eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نهم» هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. اون شب آبجی مرضیه اش کنار دفتر نقاشیش خوابش برده بود. هادی نشست کنارِ مرضیه و نگاهی به دفتر نقاشی مرضیه انداخت. دید یه دختر تپل کشیده که دورش مثلث هست (مثلا چادر سرش کرده) و داره یه نفرو که سوارِ چیزی مثل صندلی شده هُل میده. هادی لبخندی زد و سری تکان داد و رفت. عصر جمعه شد. هادی در دخمه، وسط لات و لوتا، تقسیم کار میکرد. هادی گفت: نظر تو با بچه هات وارد فاز اول بشین. من و این دو تا وارد فاز دو میشیم. کسی جوگیر نمیشه ... حرکت اضافه نمیکنه ... دو ماه تمرین کردین ... اگه کسی بخواد گند بزنه به نقشه، گردنش خرد میکنم. اگه تفنگ اومد تو دستت، کسی حق نداره برداره ... اگه برداشت، شلیک نمیکنه ... اگه به طرف کسی شلیک کرد، گلوله بعدی بزنه به خودش وگرنه خودم میزنمش ... بد دهنی ممنوع ... کلا حرف زدن ممنوع ... تو کار همدیگه دخالت کردن ممنوع ... همدیگه رو به اسم صدا کردن ممنوع ... لال میرین داخل و لال برمیگردین ... دیگه نخوام تکرار کنم ... ضمنا ... هر کس دستگیر شد ... یا زمینگیر شد ... حتی اگه من دستگیر یا زمینگیر شدم، کسی دلش نمیسوزه ... کسی برنمیگرده ... کسی فازِ رفیق و رفیق بازی برنمیداره ... لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به چهره همه انداخت. گفت: به کارتون برسین. وقتی همه متفرق شدند، هادی به موتی گفت: موتی بیا اینجا! موتی به طرف هادی رفت. نظر زیر چشمی حواسش به هادی و موتی بود. هادی به موتی گفت: آدرس دقیق اون دختره رو میخوام. رنگ از صورت موتی پرید. گفت: جاش امنه هادی خان! هادی با جدیت گفت: میدونم. دمت گرم. اما میخوام برم الان ببینمش. آدرس دقیقش! موتی به وحشت و لکنت افتاد. گفت: چه کارش داری هادی خان؟ هادی یک قدم به موتی نزدیک تر شد. موتی هم ترسید و یک قدم عقب رفت. هادی گفت: موتی تو آدرس این صرافی رو به ما دادی. تو کَکِ این کارو انداختی تو تُمبون بچه ها. تو نقشه دوربیناشو برداشتی آوردی. ظرف دو سه روز، آمار آدماش و رفت و آمدشون به نظر دادی. دیشب هم گفتی با دختره ریختی رو هم و بابای پسره تو مُشتته. اوکی. حله. دم شما گرم. اما من اگه الان آدرس دقیق دختره رو ندونم و باهاش خودم حرف نزنم و تو این دقیقه صِفر، خیالم از بابت حرفات راحت نباشه، نه خانی رفته و نه خانی اومده. ارواح خاک مادرم، همین جا دفنت میکنم. حالا مثل بچه آدم جواب منو بده ... آدرس دقیق دختره! موتی داشت سکته میکرد. فکر نمیکرد هادی دقیقه صفرِ عملیات، ازش آدرس دختره رو بخواد. همین طوری که نفس نفس میزد، نگاهی از سر بیچارگی به دور و برش انداخت. دید همه دارن نگاش میکنن ... یه مشت غول بی شاخ و دم ... مخصوصا نظر ... که دل پری ازش داشت ... دقایق حساسی برای موتی بود. دید بقیه دارن کم کم دورِ اون و هادی جمع میشن و همه دارن بهش نگاه میکنند. عرق سرد کرده بود. مثل وقتی آدم می‌بینه دقیقه آخر عمرش هست و دیگه نه راه پیش داره و نه راه پس. با لرزش به هادی گفت: هادی خان باید تنها صحبت کنیم. خواهش میکنم. هادی اشاره ای به بقیه کرد. نظر رو به بقیه گفت: متفرق شین. همه کنار رفتند. هادی راه افتاد و موتی هم دنبالش. آخر همون دخمه، یه در کوچیک بود که به یه دخمه دیگه راه داشت. هادی و موتی اونجا تنها