شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی» جمعیت عراقی و ایرانی و
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و یکم»
تو دل خودش به پیرمرده گفت:
دمت گرم ... ینی دم همتون گرم ... به شاه چراغ قسم شماها زندگی میکنین ...
کیف میکنین به مرتضی علی ... میام ... بازم میام ...
چه قتل گردنم باشه و چه نباشه ... میام همین جا ... اگه دفعه دیگه تبر و چماق هم بخورم می ارزه.
رفت. دوساعت پیاده روی کرد. نه اینکه فکر کنین فقط پیاده روی کردا. نه به جان عزیزتان. نگذاشت چیزی تو دلش بماند.
املتِ بچه های عراقی.
خرماهای تازه تو سینی های بزرگ که سه چهار نفر گرفته بودند روی سرشان و نشسته بودند وسط راه.
صفِ کباب ترکی موکب کویتی ها.
چایی آتیشی.
قهوه های تلخ عربی.
دیگه حلوا و میوه و آجیل و این چیزا که همین طور که راه میرفت، برمیداشت و مینداخت بالا.
بزرگوار حتی نذاشت وسطش هوا بگیره. مرتب دهنش میجنبید. فقط به خاطر اینکه حلال باشه، هر از گاهی که به دسته های عزاداری میرسید دو سه تا لبیک یا حسین میگفت و خرش خرش کفشش برمیکشید و رد میشد.
کم کم داشت هوا تاریک میشد. هادی باز هم به مسیر ادامه داد. تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. هر چند مسیر روشن بود و موکب ها هم آباد بود. ولی هر عراقی و هر موکب داری داشت تلاش میکرد زائران بیشتری با خودش ببره و پذیرایی کنه.
هادی دید یه وانت نسبتا شیک وایساده و پشتش هفت هشت نفر زائر ایرانی که معلوم بود بچه حزب الهی هستند سوار شدند. هادی با خودش فکر کرد و گفت: این که ماشین وانتش این قدر نو و خارجی و با کلاسه، دیگه خونه و زندگیش چطوریه؟
انتظار داشت با تبر و چماق بیان به زور سوارش کنند اما دید نه. اینجا اینجوری نیست. هادی که نمیدوست چی بگه، به وانت نزدیک شد و به بچه حزب الهی ها گفت: میبره خونشون پذیرایی کنه و این چیزا؟
یه جوون حدودا 22 ساله گفت: آره. بیا بالا.
مرد عراقی که اسمش مجید بود، یکی دو نفر دیگه هم سوار کرد و راه افتاد. بچه بسیجی ها شروع کردند و شعر و نوحه میخوندند: کربلا کربلا ما داریم میاییم ... کربلا کربلا ما داریم میاییم ...
یه ربع طول کشید. چیزی حدود ده کیلومتر از جاده اصلی دور شدند. وارد یه روستا شدند. روستایی خیلی معمولی و فقیر نشین. مجید کم کم سرعتش رو کم کرد. هادی که اصلا انتظار چنین روستایی نداشت، هاج و واج به این طرف و اون طرف نگاه میکرد. تا اینکه وانت جلوی یه خونه روستایی کوچیک ایستاد. یه مرد عراقی حدودا چهل ساله از درِ خانه بیرون آمد. با لبهای خندان و خوشحال.
هادی دید همه دارن پیاده میشن. اونم پیاده شد اما با دلخوری. همه سلام کردند و وارد خونه شدند. کل خونه یه حیاط ده متری بود و یه دستشویی گوشه حیاط و یه اتاق 12 متری و یه مطبخِ شش متری. همین قدر کوچیک و بی بضاعت. صاب خونه که اسمش صاعد بود به مجید تعارف زد و دعوتش کرد که شام بیاد داخل. مجید هم قبول کرد. همه نشسته بودند تو اتاق که هادی دید سفره ای انداختن و برای هرکسی یه کاسه گذاشتند. هادی نگاهی به کاسه انداخت و دید آبگوشت سیب زمینی هست. نگاهی به بقیه انداخت. دید همه دارن با کیف میخورن و خدا را شکر میکنند. هادی دید خبری از سور و سات اون موکبی که با تبر بردنش نیست. گفت خیالی نیست. قشنگ یه نون توی کاسه آبگوشت تیکه کرد و مثل بقیه زد بر بدن.
صاعد به زور کاسه های همه رو دو سه بار پر کرد. با گوشت و سیب زمینی اضافه. همه خوردند و ازش تشکر کردند. وقتی داشتند چایی میخوردند، حواسشون به طرف مجید و صاعد جلب شد.
