💔
بودنت مثل اتفاقی ساده میماند ولی
بعد از آن با درد و غم
درگیر بودن ساده نیست
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت
#جامانده...
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: شش ماه فرصت کمی نیست☝️ برای پرنده شدن و تسخـیر شش گوشه عالَم به شرط آنکه بر فر
💔
ما توی بین الطلوعین ظهوریم
در بین الطلوعین شاید خیلی ها خوابشون ببره...
اما فضل الله المجاهدین علی القاعدین...
شهید توسلی فرمانده تیپ فاطمیون
وقتی روزهای اول جنگ سوریه بود از مشهد بلند شد گفت بچه ها من میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب س هرکی میاد بیاد
من هم برای حضرت زینب شرط نمیکنم تهران هم نمیرم بافرمانده ها هماهنگ کنم..
هرکی میاد بیاد...
شهید توسلی باتعداد کمی رفتن برای خدا برای دفاع از حضرت زینب
وقتی شهید شد ۵هزار نفر نیرو داشت
الان هم تیپ فاطمیون شده لشکر فاطمیون...
کی برای خدا قیام کرد و خدا کمکش نکرد؟؟
#حاج_حسين_يكتا
#شھیدعلیرضاتوسلی
#فاطمیون
#ظهور
#بین_الطلوع
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت پنجم تو سوریه که بودیم چند باری دیدمش،😍 خیلی
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت ششم
یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد
"هر چند حامد، 25 ساله بود اما بسیار شجاع و نترس بود💪
تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ 🔧یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی.
کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! 🚛🔥💥
فرماندهان رده بالا می گفتند
حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود.😌✌️
همرزمانش می گفتند:
اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم او را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 71 یه دفترچه ی شیک و خوشگل! بازش کردم... خیلی خط قشنگی داشت! خیلی تمیز و مرتب، و با ن
🔹 #او_را ... 72
اخم کردم و تو چشماش زل زدم
-بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠
-هه هه!
خندیدم!
برو بگو بیاد جلو در!
-خونه نیست!😠
با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد!
-عهههه...
خونه نیستن؟؟
یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟
دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم!😤
-کوری؟؟
میبینی که تنهام!
شایدم کری!
نمیشنوی که میگم تنهام!
پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه!
-هه!
به حاجیتون سلام ما رو برسون!
بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا!!
حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنهش بکوبم تو دهنش!
دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن!
آخه گناه داشت!
اصلا به قیافش نمیخورد که...
-برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟
بهت میگم کسی نیست!!
باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد😠
دوباره سر تا پامو نگاه کرد
-نه دیگه آبجی!
مزاحمتون نشیم!
خوش باشید!
داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم!
-عجب آدم بیشعوری هستی!!
میگم اون خونه نیست!
من تنهام!
حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی!😡
تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا!
-اگه تنهایی،اینجا چیکار میکنی؟؟
با قیافه ی حق به جانب گفتم
-ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم!😡
زد زیر خنده
-داداشت ؟؟😂
چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟
اولا تا جایی که یادمون میاد،این حاج آقاهه آبجی،مابجی نداشت
دوما اگرم داشت ،از این آبجیا نداشت!!
و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد
-اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟
دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم،
امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا!
میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت
-دیدی آقا حامد!
گفتم این حرفا رو نگو!
گفتم گناه مردم رو نشور!
تهمت نزن!
آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟
تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم!
کلی آدم تو کوچه جمع شده بود!!
اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد!
-آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟
ماشینو نگاه!
سجاد یه پراید قراضه داره!
ماشین این ،هیچی نباشه،کم کم دویست سیصد میلیون پولشه!!
دوباره توپیدم بهش
-اولا کی گفته این ماشین،مال منه؟
بعدم به تو چه که کی چی داره؟
-واااای بسه چقدر دروغ میگی؟
همه دیدن تو از این پیاده شدی!!
-منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم!
گفتم کی گفته مال منه؟؟
به اون مغز فندقیت فشار بیار!!
میتونم از دوستم قرض گرفته باشم!
دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد!
-بسه دیگه آقاحامد!
دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا!
خود آقا سجاد اومد...!!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
همسنگرےها
اگه تا الان زیارت عاشورا نخوندین، بسم الله...