شدند. هادی گفت: می‌شنوم! موتی که دیگه داشت اشک از گوشه چشماش میومد گفت: هادی خان من به شما دروغ نگفتم. همه آمارها درسته و ... هادی با جدیت هر چه تمام‌تر گفت: جواب منو بده! وگرنه من میرم و میگم نظر بیاد داخل. خودت می‌دونی نظر چه دل پری ازت داره. موتی با استرس زیاد گفت: چشم ... چشم هادی خان ... راستش ... راستش ... الهه نه خرابه و نه نامزد اون پسره است ... الهه ... هادی یه شیشه نوشابه برداشت و محکم زد به دیوار و یه طرفش را خرد کرد و به طرف موتی حرکت کرد .. موتی تا میخواست خودشو بکشه کنار، پاش پیچید و خورد زمین! هادی رفت بالا سرش ... قسمتِ خرد شده شیشه نوشابه رو گرفت به طرف چشم موتی ... همون چشمی که خال درشت داشت ... گفت: درست حرف بزن وگرنه خالِ گوشه چشمتو با همین شیشه درمیارم! موتی که داشت نفسش بالا می‌ومد با فریاد گفت: باشه ... باشه هادی خان ... گه خوردم ... میگم ... میگم ... خواهرمه ... به قرآن مجید قسم الهه خواهرمه! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 ربطی به چادر نداره که نباشه زیرچادر هم هوسبازی..... ⛔️ آرایش، عطر، لباس تنگ پوشیدن، ناخن بلند، لاک، و با موبایلت تو خیابون بلند خندیدن، .... ⛔️ایناحرامِ👆چادر حرمت داره با عمل حرام حرمت چادر را نشکنیم... ✅حجاب=حیا و وقار و پوشیدن لباسهایی که حجم بدن را نشان نده و موهای سر کاملا پوشیده باشه و صورت و دستها بدون آرایش .... تمام. ✅اخلاقتم خداپسند و خوب باشه .... اونوقت میشی مروارید توی صدف..... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خاطره همسر از پیشگویی شهید درباره به ثمر نشستن انقلاب و رهبر معظم انقلاب* *ما شاه را بیرون خواهیم کرد. بعد همه مردم ایران مورد امتحان قرار خواهند گرفت!*✌️ *سید علی نامی خواهد آمدو بعد امام زمان ظهور خواهد کرد.* دوم شهریور سالروز شهادت شهید اندرزگو ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 حسین جان خیر یعنی در جوانی رفته باشی کربلا رحم کن بر من برات کربلا گم کرده ام من از عاشقت بوده ام قبولم نما گرچه ام علیه‌السلام 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ‏خدا از تاریکی به نور می‌بردت... اگه دستت رو تو دستش بذاری! . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 : این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد ڪہ‌ یڪ روزے آرزو می‌ڪنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند...! 💞 @aah3noghte💞
انا لله و انا الیه راجعون تسلیت به امام زمان علیه السلام و عموم علما و مردم با دنیایی از تاسف، خبر ارتحال ملکوتی عزیز دلمان، عارف واصل و عالم جلیل القدر حضرت آیت الله ناصری رحمه الله علیه را به اطلاع می رسانیم اطلاعات بعدی متعاقبا اعلام خواهد شد شادی روح عزیزمان فاتحه و صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 انا لله و انا الیه راجعون «إذا ماتَ المؤمنُ الفَقیهُ ثُلِمَ فی الإسلامِ ثُلمَةٌ لا یَسُدُّها شیءٌ» ⚫️ روح ملکوتی حضرت آیت‌الله ناصری به لقاءالله پیوست. ◼️ آیت‌الله ناصری از اساتید برجسته اخلاق کشور و مدرس حوزه علمیه اصفهان به دیدار محبوب شتافت ، امید که حضرت حق سایه لطف و رحمت واسعه خود را بر سر مردم ایران بویژه مردم اصفهان و بویژه خانواده و دوستان و شاگردان ایشان بیش از پیش گسترده نماید. ◾️ برای شادی روح ایشان و سایر علمای ربانی و درگذشتگان با یک سلام به سیدالشهداء فاتحه و صلواتی نثار نمائید. ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دهم» موتی که داشت نفسش بالا می‌ومد با فریاد گفت: باشه ... باشه هادی خان ... گه خوردم ... میگم ... میگم ... خواهرمه ... به قرآن مجید قسم الهه خواهرمه! هادی به چشمای وحشت زده موتی زل زد. لحظاتی بعد، گردن و یقیه موتی رو رها کرد. شیشه خرد شده رو از کنار صورت و چشم موتی کشید کنار. نشست کنارش. موتی هم که دراز کشیده بود رو زمین، به هق هق افتاد. هادی گفت: پاشو بشین و همه چیو از اول برام بگو! موتی نشست کنار هادی. صورتش پاک کرد. یه کم آرومتر که شد گفت: این پسره کاره ای نیست. ینی هستا. تمام اون دم و دستگاه مال پسره است. اما من بخاطر کینه ای که از باباش دارم، میخوام یه شبه همه دودمانشو بفرستم هوا. من به شما دروغ نگفتم هادی خان. حساباشون پُره. علاوه به صرافی مرکزی، حتی دسترسی به بانک مرکزیش هم فعاله. اما ... هادی گفت: زود باش! اما چی؟ موتی گفت: پارسال بابای این پسره به زور، خواهرمو میکشونه به باغش و یه جمله عربی میخونه که خواهرم معنیشو نمیدونست. بعدش به خواهرم میگه بگو قبلتُ! خواهرمم از همه جا بی خبر، میگه. بعدش این باباهه میگه دیگه بخوای یا نخوای تو زنم شدی و هیچ جوره نمیتونی ازم جدا بشی الا اینکه خودم بخوام. خواهرمم شروع میکنه و خودشو میزنه و زمین و آسمون میره اما بهش میگه دیگه فایده نداره. گولش میزنه و بی آبروش میکنه. بعدشم بخاطر اینکه دهنشو ببنده، استخدامش میکنه تو صرافی! هادی نفس عمیقی کشید و گفت: میخواسته همیشه در دسترسش باشه. موتی دوباره زد زیر گریه و گفت: منم همین فکرو میکنم. ولی الهه از وقتی رفته اونجا و یه قرون دو زار گیرش میاد، عذاب وجدانش بیشتر شده. هر شب گریه میکنه. دیگه نمیخنده. هادی گفت: چون فکر میکنه داره حق السکوت میگیره. چون حس میکنه شده فاحشه و قیمت پاکدامنیش میره تو جیبش. موتی گفت: خاک بر سر من که اینقدر ازش دور بودم که بعد از هفت هشت ده ماه فهمیدم. هادی گفت: چطوری فهمیدی؟ موتی گفت: یه بار زنگ زدند. از بیمارستان. رفتم و دیدم الهه رو تخته. فهمیدم خودکشی کرده. وقتی به هوش اومد و دو سه روز گذشت، بردمش شاه چراغ و قسمش دادم به آقا و گفتم به من بگو چرا اون همه قرص خوردی. الهه هم برام همه چیو تعریف کرد. هادی گفت: پس چرا دیشب گفتی دختره رو بیاری اینجا؟ موتی گفت: میخواستم شک نکنی ... وگرنه میدونم سرِ ناموس مردم چقدر حساسی. هادی گفت: چطور مطئن بشم که حرفای الانت راسته؟ موتی گفت: گوشیم ... اگه گوشیم بیاری، اسکرین همه پیامای اون عوضی به خواهرمو دارم. هادی به عبدی گفت گوشی موتی را آورد. وقتی موتی گوشیش را روشن کرد و رفت تو گالری و همه اسکرین ها رو به هادی نشون داد. هادی متقاعد شد. هادی گفت: برای بار آخر میپرسم. همه اطلاعات مربوط به صرافی و اون پسره و دوربینا و اینا درسته؟ موتی میخوام کمکت کنم. موتی گفت: به شرفم قسم همه اش درسته. خاطر جمع باش. نظر هم اومد و با بچه هاش چک کردند. از نظر بپرس اگه حرف منو قبول نداری. هادی گفت: آبجیت هر وقت به باباهه بگه، میاد؟ موتی گفت: با کله میاد حروم زاده! هادی لحظه ای سکوت کرد. فکر کرد. بعدش گفت: برو به نظر بگو بیا. نظر اومد داخل. نظر گفت: جونم آقا! هادی گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم. تا نیم ساعت دیگه جمع کنین برین. همه برن. فقط عبدی بمونه. من و موتی یه کاری داریم. میریم و میاییم. نظر: آقا کجا بریم؟ چرا تا صبح نمونیم اینجا؟ هادی: گوشی موتی روشن شد. امکان داره تحت تعقیب باشه و با روشن شدن خطش، ردمون بزنن. نظر: آهان. از اون لحاظ. چشم. میریم. کجا بریم آقا؟ هادی گفت: هر کسی یه جا بره. متفرق شین. سر ساعت هفت و نیم صبح، سه راه معدل باشین. کنار باجه قدیمی. نظر: رو چِشَم. خودم بمونم پیش شما؟ هادی: نه ... تو هم برو ... نزدیکم نباش. عبدی گفت: منم برم؟ هادی گفت: نه ... تو به کارِت برس. اینو گفت و رو کرد به موتی و گفت: بریم؟ موتی گفت: نوکرم آقا ... بریم ... در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 خوشا به حال هر آنکس که مبتلای رضاست تمام دار و ندار من از دعای رضاست قسم به نغمهٔ نقاره و صدای اذان دلم مجاور آن گنبدِ طلای رضاست... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ﺳَﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻃﺮﯾﻖ ﻭﺻﺎﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺭﻭﺩ ﻭ " ﺟﺎﻥ" ﻣﺘﺎﻋﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﻟﻘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﺮﯾﻢ، و ﺳﺮّ ﺁﻥ ﮐﻪ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﺳﺖ علیه‌السلام 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَ هُوَ الَّذِی...📖 اوست خدایی که خشکی های زمین را گسترش داد و روی آن کوه ها و رودها را پدید آورد.. . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 حرهای لشکر امام حسین. ما از کسانی که ابتدا در لشکر یزیدیان بودند و بعد حسینی شدند، تنها نام "حر" را شنیده‌ایم، اما چند تن دیگر از شهدای کربلا هم سرنوشت‌شان چون حر بودند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نمازشوثانیہ‌هاۍآخرمیخونہ..!! آنقدرتندمیخونہ‌کہ‌نصف‌کلمات‌هم‌ دُرُست‌ادانمیکنہ..!! بعدانتظارداره‌رحمت‌ الهی مثل‌سیل‌سرازیربشہ‌توزندگیش :| اینوبدون:↯ تا نمازت‌درست‌نشہ هیچےتوزندگیت‌درست‌نمیشہ
هدایت شده از شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت یازدهم» در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش. موتی هادی رو برد به خونه خودشون. یکی از کوچه های پایینِ دروازه سعدی. هادی تو حیاط خونه، رو تخت نشست. موتی رفت داخل و بعد از چند لحظه با الهه اومد. الهه به هادی سلام کرد. هادی هم جوابش داد. هادی گفت: ببین آبجی! دو تا سوال ازت میپرسم. جواب هر کدومش فقط یه کلمه است. الهه که دختری 22 ساله و زیبا رو بود با دلهره گفت: بفرمایید. هادی گفت: پیرمرده ازت آتو داره؟ چیزی دستش داری که نباید دستش باشه؟ الهه گفت: نه خدا را شکر ... هیچی ... موتی گفت: آبجی اگه چیزی هست بگو! هادی خان میخواد کمکمون کنه. عکسی مکسی چیزی نداری دستش؟ الهه بیچاره که بغض داشت گفت: نه ... مطمئنم ... اگه چیزی بود، به خودت میگفتم. هادی گفت: چرا آمارِ صرافی رو به موتی دادی؟ مگه صرافی مالِ پسرش نیست؟ الهه برای لحظاتی سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. سکوت سنگینی در اون جمع سه نفره حاکم شد. از اون جنس سکوت ها که آدم دلش میخواد بمیره اما چیزی که ازش وحشت داره، نشنوه! الهه یهو زد زیر گریه. موتی که دنیا داشت دورِ سرش می‌چرخید، محکم به پیشونی خودش زد و رو کرد اون طرف و از ته دل گفت: وااااااای ... وااااااااااای ... تنِت زیرِ گِل موتی! تنت زیر گِل ... الهه که دیگه هق‌هق می‌کرد، نتونست حرف بزنه. هادی که عصبانیت و خشم از پیشونی و صورتش موج می‌زد، تحمل نکرد و بلند شد و چند قدمی راه رفت. موتی گیر داده بود به الهه که بگه ماجرا چیه؟ که هادی همین طوری که پشتش به اونا بود گفت: ولش کن موتی. اذیتش نکن. بذار بره داخل. الهه رفت داخل. موتی داشت روانی میشد. دو سه تا چک محکم زد به صورت خودش. لب پاینیش را جوری گاز می‌گرفت و با مشت به صورت خودش میزد که اگه هادی محکم بهش چک نمی‌زد به خودش نمیومد. هادی سرشو گرفت تو دستش و گفت: آروم باش. آروم. آروم گفتم. وقتی موتی آروم شد، هادی بهش گفت: داره دیر میشه. به الهه خانم بگو همین امشب با باباهه قرار بذاره. باید تا هستیم کارِ این پیرِ سگو یه سره کنیم. فردا دیگه دستمون بهش نمیرسه.. فردا فقط وقتِ جهنمِ پسره است. امشب باباهه و فردا پسره. پاشو ماشالله. پاشو مشتی. موتی هم سرشو تکون داد. با شیدن این جملات هادی، انرژی گرفت. آرام تر شد. بلند شد و رفت داخل. دو ساعت بعد سر و کله یه مرد حدودا شصت ساله با ماشین گرون قیمت، خیلی شیک و خوشحال و قبراق و سر حال پیدا شد. تا تو ماشین بود، سه چهار بار عطر زد و خودش و لپای شیش تیغ کرده اش را تو آینه وارانداز کرد. پیاده شد. نفس عمیق کشید. تمام ریه هاش از هوای تازه پرکرد. به طرف در رفت. زنگ نزد. با گوشی تک زد و همون لحظه، در را براش باز کردند. همه این صحنه ها را دختره که در تاریکیِ سر کوچه، پشت دیوار ایستاده بود تماشا کرد. بعدش برگشت و به دیوار تکیه داد. سرش به طرف آسمون برد و به ستاره ها نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. راننده اسنپ که سه چهار قدمی الهه ایستاده بود شیشه را کشید پایین و گفت: خانم سوار نمیشید؟ داداشتون گفتند معطل نکینم و بریم. الهه سوار اسنپ شد و رفت. رفت و اون پیرمرد بخت برگشته و بولهوس را با دو نفر تنها گذاشت. با یکی که آبجیش بی آبرو شده و اون لحظه اسیدِ خالصه. یکی هم یه خلافِ وحشیِ ناموس پرستِ گُر گرفته! بالاخره اون شب، صبح شد. اما برای هر کسی یه جور خاص. برای نظر و بچه هاش کنار دروازه قرآن. رو چمنا. رو آسفالت. دو سه تا دیگه از لات و لوتا تو خیابونا. برای الهه یه جور. برای آبجی مرضیه و اوس مصطفی یه جور دیگه. و هادی و موتی هم در حال قصاص گرفتن از سلول به سلولِ یه پیرمرد عوضی! صبح شنبه شد. هنوز ساعت هفت و بیست دقیقه نشده بود که هادی در حالی که کلاه و ماسک داشت، برای بارِ آخر از جلوی صرافی رد شد و سر و گوشی آب داد. کل خیابون رو تا ته رفت و از اون طرف، پیچید به طرف میدون اصلی و همچنان ادامه داد. وقتی دو تا خیابون از خیابون صرافی فاصله گرفت، یه گوشه وایساد و گوشیش درآورد و در واتساپ، برای نظر تماس گرفت. نظر گفت: جونم آقا! هادی: اوضاع چطوره؟ نظر: خودتون دیدید آقا. یه جوریه. خزِ. هادی: پس تو هم فهمیدی! ده دقیقه بیشتر تا شروع وقت نداریم. بچه هات سر جاشونن؟ نظر: ها آقا. منتظر دستور. هادی: دارم ماشینِ پسره رو میبینم. پشت سرش میام. وقتی ازش رد شدم شما شروع کنین. نظر: رو چِشَم آقا. ما آماده ایم. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour