eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 کم زلیخا از فراق یوسفش آسیب دید؟ عقل را دریاب ای دل! #عشق_سالاری بس است #جنگ #زنان_زینبی 💕 @aah3noghte💕
💔 . . . اینہــا فرماندهان نظامی جنگ سخت بودند... فرماندهان اقتصادی در جنگ تحریم چه کسانی هستند؟؟؟ فرماندهان جنگ نرم چه کسانی هستند؟ اون روزی که امام خمینی فرمان نظامی دادند، عده ای رفتند آیـا الان من و تو جزء آن عده هسـتیم که فرمان امام خامنه ای را بشنویم و افسر جنگ نرم باشیم؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وقتی پای #باور در میان باشد لـیلـــے نام دیگر #جنگ است... #پروفایل #آھ... (٣نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر خطر جدی بشه حتما بازم مثل و و ، امیدمون باید به باشه ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨ نویســـنده: اینڪ آشڪارتر مےشود و سپـــاه دو دستـــه مےشود؛ عـــده اے راه ڪـوفــه را نشان مےدهند و عده اے راه شــام را. علـــے نمےتواند با نیمــے از سپاه به سوے شام حرڪت ڪند؛ لذا مےپذیرد ڪه به ڪوفه بازگردند، اما وارد شهــر نشونــد و در اردوگاه نخيلــه در حوالــے ڪوفه، اسڪان ڪنند. آن ها مےپذیرند و در اردوگاه نخيله فرود مےآیند. علــے ڪه نگـــران مردم ڪوفه است، رو به آن ها مےگوید: "یڪ هفته اے در اردوگاه خود بمانید و زندگے نظامــے پیشه سازیــد. زیــاد به دیــدن زنــان و فرزندان خود نروید، زیرا آوران_راستیــن ڪسانے هستند ڪه توانایــے ها و ها را داشتــه باشند. ڪسانــے مےتوانند به هنگام ، باشند ڪه از شب، سوز ، تهے بودن شڪم، و و بدن هاے خود، نداشتــه باشند." اما آنــــان باز ، پیشه مےڪنند. به بهانــه هاے مختلف به ڪوفه مےروند و باز نمےگردند و تنهــا ۵۰ تــن در اردوگــاه مےمانند.❌ علــے دیگـــر از بدقولــے هاے ڪوفیان به تنگ آمده است. سپــاه، ڪاملا از هم پاشیــده است. بعــــدها علـــــے در سرزنــش آنــان مےگوید: "اے مـــردم ڪوفه! نفریــن بر شمـا ڪه از فراوانـــے سرزنش شما خستــه شده ام. آیا به جاے زندگــے جاویــدان، به زندگــے زودگذر دنیــا رضایــت داده ایــد؟ و به جاے عــزت و سربلندے بدبختــے و ذلـــت را انتخاب ڪرده اید؟ هر گاه شما را به جهــاد با دشمنان خــدا فرا مے خوانم، چشم هایتان را از ترس در ڪاسه مے گردانید. گویــا تــرس از مــــرگ، عقل شما را ربوده است و چون انسان های مســـت، از خــود بیگانــه شده اید و حیـــران و سرگردانید. گویا عقـــل هاے خود را از دست و درڪ نمےڪنید. من دیگــر به شما ندارم و شمــا را پشتوانــه ے خود نمے پندارم. شما یـــاران نیستید ڪه ڪسے به سوے شما دست دراز ڪند." ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
💔 ✨ نویســـنده: برای مدتی بصره آرام می شود. نه جنگ حاکم است و نه صلح، بن صبیعه، نماینده ی امام وارد بصره می شود. به جای حضور قبيله اش، به نزد زیاد می رود تا هم حکم نمایندگی خود را به او عرضه کند و هم به مردم بصره بفهماند که از نظر حاکمیت هنوز زیاد حاکم است. سپس به نزد قبیله ی خود می رود، بزرگان قبیله را جمع می کند و می گوید: به چه علت به کشتار یکدیگر مجهز شده اید و فریب افراد کاری چون ابن الحضرمی را می خورید؟ شرم آور نیست که شما از بین خاندان پیامبر و ابوسفیان، به سوی معاویه تمایل یافته اید در حالی که پیش از این با علی بیعت کرده اید؟! پس بیعت خود را نشکنید و به طغیان گری چون معاویه دل نبندید که اگر بر شما غالب شود هرگز از شرش در امان نخواهید بود و از دین و ایمانتان چیزی باقی نخواهد ماند. خبر حضور نماینده ی امام و تأثیر سخنان او، به گوش مخالفان می رسد و آن ها از ترس تأثیر ماندگاری این سخنان و حضور مستمر او در بصره، تصمیم می گیرند که اجازه ندهند «اعین» به اهدافش نزدیک شود و دسیسه و فتنه ای که تدارک دیده اند، شکست بخورد. لذا هجمه ای علیه او آغاز می کنند و وقتی می بینند عده ای از ترس و عده ای می روند و او را به می رسانند. با های داده شده اطراف او را خالی می کنند، شبانه به سراغش می روند و او را به قتل می رسانند. بصره دوباره به بحرانی که بوی می دهد، نزدیک می شود. با کمک قبیله ی ازد و سایر هواداران امام، سپاهی فراهم می آورد آماده ی نبرد می شود. جارية بن قدامه، دیگر نماینده ی امام وارد به می شود. پیام مکتوبی از امام با خود دارد. ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
