست خودشو بکشه کنار، پاش پیچید و خورد زمین! هادی رفت بالا سرش ... قسمتِ خرد شده شیشه نوشابه رو گرفت به طرف چشم موتی ... همون چشمی که خال درشت داشت ... گفت: درست حرف بزن وگرنه خالِ گوشه چشمتو با همین شیشه درمیارم! موتی که داشت نفسش بالا می‌ومد با فریاد گفت: باشه ... باشه هادی خان ... گه خوردم ... میگم ... میگم ... خواهرمه ... به قرآن مجید قسم الهه خواهرمه! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 ربطی به چادر نداره که نباشه زیرچادر هم هوسبازی..... ⛔️ آرایش، عطر، لباس تنگ پوشیدن، ناخن بلند، لاک، و با موبایلت تو خیابون بلند خندیدن، .... ⛔️ایناحرامِ👆چادر حرمت داره با عمل حرام حرمت چادر را نشکنیم... ✅حجاب=حیا و وقار و پوشیدن لباسهایی که حجم بدن را نشان نده و موهای سر کاملا پوشیده باشه و صورت و دستها بدون آرایش .... تمام. ✅اخلاقتم خداپسند و خوب باشه .... اونوقت میشی مروارید توی صدف..... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خاطره همسر از پیشگویی شهید درباره به ثمر نشستن انقلاب و رهبر معظم انقلاب* *ما شاه را بیرون خواهیم کرد. بعد همه مردم ایران مورد امتحان قرار خواهند گرفت!*✌️ *سید علی نامی خواهد آمدو بعد امام زمان ظهور خواهد کرد.* دوم شهریور سالروز شهادت شهید اندرزگو ... 💞 @aah3noghte💞