💔
خدایا؟
قدیم ،مردم امامشونو میدیدن...پیامبرشونو...
وقتایی که خیلی مضطر میشدن ،میرفتن در خونشون ،میگفتن اقاجان!گره کار چیه که ما به هر دری می زنیم نمیشه؟...
حالا ما کجا بیایم؟...
کربلا؟...اومدیم!
جمکران؟...اومدیم!
مشهد؟!...اومدیم!
قم؟!...اومدیم!
گره کار کجاست اقاجان؟...🌱
#آقا_جان_کجایی؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود_و_یکم
ماه رمضان بود.
در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه ی زیرینم که خانمی جوان ومهربان بود نذری آورده.
چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود. پرسیدم _کیه؟
جوابی نیومد.داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدند .لای در رو به آرومی باز کردم. 🔥مسعود🔥 پشت در بود.به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پایش مانع شد و گفت:
_زیاد وقتت رو نمیگیرم.
در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم:
_من با شما حرفی ندارم.بهتره برگردی.
او به آرومی گفت:
_حرفم مهمه..باید بهت بگم.پس به نفعته بشنوی.
حالا بازوهاش💪 رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کند.زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد.با وحشت😨 صدام رو بالا بردم:
-از خونه ی من برو بیرون!
او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت:
_اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش.یک وقت همسایه ها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم ومیرم..
به آشپزخونه رفتم و چاقویی 🔪زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیه ی او خطری تهدیدم کرد وسیله ای برای دفاع داشته باشم.و سریع به نزد او بازگشتم.
او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت:
_فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری..
با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم:
_حرفتو بزن و سریع برو.
او یک قدم جلو برداشت..خودم رو سپردم دست خدا.گفت:
_ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم.من از جانب نسیم عذر میخوام.
جواب دادم:
_چطور نسیم خودش نیومده واسه عذر خواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم.اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود.
او لبخند معنی داری گوشه ی لبش نشست و گفت:
_آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد.تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته.
_اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟
🍃🌹🍃
او دستهاش رو به هم کوبید وگفت:
_نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم.
با تعجب نگاهش کردم:
_چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟
او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت:
_هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی..میدونستم باید یک دلیل مناسب تر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم.نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت.انصافش هم بخوای حساب کنی تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی
پس سهم بیشتری حقت بود.اومدم اینحا بهت بگم منم هستم.نسیم و میپیچونیم و باهم کار میکنیم.نصف نصف!!
با عصبانیت😡 به سمتش رفتم و گفتم: _بهتره از این خونه بری بیرون ..این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره.لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟؟!! یا از خونه ی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایه ها رو خبر میکنم.
او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیض گفت:
_مطمئنی اگه همسایه ها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟ میخوای امتحان کنی؟
با حرص گفتم:😡😬
_هم تو ..هم نسیم..حال به هم زنین ترین موجودات عالمید…
او خنده ای موذیانه کرد: 😏
_اونوقت تو چی هستی؟؟؟فک کردی منم مثل کامران یا اون آخونده ام که خام این بازیات بشم؟؟؟ همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخونده مقدس نما ؟؟؟
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
آیت الله بهجت (ره): نظر به قرآن، نظر به امام زمان (عج) است
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
حدود یہ ماه دیگہ ؛
همین روزا ،
ڪف پاهات اونقدر درده ..
یہ حال خستہے عجیبے دارے..؛
صدات گرفتہ از همخونے با هیئتاے وسط راه ..
🌱 #دعاکنیداربعینحرمباشیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#صدایت میکنم...
آخر از عشقت عراقی میشوم...
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
باز با گریه به آغوش تو برمیگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
دل من تنگ شده برای حرمت...
#ارباب_جان
#بهشت
#بین_الحرمین
#آھ_ارباب
#فراق
#نائب_الزیاره
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_یکم ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود_و_دوم
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ 😰یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت: _چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
🍃🌹🍃
او دوباره خندید کف زد:
_عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.
با حرص گفتم:😬😡
_خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
_ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:
_گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.
او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..
اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:
_تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:
_حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا…تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه…نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
🍃🌹🍃
و بعد در رو باز کرد.
به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..
مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:
_خداحافظ عسل طلا!!
از شرم 😓سرخ شدم. از رفتار زن همسایه، هم عصبانی بودم هم خجالت زده. سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:
_کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: _هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:
_شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:
_ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
🍃🌹🍃
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت:
_چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!
سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
🍃🌹🍃
تنها امیدم، شغلم بود
و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
🍃🌹🍃
اون شب چند خانوم مسجدی،
با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟😧😕
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!
چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم.😞😢
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مراقبم
که مبادا
تـُهی شوَم
از #تو
#شھیدجوادمحمدی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#آھارباب
#آھ_ڪربلا
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#حرف_حساب
میگفت خدا یکی مث زن دکتر چمران نصیب من کنه..
بش گفتم تو خودت مگه چمرانی، که یکی مث زن او میخای؟
#خودسازی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تمام اهل بیت شهید همان کوچهاند!!
علی در کوچه حسن در کوچه حسین در کوچه زینب در کوچه تاریخ گواه است که تمام اهل بیت شهید همان کوچهی بنیهاشماند...
و حالا در این شبهای جمعه تمام کوچه یک صدا آمدن تو را صدا میزند #اباصالح ...
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#صدای_دلنشین_وآشنا...
جالب تر از تمام غزل
هاست این سخن
من بی بهانه عاشقم و
دوست دارمت...
#دل_نوای_من_توهستی..
#دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#استادعلیاکبررائفیپور :
یکهواپیمارودرنظربگیرین
وقتیمیخوادبشینه؛
اگهباندآمادهنباشهنمیتونه بشینه
هیماچراغمیزنیممیگیم:
[اللهمعجللولیکالفرج]
میگهبابا باند آمادهنیست!
کثیفه!
باند رو تمیـز کن
من شوقم به ظهـور از تو بیشتـره...
#تعجیلدرفرجمولایمانگناهنکنیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
"السلام علیک یا حامل لواء الحسین"
چشم انتظاریم...
برای آمدن منتقم خون #حسین علیه السلام...
هر جمعه
ندبهء تعجیل در فرجش را سر میدهیم
تا بیاید آنکه قلب ها آرام گیرد با آمدنش
و ایمان ها کامل شود...
و بپرسد که چرا
پدرم را
عموهایم را
برادرانم را
آن طفل شیرخواره را
در آن بیابان تفتیده
به شهادت رساندید...؟؟؟؟
این الطالب بدم المقتول بکربلا
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#سفرنامه
#آھ_ڪربلا
#منتقم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
حکومت دلتنگی #تُ
روزی تمام مےشود ...
دل کودتا مےکند ...
دلتنگےات مےرود ...
تو مےآیی حکومت دلم را به دست مےگیری ...
و #عدالت چیزی غیر از این نیست ...
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
💔
اصلاحاتیا
یه قاعده ای دارند تو فضای مجازی
اونم اینه که
حرفِ حق اصولگراها توهینه ؛
توهین اصلاحاتیا حرف حقه ...
#اندڪےبصیرت