eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 بعد از #تو فصلےست به نام #زمستان_تر... #شهید_جواد_محمدی #رفاقت #شهادت #حسرت #شفاعت #جامانده #کوچه_شهید #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 پیج Istgahedel
💔 شَڪ نَـدارَم نِگاه بِہ چِهرِه ات عِبــادَتْ استْ... عِبـادَتِے اَز جَنسِ مَقبـوُل بِہ ڪاشْ شَفـاعَتِے شاٰمِلِ حٰالِمـانْ شَوَد ... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 بعضیام هستن خیلی با مرامَن... این بعضیارو نباید از دست بدیم به نظر من اگه جونمونم بره نباید بذاریم رفاقتمون بااین آدما قطع بشه این بعضیا رو ما به اسم مےشناسیم راستی... تو دوست شهید داری؟ ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شـایـد تحمـل ڪـردن بعضـے چیـزها سخـت باشـد ولے اجبارےسـت؛ مثل گـرمـاے تابستـان☀️ بـاران پاییـز⛈ بـرف زمستان🌨 و جـایِ خـالــے ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بی گمان "چشم" خبر می‌دهد از سرّ درون ورنه چشم شهدا این همه آرام نبود ‌ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 گاهی دل، بیقرار آنهایی میشود که سعادتمند شدند به ارباب رسیدند و وجه الله را دیدند... دل مےتپد از شوق وصالشان کاش در این لحظه ها آنها هم یادی از این دل تنگ ما کنند.... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دل برای زنده بودن نیاز به خدا دارد و چه کسی بهتر از آنڪہ در آغوش خداست مےتواند آرامِ دلت باشد؟ ! دلم را به تو مےسپارم کاری کن جز خدا مهر کسی در آن نیاید... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام رفیق... کجای آسمون رو ریسه میبندین برای اومدن سردار کدوم ستاره آسمون شد نشونِ سردار؟ راستی فرمانده محرّم الان که سردار هم اومد پیشِتون میشه یه کاری کنین تا ما به خود بیاییم آماده ظهور بشیم؟ میشه خودتون دعا کنین برای ظهور؟ دعای ما زمینےها اثری نداره انگار... فرمانده ... به سردار برسان سلام ما را و کمک کن این بغض نفسگیر این اشڪ چشم این بر دل نشسته فریاد آتشی شود برای نابودی استکبار امشب شهدا حال و هوای دگری دارند؛ چون یار دگر... در کوچه و ره دارند... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گمشدگان "خاک" اگر می فهمیدند؛ که تا "افلاک" راهی نیست! این همه سرگردانی نمی کشیدند... حیران زده ام برِس به دادم اےدوست😔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سلام... حال همگی ما خوب است! اما تو باور نکن... با خنده ات ، جگرمان را آتش نزن جمعتان دیگـر جمع است حالا بگو ما چه کنیم با این همه داغ؟ بگو ما چه کنیم با این همه دلتنگی؟ نه... بخند هِی بخند نوش جانتان با ارباب بودنتان نوش جونتان قهقهه مستانه تان ، عند ربّهم... فقط عاجزانه مےگویم دعایی نگاهی جواب سلامی... ...💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و این معجزه خون شهید است که مےجوشد مےخروشد و دل ها را با خود، مےبرد شهید وامدار من و تو نمےماند توسلی ذڪری خیراتی بفرستی چند برابر پس خواهد داد و اگر چنین نبود خدای عزّ و جلّ، شهید را حیّ نمےنامید... از فردا چله دعای توسل شروع خواهیم کرد تا چهلم سردار و دست توسلی به روح مطهرتان دراز کرده عاجزانه نگاه شما را تقاضا میکنیم... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهید مثل شیشه عطر است سرش که برود عطرش همه جا میپیچد شهید چون رود است جاری می رود تا به اقیانوس نامتناهی الهی برسد شهید، عظمتی،وصف ناپذیر است باید شهادت را چشید باید سوخت باید خواست باید رسید اما... ... ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق چه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمی‌ دانستم ‌ گفتم: ای دوست تو هم گاه به یادم بودی؟ گفت: من نام تو را نیز نمی‌ دانستم! من از تموم دنیا دلخوشم به وفای به تو به و جوابت... دلم را خوش کرده ام به اینکه در دنیا، برزخ، قیامت، در آن وانفسا هوای این دلِ شڪستھ ای که با عشق برایت قلم مےزد را داشته باشی وقت تنگ است مرا دریاب.... ... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وای اگر آبروی قوم غدیری ، می‌رفت وای اگر دختر ارباب، اسیری می‌رفت روضه‌خوان گفت شبی خیمه به غارت رفته است روضه‌خوان گفت که زینب به اسارت رفته است خطبه‌خوان، زینب کبراست بگو با صهیون کربلا آخر دنیاست بگو با صهیون در عطش، چاره همین بود که دریا باشیم ارباً اربا شده‌ی اکبرِ لیلا باشیم سامرا تا به حلب، جمع پریشانی بود تیغ خیبرشکنی، ارث سلیمانی بود ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این روزهای سخت را با همه تلخی هایش دوست دارم... روزهایی که به ما یاد داد چقدر خودمان را دست کم گرفته ایم به یادمان آورد هنوز هم مهربانی هست هنوز هم در قلب مردم سرزمینم موج مےزند این روزها را دوست دارم تلویزیون را که روشن مےکنم پر شده از برای فرج عج پشت تلفن، همه از روزهای خوبِ با هم بودن حرف مےزنند و آن روزها را دارند و تصمیم دارند با تمام شدن این دیگر حتی یک روز هم بدون نباشند... این روزها هم به تمام خواهد شد ولی کاش بماند که چقدر زندگی میتواند باشد، با یک دیدار ساده از مادربزرگ پیری که دو ماه است به خاطر اش او را ندیده ای و خود را محروم کرده ای از روی ماهش... این روزها که تمام شد ها و التماس هایمان که از قاب تلویزیون، بلند است؛ کاش تمام نشود کاش یادمان نرود تمام این حال خوب این روزها به خاطر نگاه پدرانه ست به ما... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدايا اگر ميدانی که عاشقت شده‌ام، مرا به سوی خود فراخوان و الا مرا رشد بده و توفيق تکامل الی الله نصيبم کن تا لايق شهادت گردم. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اینکه جوونیمون تو چه راهی و خرج کی بشه، خیلی مهمه... مثلا اقتدا کنیم به امام حسین علیهماالسلام، پای و برای دفاع از شهید بشیم یا اینکه بگذاریم بهار عمر، به بگذرد و در ، جز حسرت چیزی نداشته باشیم... . . نکته ای که در زندگی بسیار به چشم می آید در های زندگےشان است... و شان را پای کسی گذاشتند که دنیا و آخرت نصیبشان شد... . . . ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨ نویســـنده: علـــے روِے پلــه ے اول منبــر ایستــاده و به مردم نگــاه مے ڪند. چــه تصمیمے گرفته است علـــے؟ نظر او درباره ے ادامه ے ڪار معاویـــه چیست؟ مردم منتظر بودنـد علــے با بیان سخنانــے، آنان را از موضـع خود آگاه سازد، درد را مشخــص و عــلاج آن را معیــــن ڪند؛ اما او چنین نمےڪند. هرگـــز دوست ندارد بدون با مردم، ڪارے انجام دهد؛ حتے اگر این مشورت ہه او باشد. عده اے از یــاران، سخـــن مےگویند. هیچ ڪس حاضر نیســت از نتيجه ے حڪمیت دفـــاع ڪند؛ حتی آنهایے ڪه آن روز در صفیــن، علــے را مجبور به قبــول حڪمیت ڪرده بودند. اشعث بن قیــس یڪے از آنان است ڪه در آن مجلـــس سرش را به زیر افڪنده و سخن نمے گوید... علــے وقتــے سخنان مردم را مےشنود، لب به سخن مےگشاید. همه در سڪـــوت گوش مےدهند: "سپـــاس خــداے را در همــه حال. اگرچه روزگــار، حوادث بسیار سنگیــن و پیشامد هاے گـران به بار آورد. اے مـــردم! بدانید ڪه از نظرات انسانــے نصیحــت گر و دلسـوز و باتجربـــه، و به بار مےآورد و پشیمانــے بر جاے مےگذارد. من از آن روز درباره ے حڪمیت با شما صحبت ڪردم و نظـــرم را گفتم ڪه اغلب شما گوش نڪردید و چون مخالفان ، با من مخالفت کردید و چون پیمان شڪنان به سرڪشــے پرداختید. آگـــــاه باشید ڪه دو نفرے ڪه به عنوان حڪم انتخــاب ڪردید، حڪم قـــرآن را پشت سر انداختند. آنچه را ڪتــب خــدا میرانده است زنده گردانیدند. هر یڪ از آن دو بدون هدایتــے از سوے خدا، از هواے خویش پیروے ڪردند، لذا بدون حجت و سنت گذشته حڪم ڪردند و در حڪم خود هم اختلاف داشتند. هیج یڪ در این اختلاف به راه راست نرفتند. پس آماده ے جهاد شوید و براے حرڪت به سوے شـــام مجهز گردیــد و تا چند روز دیگر در اردوگاه خــود درآیید ڪه باید این بار معاویه متمرد را سرجایش . ان شاءالله" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 کارمان شده حسرت خوردن آن هم از روی از کودکی همراهم بود و تا حالا ادامه داره حسرت داشتن حسرت داشتن .... . . ولی این حسرتی که از نوجوانی به جانم افتاده و رهایم نمی کند ، روحم را مچاله کرده انگار عاقبت همین حسرت، گردنم می شود و مرا با سر به زمین می کوبد... . . و تنها امیدم، با که هر چه در زندگی داشتم برایم کردند حتی دست پرمهر پدری را... بگذریم.... دل بسته ام به شهیدانی که شدند بر مردم تا ام کنند... ان شاء الله ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... بزرگےست آن قدر کوچک باشی که نتوانی ائمه معصوم را درڪ کنی اینکه می گویند و ماادرئک فاطمه؟! واقعا درست است، ذهن کوچک مادی ما کجا و جلوه نور خدا کجا کاش به قدر نَمی، از آن دریای عظمت، نصیبمان می شد🥀 ... 💞 @aah3noghte💞