eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_دوم چله رو به یاد #شھیدجوادمحمدی شروع مےکنیم و ازش میخوایم ما رو هم کمک
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_سوم چله رو به یاد شهید BMWسوار لبنانی، #شھیداحمدمشلب شروع مےکنیم و ازش میخوایم ما رو هم کمک کنه مثل خودش به دنیا دل نبندیم اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی پاشو بخون ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖 #زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️ از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن #التماس_دعاے_شھادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #شهیدسیدمرتضی_آوینی: شقایق که او را به شهید مانند می‌کنند در دشت‌های دور، لابه‌لای سنگ‌ها می‌روید و به آب باران قناعت می‌کند تا همواره تشنه باشد و... بسوزد و عجبا از این تمثیل که چه بجاست!❤️ #شھیدجوادمحمدی #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهید #سیدمرتضی_آوینی : الهــے اگر جز سوختگان را ، بہ ضیافت عنداللهــے نمی‌خوانے ، ما را بسوز آنچنان ڪہ هـیچ‌ڪس را آنگونہ نسوختہ باشی.. #نسئل_الله_منازل_الشھداء #آھ_اےشھادت... #پروفایل 💕 @aah3noghte💕
اینم یه جمله دیگه از آسدمرتضی آوینی که مربوط به چله نشینی مونم هس 👇
شهید شو 🌷
اینم یه جمله دیگه از آسدمرتضی آوینی که مربوط به چله نشینی مونم هس 👇
💔 «یاران شتاب کنید.... گویند قافله‌ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست،😔 اما پشیمانان را می پذیرند💔 ❤️چله نشینی یعنی... پشیمونی از گناه یعنی داریم تلاش می‌کنیم تا لیاقتِ حضور در قافله‌ی مهدی فاطمه(ع) رو پیدا کنیم... پس مراقب باش جا نمونی☝️ .... دست رفقاتم بگیری، عاقبت بخیر بشن، خودت بُرد مےکنی🌹❤️ #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 67 تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن!
🔹 ...68 و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود!! تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد! که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔 تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود! و یک اسپری! برای از بین بردن بوی سیگار... کم حرف میزدم! یعنی حرفی نداشتم که بزنم! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕 مامان راست میگفت! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد؟؟ اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا، که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد، توضیح میدادم!؟😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان، برای ادامه تحصیل من، تو خارج از کشور نبود! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!! نمیدونم این بچه به کی رفته! همش تقصیر توعه😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!" نمیدونم! فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣 بالاخره اون روزای مسخره، هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم! روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح!! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد، حال داغون من رو هم خوب کنه! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم!! با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم، تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم! و سعی میکردم معمولی باشم به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد! اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود! دیگه حال دعوا کردن نداشتم! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...! اما آروم نشدم! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم "چرا ولم نمیکنید😠 چرا راحتم نمیذارید😖 چیکار به کارم دارید😫 من که حرفی با شما ندارم... خستم کردید😭😭" بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! موهامو میکشیدم و گریه میکردم! شاید واقعا دیوونه شده بودم! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم.... "محدثه افشاری" @Aah3noghte @RomaneAramesh
سلام همسنگرےها✋ از چله چه خبر؟ خوش مےگذره؟😃 یه اعتراف و یه خواهش... اعتراف اینکه خودم به خاطر مشغله زیاد امروز، هنوز زیارت عاشورامو نخوندم😑 اگه شما هم نخوندین بگین تا با هم بخونیم خواهش اینکه... با دلای پاکتون برای یه پسربچه دعا کنین😔 ضربه مغزی شده و سطح هوشیاریش پائینه😭 خواهشا یه حمد شفا بخونین براش
شهید شو 🌷
سلام همسنگرےها✋ از چله چه خبر؟ خوش مےگذره؟😃 یه اعتراف و یه خواهش... اعتراف اینکه خودم به خاطر مشغ
ممنون از اینکه محبت دارین اما لطفا نیایین پیوی و راجع به پسر بچه بپرسین خواهشن🙏
یه نکته مهم بزرگوارانی که عکس دوست شهیدشونو نفرستادن ، سریعتر بفرستن پی وی @salar31
روز چهارم چله ان شالله به نیت 💕 و 💕 دعای عهد یادمون نره🌹😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 #ایھاالارباب درونِ دل نہـان نقشےست از #تُ #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_سوم چله رو به یاد شهید BMWسوار لبنانی، #شھیداحمدمشلب شروع مےکنیم و ازش میخ