💔 ✨ نویســـنده: بر قبیله ی ازد فرود می آید، به نزد زیاد می رود و نامه ی امام را برای آنان می خواند: شما ای مردم بصره! از پیمان شکنی و دشمنی آشکار با من آگاهید. با این همه جرم، شما را کردم و شمشیر از فراری هایتان برداشتم و استقبال کنندگان را پذیرفتم و از گناه شما چشم پوشیدم. اگر بار دیگر کارهای ناپسند و اندیشه های نابخردانه، شما را به مخالفت و دشمنی با من بکشاند، سپاه من آماده و پا در رکابند و اگر مرا به حرکت دوباره به سوی بصره مجبور کنید، حمله ای بر شما روا دارم که جنگ جمل در برابر آن بسیار کوچک باشد. قبیله ی ازد بر بیعت خود استوار است و قول همکاری با جاریه را می دهد. جاريه راه می افتد تا نزد قبیله اش بنی تمیم برود، لیكن از او به سردی استقبال می کنند. آنان هنوز بر حمایتشان از نماینده ی معاویه اصرار دارند و به بیعت خود با علی پشت کرده اند. آن ها جاريه را از خود طرد می کنند. او به ناچار به نزد قبیله ی ازد باز می گردد و می گوید که چاره ای جز با آنان ندارند. هر دو گروه، سواره و پیاده، مسلح می شوند. بصره در وضعیت یک شهر جنگی قرار می گیرد. الحضرمی با قبیله ی بنی تمیم و زیاد با قبیله ی ازد، مقابل هم صف آرایی می کنند. جنگ آغاز می شود. الحضرمی بر خلاف تصورش، سپاه زیاد را مقاوم و یاران خود را پراکنده می بیند. مردان قبیله ی بنی تمیم اطراف او را خالی می کنند. الحضرمی با صلابت می جنگد، اما مقاومت با نیرویی اندک در برابر نیروهای با انگیزه ی قبیله ازد، امکان پذیر نیست. لذا او مجبور به عقب نشینی می شود. باعده ی کمی از یاران وفادارش به منزلش پناه می برد که دژ نسبتا محکمی است. مقاومت را از پشت دیوارها ادامه می دهد. به او پیغام می دهد که خود را تسلیم کند تا از خونش درگذرند اما او راه مقاومت را در پیش می گیرد. ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
💔 ✨ نویســـنده: به خــدا سوگنــد تو نیــز مےدانــے ڪه علــے ڪســے است ڪه از هیــچ شمشیرے هــراس ندارد...." سپــس به نـزد عایشــه رفتــم و علـــے را به او رساندم. به او گفتــم براے علــے فضیلت و سوابقے در اسلام است و تو نیــز خـوب مےدانــے علــے ڪیست. از تو بعیـــد است ڪه دم از با علــے بزنــے! چگونه مےخواهــے با مردے بجنگــے ڪه پیامبر آن همه سفارشش را نموده است؟ ولــے او بر ادامه ے جنگ داشت. از نزد او بــدون اتخــاذ نتیجــه اے بیرون آمدم و به نزد زبیــر رفتم. علــے به من سفارش ڪرده بود ڪه با زبیــر به تنهایــے ملاقات ڪنم و فرزندش عبدالله در آنجا نباشد. من از او خواستم در طول ملاقات ڪســے به ما نزدیڪ نشود و او به غلامش گفت ڪه احدے اجازه ندارد وارد اتاق شود. من رشته ے سخنــے را به دست گرفتم. او داشت به تدریج متقاعــد مےشد و مےفهمید ڪه اشتباه ڪرده است و نباید از مڪه خارج مےشد و به سوے بصــره مے آمد، اما ناگهان پســرش عبدالله وارد شد و بناے ناسازگارے را با من گذاشت. زبیــر در مقابل او سڪوت ڪرد. عبدالله را جوانــے پرخاشگــر و عصبــے دیدم و به ناچار از منزل زبیــــر خارج شدم؛ در حالــے ڪه مےدانستم صبــر و بردبارے علــے براے توقف جنگ نتیجــه نخواهد داد. دو سپاه روے در روی هم ایستادند. علــے صبــر و بردبارے را بر آغاز جنگ ترجیــح داد. او سوار بر اسبــش به سوے طلحــه و زبیــر حرڪت ڪرد ڪه پیشاپیــش سپاه خود بر اسب هایشان نشسته بودند. به آن ها نزدیڪ شد، به زبیر نگاه ڪرد و گفت: آیا من شما نبودم؟ آیا آن روزها در ڪنار پیامبر اسلام با ڪفار مےجنگیدیم و در یڪ صف بودیــم او را فرامــوش ڪرده ایـد؟ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️