دیدند مجید کاغذی از جیبش درآورد و به صاعد نشون داد. صاعد هم سری تکون داد و زیر لیستی که اعداد نوشته بود، نوشت 12 !
برای همه سوال شد که ماجرا چیه؟ یکی از بسیجی ها که بچه امیدیه بود و عربیش خوب بود با زبون عربی ازش پرسید چیکار میکنید؟ صاعد و مجید شروع کردند به حرف زدن که ترجمه اش میشه این:
صاعد: سه سال پیش من و پسرم داشتیم میرفتیم خونه مادرم که بچه ام شیطنت کرد و یهو پرید وسط جاده. این آقا مجید با همین ماشین نتونست کنترل کنه و محکم با پسرم برخورد کرد و پسرم مرد. همین که عکسش اینجاست. اینا. رو دیوار.
مجید: طایفه صاعد خیلی عصبانی شدند. چن من اون شب مست بودم و با مستی پشت فرمون نشسته بودم. بابام که بزرگ خاندان ما هست حاضر نشد بیاد با بابای صاعد که بزرگ خاندانشون هست صحبت کنه و ضمانتم کنه. میگفت من پسری که عرق بخوره و مست کنه نمیخوام. دلم خیلی شکست. رفتم پیش صاعد. دیدم صاعد خیلی حالش بده. بالاخره پسرش از دست داده بود. خدا بعد از چهارتا دختر، یه پسر به صاعد داده بود و خیلی دوسش داشت.
صاعد: اسم پسرم گذاشته بودیم قاسم. گفتم عصای دستم میشه. ولی ... رفت.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و یکم» تو دل خودش به پی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و دوم»
صاعد بغض کرد. مجید هم روش کرد به طرف دیوار و بغض کرد. صاعد گفت: دیدم اگه قصاص بکنم آروم نمیشم. پسرمم برنمیگرده. اگه هم ولش کنم، طایفه ام اذیتم میکنن و دیگه بابام حلالم نمیکنه. به خاطر همین تصمیم گرفتم با مجید معامله کنم.
اسم معامله که آورد، هردوشون سرشون پایین انداختند. گریه امانشون نداد. بقیه هم حالشون بهتر ازصاعد و مجید نبود.
صاعد یه کم آرامتر که شد ادامه داد: با مجید معامله کردم. گفتم باید هر سال برام زائر اربعین بیاری. سالی صد نفر. تا ده سال.
مجید گفت: صاعد نه از من پول گرفت. نه دیه گرفت. نه اذیتم کرد و حتی نگذاشت دست طایفه اش به من برسه.
منم قبول کردم که تا ده سال نوکریش بکنم. تا حالا چند بار میخواستم این ماشینو بفروشم. ولی تصمیم گرفتم تا ده سال که به صاعد قول دادم، ماشینمو نفروشم و با همین ماشینی که زدم به قاسم، زائر بیارم.
صاعد گفت: اینم کاغذی هست که هر شب که زائر اربعین آورد، براش امضا میکنم و انگشت میزنم. خودم گفتم مینویسم و امضا میکنم. چون میخوام به طایفه ام نشون بدم تا کسی اذیت مجید نکنه. وگرنه خدا اگر قاسم را از من گرفت، در عوضش برادر با معرفتی به نام مجید به من داد.
صبح شد. هادی تا چشم باز کرد، دید هیچ کس دور و برش نیست. خواب مونده بود. بچه بسیجی ها رفته بودند.
پاشد نشست. دستی به سر و کله اش کشید. میخواست بره بیرون که یاالله گفت و در اتاق رو دو سه مرتبه کوبید.
صاعد با گفتن کلماتی عربی که هادی ازش سر در نمیاورد جلو اومد و در را باز کرد. لبخندی به چهره داشت. به هادی فهموند که تو خواب بودی که اذان صبح شد و بچه ها نمازشون خوندند و مجید اومد دنبالشون و اونا رو تا جاده اصلی رسوند.
هادی خیلی شرمنده شد که چرا نمازش قضا شده و جلوی اون همه آدم نماز نخونده. و هم اینکه لنگ ظهر هست و خونه مرد عراقی مونده. اما دید صاعد کاسه ای شیر داغ از خانمش گرفت و با یه تیکه نان و یه کاسه کوچیک خرما برای هادی آورد.
هادی با شرمندگی بیشتری نشست و کاسه شیر رو خورد و چند تا کله خرما انداخت بالا. بلند شد که راه بیفته که دید صاعد داره موتورش رو روشن میکنه. به هادی حالی کرد که خودم میرسونمت. هادی نشست تَرکِ موتور صاعد و راه افتادند.