روز هشتم چله
ان شالله به نیت #شھیدمسلم_خیزاب💕
و #شھیدحاج_احمدڪاظمی💕
دعای عهد یادمون نره🌹😊
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_هفتم چله رو به یاد شهید مدافع حرم #شھیدحسین_آقادادی و برادر شهیدشون #اکبرآ
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_هشتم چله رو به یاد شهید مدافع حرم #شھیدمسلم_خیزاب
و شهید بزرگوار #شھیدحاج_احمدڪاظمی شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
شده دلت تنگ شوَد برای خودت؟😔
شده ریز ریز بباری از آنچه قرار بود بشوی اما ... نشدی؟😞
شده آیا بخواهی سر بر دیوار دلتنگی بگذاری، #چفیه بر سر بیندازی، های های گریه کنی؟😭
شده حسرت روزهایی را بخوری که شاید در دو قدمی شهادت بودی اما لذت گناه،
تو را با صورت،
فرسنگ ها دورتر پرت کرد؟😫
شده بخواهی زمین دهان باز کند و تو را ببلعد! شاید نگاه گناهکار و شرمنده ات بر #مادر_اربابت نیفتد؟😭
شده بخواهی بمیری از خجالت نافرمانی خدای مهربانت؟..........
شده.....؟
#آھ...
انا صاحب الدواحی العظما....
منم صاحب گناهان و جنایت های بزرگ.....
به وحدانیتش سوگند
اگر آنروز...
آن صبحِ روزِ دهـُم
ارباب جانمان به علیِ اکبرش نفرموده بود:
"برو زیر شانه های عمویت، حــرّ را بگیر و او را بیاور" ... شاید هیچگاه جرئت صدا کردن پروردگار را پیدا نمیکردیم...
همه چیز بسته به دستان همین خاندان ڪَرَم است...
کاش این بار هم مـرا بپذیرید....
در روزهای پایانی ماه شعبان،
تو روزهای سبز #چله_شھدایی
دوستان مجازےتون را هم از دعای خیر، فراموش نکنین🙏
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... شده دلت تنگ شوَد برای خودت؟😔 شده ریز ریز بباری از آنچه قرار بود بشوی اما ..
از گناهکارترینِ ؛ گناهکاران ؛
به ستّارترینِ ؛ ستّاران ؛
#ببخش ؛
#بیامرز و
#سر_براهم_کن ...
#روزهایپایانیشعبان.....💔
💔
دوستان، عیب کنندم که چرا دل به تو دادم؟!😔
باید اول به تو گفتن☝️
که چنین خوووووبــــــ ، چرایی؟؟؟😬😊🤔
#شھیدجوادمحمدی
#یڪم_متفاوت😑😅
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت ششم یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد "هر
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت هشتم
بعد هیئت طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت.😊
تو راه، حرفهایی می گفت که مفهومش برام سخت بود.
حتما از پروازش خبر داشت....
باورش برام سخت بود😔
وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت:
نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟😅
بعد هم رفت.....
تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو ندارن.🕊
«جوان غیور تبریزی25ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت بهش داده بودن و یکی از روزنامه های محلی هم گفته بود «اولین شهید دهه هفتادی ایران» .
راوی: میر علی حامدی
یکی از دوستان شهید
#ادامه_دارد...
#اختصاصے_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎬دکتر بازی!
کاش بعضی از مردم بفهمن که بعضیا دارن فیلم بازی میکنن،
و کاش بعضیا بفهمن که بعضی از مردم میفهمن که دارن فیلم بازی میکنن..!😏
#مهناز_افشار
#سلبریتی_بی_سواد
#آھ_ز_بےبصیرتی
💕 @aah3noghte💕
#حتماببینین👌
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 72 اخم کردم و تو چشماش زل زدم -بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠 -هه هه! خندیدم! برو
🔹 #او_را ... 73
وای...
احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد!
دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون!
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکتهست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین
و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!!
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!
با لبخندی که گوشه ی لبش بود،
از ماشین پیاده شد
و جمعیتو نگاه کرد!
قبل این که صدایی از کسی بلند شه،
رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
-سلام داداش!!
یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند!
-سلام،اتفاقی افتاده؟؟
نفهمیدم منظورش با منه یا با اون،
ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم، فهمیدم که با من بوده!
دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم
-از این آقا بپرس!
معرکه راه انداخته!😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟
دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد!
-نه، مگه کسی مزاحمت شده؟؟!
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو،
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!!
-اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط...
-نه آقاسجاد!
چیزی نشده!
صلوات بفرستید...
همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت
-ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم!
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه!
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش!
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم!
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه!
با پوزخند گفت
-حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی!
حرف قشنگات واسه رو منبره!
به خودت که رسید مالید زمین؟؟😏
اخماش بیشتر رفت تو هم!
-متوجه منظورت نمیشم
دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠
-گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود!
-نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد!
فقط فکر نمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!
یدفعه خیلی شلوغ شد!
از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!
مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه!
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو،
انگشتشو با تهدید تکون داد
و داد زد
-یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡
اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم
یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم!
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید!
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون!
منو برد تو خونه و درو بست
و خودشم اومد تو!
از دماغ اون داشت خون میومد!!😥
منو ول کرد و دوید سمتش!
-ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر!
سرتو بگیر بالا!
الهی دستش بشکنه...
پسره ی بی حیا
بهش گفتم فضولی نکنا!!