💔 که باشی.... باشد تیر می خوری باشد فحش می خوری اما شاید دلش از فحش ها بگیرد اما نمی شود چون بسیجی به حضور گرم است ❤️ 💔 ... 💕 @aah3noghte💕 جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
💔 : روزے ڪہ حسن باقری شد من فکر می کنم برای و بچه های و کسانی که حسن باقری را می شناختند هیچ چیز به اندازه شهادت حسن، سنگین نبود... ✍فکه ، سرزمینی است که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در به یادگار دارد. دلاور مردانی که با عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها‌، دل هر را به بازی می گیرد‌. در روز ولادت ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام ثبت شد اما همه او را با نام حسن باقری می شناسند. فرمانده ای که هدایت عملیات ها را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده می گرفت. مقر دشمن را به نیروهایش آموزش داد. همانی که لقب دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود.. مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با همراه شدند و هر دو با خمپاره دشمن و با ذکر آسمانی شدند.آسمانی از جنس که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .‌ ✍نویسنده : 🍁به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۲۵ اسفند ۱۳۳۴ 📅تاریخ شهادت: ۹ بهمن۱۳۶۱ 🥀محل دفن : بهشت زهرا تهران سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به تو که میرسم ؛ قلمم قاصر میشود از وصف تو و دریای موج انگیز وجودت به تو که میرسم تنها نگاهت میکنم. گویا میتوانم را از عمق چشمانت بخوانم؛ میتوانم لبخندهایت را قاب کنم و به دیوار دلم بزنم تا از تو بیاموزم که مبادا کسی جز را میان آن راه دهم. تو همان آیینه ی احسن الخالقین خدایی که میان بکر پروردگار دست نخورده باقی ماندی و جاودانه شدی. گویا خدا بر سر خلقت تو شبانه‌روز تلاش کرد تا در نهایت این تو بودی که از خون عمادِ حزب الله جوشیدی و نام و پدرت را بر فراز آسمان ها حکاکی کردی. برای از تو گفتن باید از بی نهایت روز، عمر طلب کنم تا مبادا ذره ی از وجود پر عزتت جا بیندازم. نامت نیز برازنده ات است؛ برازنده ی ابهت همیشگی ات در میدان های ، برازنده ی چشم های پر جاذبه ات در زمان هایی که دشمن را هدف گرفته بودی. آری تو آمدی که بمانی، آمدی تا ما را به خود بیاوری تا نامت را بر روی ما بگذاری و طریقه ی را به ما بیاموزی و اینکه در نهایت دست ما را در دستان سقای بگذاری؛ حال با تمام وجودم سر به سوی آسمان روانه میکنم و میگویم خوش آمدی جانم🌹 ✍نویسنده: به مناسبت سالروز ولادت تاریخ تولد : ۱٢ اردیبهشت ۱٣٧۰ تاریخ شهادت : ٢٨ دی ۱٣٩٣ 🕊محل شهادت : قنطریه_سوریه 🥀مزار شهید : روضه الشهیدین ضاحیه جنوبی بیروت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گفتم: می‌گویند سیدسجاد شهید شده!!! گفت: خب شده دیگه! گفتم: به همین راحتی؟! گفت: خب سوریه بوده، بوده ننه! جنگ هم دارد یکیش هم سجاد... توی دلم گفتم: نیستی که بدانی این قدر هم راحت نمیشود درباره حرف زد، هیچ منطقی نمی‌تواند شهادت فرزند را برای مادر راحت کند.🥀😔 از سر کار مستقیم آمد پیش من؛ بی مقدمه زد به صحرای کربلا و از سختی های حضرت زینب حرف زد.... گفت: اینها را میگویم که اگر قرار شد بروم سوریه نخواهی جلویم را بگیری، فکر نکن اگر من شهید نشوم و اینجا بمانم می‌توانی مرگ را از من دور کنی و هیچ بلایی سرم نمی‌آید. راوی: مادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 : هر وقت در سختی های فشارها بر ما حادث میشد وقتی که بصورت بسیار مضطری هیچ کاری ازمون بر نمی آمد پناهگاهی جز (س) نداشتیم و ما هم پناهگامون زهرا (س) بود... 💞 @shahiidsho💞