رسیدند جاده اصلی. هادی که فقط جمله فی امان الله بلد بود، هفت هشت بار به صاعد همین جمله رو گفت و رفت. ساعت حوالی یازده بود. بدش نمیومد که مثل دیروز، مسیر رو پیاده روی کنه و کلی چیز میز بخوره و کیف کنه و بره. البته عجله ای هم نداشت.
تو عمرش به یاد نداشت اینقدر راه پیاده رفته باشه. به ستون ها نگاه میکرد. میدید هنوز خیلی مونده. به ملت نگاه میکرد. میدید پیر و جوون و زن و مرد و حتی کودکان هم دارن پیاده میرن و هیچ کس گله ای نمیکنه و همه دارن کیف میکنند.
به یه جایی رسید که دید دارن میوه میدن. تو صف وایساد. دید موکب بزرگی هم هست. عکس یه آخوند سید هم چسبوندند به سر درش.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
پلیسی که زدن و از موتورش افتاده رو زنده زنده آتش زدن‼️
روزگاری نه چندان دور
در این پهنه سرسبز
سربازانی بودند که به حُکم شاه مستبد
مجبور بودند چادر از سر نوامیس بکشند
سربازانی که گاه برای تمرّد از این دستور
خودشان کتک خوردند، تبعید شدند و ... (ر.ک.فیلم کلاه پهلوی)
گذشت و مردم
چه موافق چه مخالف #حجاب
متحد شدند و
خاندان آن مستبد را از کشور بیرون راندند
زمزمه های بی حجابی از آن روز شروع شد
که دشمنان فهمیدند #جنگ_سخت را باختند و در آینده هم اگر جنگی شود
این گربه کشور که حالا دیگر برای خودش شیری شده
تن به تسلیم نخواهد داد💪
حالا هم مثل قبل
که یک کشور اسلامی و آزاد بود و یک دنیا روبرویش
یک کشور اسلامی و آزاد مانده و یک دنیا روبرویش
برای زمین زدنش
ولی کور خوانده اند
تا شیعه هست ، نمی گذارد رسم نامردی به این کشور برگردد
#شیعه کتک می خورد اما
نمی گذارد #امام_زمانش تنها شود
#کربلا هم اگر اتفاق افتاد
ما پیش مرگ آقا و مقتدایمان خواهیم بود💪
شیعه! تو بِدان امروز
#عشق تو مَحَک خورده
هر کس که #علی گفته
بسیار کتک خورده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
خوشا به حال " جوان درچه ای "
که حضرت آقا در موردش فرمود:
... با آن شهامت و شجاعت و مثل همان دوران دفاع مقدّس، میروند و مجاهدت میکنند و به شهادت میرسند.
#نفر_بعدی_کیه؟
#نفر_۶۶ام؟؟؟
شصت و ششمین شهید شهر درچه
.#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 #یااباعبدالله بهترین منصب من در همه عالم این است که بخوانند مرا نوکر دربار حسین..♥️ آه از د
💔
وَلله عطشناک ترین واژه #سلام است
وقتی که دلی، تنگِ حرم داشته باشی
#حسینجانم
آه از دوری ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
عاشِقانی کِه مُدام اَز فَرَجَت میگُفتَند... 🖤
عَکسِشان قاب شُد و اَز تو نَیامَد خَبَری... 🖤
محبوب من!
کاش جمعه، دلِ آدمی تعطیل بود.
✍🏻محمدصالحعلاء
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
نماهنگ🎼
"ای اهل حرم وقت دفاع از حرم ماست
🎙حاج مهدی رسولی
🇮🇷نماز جمعه و راهپیمایی بعد از نماز جمعه یادتون نره 🇮🇷
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
خدایا! می دانستم از همان لحظه که راه را اشتباه رفتم با چشمانت دنبالم میگردی
گریه می کردم تا برگردی، ببینی ام، پیدایم کنی…
گریه می کردم و دلم تنگ آغوشت بود.که
محکم محکم بغلم کنی و بگویی: نترس من اینجام. پیدات کردم. رد شده بودی از
کنارم…
و...«توبه» انگار همین است. هیچ وقت نفهمیدم چه معنای آسان شیرینی دارد:
من فهمیدم گم شدم. برگرد و وســـــط
تاریکی پیدایم کن.
« فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فـان الله
یتوب علیه ان الله غفور رحیم»
(۳۹ مائده)
که خدا دلِ گریه های ما را ندارد❤
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