گوش نداد که!
سرشو کشید عقب و گفت
- چیزی نیست حاج خانوم!
-نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!
-نه حاج خانوم،خوبم
چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
- مطمئنی خوبی مادر؟؟
به من نگاه کرد و گفت
-دخترم برو یه پارچه بیار،
بذاره رو دماغش!!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
-کجا موندی پس دخترم؟
بچه از دست رفت!!
با عجله در کمدو باز کردم و
یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!
با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد!
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش!
پیرزن، لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون!
یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.
بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد
-دخترم حواست به داداشت باشه!
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم!
یه شام مقوی براش بپز،
خون زیادی ازش رفته
یچیز بخوره جون بگیره!
من رفتم مادر...
خداحافظ...!
"محدثه افشاری"
@Aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_هشتم چله رو به یاد شهید مدافع حرم #شھیدمسلم_خیزاب و شهید بزرگوار #شھیدحاج
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_نهم چله رو به یاد شهدای مدافع حرم #شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری
#شھیدرسول_خلیلی
و #شھیدعلیرضانوری شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین....
فک کن
یه روز
اینجوری
تو رو هم ببره...
با خودش💔
#شھیدبشی😍
#رفیق خوب خدایی من!
مهمانی خدا نزدیڪہ
برای مهمـانی امسـال
قلبمو آماده مےکنی ...؟؟
یه جور مرتب و میزبان پسند ؟؟؟🙏
"القلب حرم الله"
#شھیدجوادمحمدی
#رفیق_خوبه_جـواد_باشه‼️
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
یڪ روز بیشتر، نمانده به ماه صیام
من
چگونه
غم هجران تو را
با لب روزه
بخورم؟
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... دوست دارم آغاز این چله رو ربطش بدم به برگشت داداش مجید بگم بیاییم به حرمت این
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
خوشا به حال كسی كه
#تُ دوستش داری💕
آخدااااا!
ینی میشه؟
ینی میشه یه روز...
اونقد خوب بشیم که به چشمت بیاییم؟
اونقد خـاصـ که بخـرےمون؟
تو همیشه دوستمون داشتی... اما با گناه کردن، خودمونو از چشمت انداختیم😔
هعیییی...
فڪ کن
اینقـد پاڪ شدی که واسه #خـدا
تو خون خودت غَلت میزنی❣
#محاسنت خونی شده
بعد ارباب رو که دیدی
مولا مهدی رو که دیدی
مےگی آقاجون! راضی شدین؟....
یا فڪ کن...
#چادرت بشه ڪفنت
اینقد عاشقانه شھید بشی
که همون #چادر بشه #راھ_رسیدنت_به_شھادت...
هعیییی...
نمےدونم این عشق #شھادت چیہ و از ڪے افتاده تو دلِمـون
اما هر چی هست، #عشقه!💓
#دلیل_زنده_موندن_و_خسته_نشدنامونه
فقط باید امسال رو دریابیم...
همسنگرےها!
بیایین رو خودمون کار کنیم...
بیایین حالا که برچسب #حزب_اللهی😍خورده رو پیشونےمون، بیشتر فعالیت کنیم و کمتر خسته بشیم
کاری کنیم مولا مهدی، حساب کنه رو تک تکمون...
#یاعلے
در کنار خودسازی...
#ببین_کجا_کار_رو_زمین_مونده
#از_همونجا_شروع_کن
نگاه و دعای حضرت مادر بدرقه مون....
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 +مصطفی تو #شهادت را چگونه میبینی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: #شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک #ت
💔
با همان خنده ی زیبا گفت:
"چقد تو عجله داری؟😉 میخوای بفهمی من چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی"!😊
بلند شد به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر بیشتر با ما فاصله نداشت.
صدای صحبتش را با بچه ها میشنیدم.
داد زدم :
"زود باش بیا...الان شب میشه".
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم تا زودتر بیاید.
هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتناک سوت خمپاره ای، مرا در جایم میخکوب کرد.😨
سراسیمه به کنار سنگر برگشتم. پاهای مصطفی را دیدم که به حالت دمر روی زمین افتاده بود.
سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته باشد.
جلو رفتم و سرش را درمیان دستانم گرفتم و از او خواستم حرفی بزند.
ابروهایش را تکان داد.
خواست چیزی بگوید اما نشد.
نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد.
با لبخندی که بر لبانش داشت به سوی حق شتافت.
#شھیدمصطفی_کاظم_زاده...به روایت حمید داودابادی
📚شهید بعد از ظهر
💕 @aah3noghte💕
4_5963105814645309883.mp3
7.12M
💔
از زبان #همسران شهدای مدافع حرم
گفت دوسه تا #امانتی میذارم
اینا #باید پیش خودت بمونه
✩لباس مشکیم ، ✩چفیم ، ✩ساعتم....
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
💕 @aah3noghte💕