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_چهارم چله رو به یاد شهید لبنانی، #شھیدجھادمغنیه و مدافع وطن #شھیدڪمیل_صفری_تبار شروع مےکنیم و ازشون میخوایم ما رو هم کمک کنه مثل خودشون با عمل، عاشق سیدعلےجان❤️ باشیم اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی پاشو بخون ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖 #زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️ از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن #التماس_دعاے_شھادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 میگه: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دل بستن به دنیاست⛓ ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا دربیاری مثل دل کندن از دنیاست ... ✍حالا ببیـن شھدا چه مقامی پیش خدا دارن که از پاره های وجودشون از دنیاشون (بچه هاشون) دل کَـندن و نازدانه اش فاطمہ😍 ... 💕 @aah3noghte💕
اینفوگرافی | ترور مدرن... #ترور #محاکمه_مهنازافشار #سلبریتی_بی_سواد #طلبه_همدانی #شھادت #داعش_وطنی #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
اینفوگرافی | ترور مدرن... #ترور #محاکمه_مهنازافشار #سلبریتی_بی_سواد #طلبه_همدانی #شھادت #داعش_وطنی
اگه امروز به این عده کج فهم و نفهم نه نگیم یه روز به خودمون میاییم میبینیم دنیا و آخرتمونو این سلبریتیا خراب کردن😔 پناه بر خدا من که خیلی وقته سینما نرفتم بااین که عاشق فیلم دیدن تو سینمام😑
💔 انتظار در مبارزه است...💪 #پروفایل #آھ_اےشھادت... #انتظار... 💕 @aah3noghte💕
دیگه فقط تو چله شرکت کنین عکس رفقای شهیدتونو نفرسین هر روز به نیابت شهیدتون و اون شهدایی که معرفی میکنیم زیارت عاشورا و دعای عهد بخونین😊🌸
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دوم سلاااااام من حامد جوانی ام😊 بچه ی دیار غیور
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت سوم حامد اکثر شبها علاقه داشت که در دژبانی کنار رفقایش باشد و معمولا هم تا نیمه شب و حتی گاهی تا بعد نماز صبح آنجا می ماند و بعد به خانه می آمد. دقیقا یک شب قبل از اعزامش بود. آن شب هم طبق معمول رفته بود دژبانی ولی سر شب با دوستانش خداحافظی می کند که به خانه برگردد . یکی از دوستان نزدیکش دستش را میگیرد و از حامد می خواهد که امشب را بماند و مثل همیشه صبح برود. ولی حامد میگوید "امشب زود به خانه میروم تا مادرم کمی بیشتر مرا ببیند. فکر نمی کنم دیگر مرا ببیند"... #راوی مادر شهید #شھیدحامدجوانی #مدافع_حرم #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕
💔 افسرای جنگ نرم ☝️ وقتش نرسیده به فرمانده نگاه کنین❓ وقتش نرسیده مثه فرمانده عمل کنین❓ پس چرا هنوز دنبال نصب تلگرامین❓😏 چرا وقتی دیدین کانال حضرت آقا در تلگرام فعالیت نداره، اکانتتونو حذف نکردین⁉️ یادمون نره گاهی وقتا تو جـُرم بعضیا ما هم شریکـیم😱 از ما گفتن😊 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...68 و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی د
🔹 ... 69 با صدای آلارم گوشی، غلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز، قرمز و متورمن! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣 دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت... بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم! اه... باید میرفتم دانشگاه😒 نیاز به دوش گرفتن داشتم همین الان هم دیرم شده بود! بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم، رفتم سمت حموم!🛁 احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد! بعد از حموم، رفتم توی تراس. یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم اما هیچی به خاطرم نیومد! به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم. چقدر دلم آرامش میخواست❣ تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه! بجز... خونه ی اون! و حتی ماشین اون! یا.... نه! خودش نه😣 با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت🙂!! ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه! نمیدونم چرا ولی اونجا با همه جا فرق داشت! دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم! رفتم تو مخاطبین گوشیم، تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد! آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒 من حتی اسمشو نمیدونم!! با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!! اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...! بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم. بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم. و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم. هنوز از دست مرجان دلخور بودم، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا. اما ضدحالی که خوردم ، این دلخوشی رو هم ازم گرفت! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش، یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️