eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آنها که باز مےخوانند را نمی‌فهمم چطور از لحظات جان دادن امام معصوم مےگویند اما جان نمےدهند برای روضه خواندن یک اشاره کافےست بگویی.... #۱۲ضربه ...🥀 یا از آنسوی گودال بگویی از روی تلّ خیمه های آتش گرفته... 💔 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴
✍️ در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
4_6026271907257517473.mp3
4.75M
💔 استاد حسین مومنی مردم بیایید از کشته شدنِ حسین براتون بگم... حضرت علی اکبر علیه السلام... ... 🏴 @aah3noghte🏴
shab nohom03(1).mp3
2.17M
💔 سید مجید بنی فاطمه پا رو خاکا کشیدی عزیزم ، تنهاییِ منو دیدی عزیزم با خجالتی که تو چِشاته ، داری خجالتم میدی عزیزم ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ✨ نویســـنده: اما عقیــل اصرار می کرد تا این که علــے گداختــــہ را در دست او گذاشت. فریـــاد عقیــل برخاست. علــے بہ او گفت: چگونہ از داغــے آهــن ڪہ آن را گداختـــہ فريــادت بہ آسمــان مےرود، آن وقــت با تقاضـــاے خـودت مےخواهے خـداوند آتـــش را بر مـن آشڪـار ڪـند؟! نــہ بــرادر! من دینـارے از را نـہ براے خودم بر مےدارم و نــہ حاضرم آن را بہ دوستـــان و بستگانــم بدهم. این جــا بـود ڪہ دیدم ماندنـم جایـــز نیست؛ علــے حاڪمــے نبود ڪہ در حڪـومت او بتوانم بہ برسم، لذا گریختــم و بہ نزد شمــا آمـدم." پوزخندے زدم و گفتم: "بہ جـاے خوبــــے آمدید؛ اگر در معاویہ باشید و براے جنــگ با علـــے ما را همراهے ڪنید، بہ هر مقدار ثــروت ڪہ بخواهید خواهید رسید. امروز اتفاقــے افتــاد ڪہ دگرگونم ساخـت. پیش از ظہــر بہ اتفاق محمـــد و عبـــدالله بہ منزل دوستــے رفتہ بودم ڪہ زمانــے در مصـــر، بہ مـن خدمــت مےڪرد. شنیـده بــودم مــرده است و امروز سرے بہ فرزندانش زدم تا از آن ها دلجــویے ڪـنم. موقع بازگشت وقتـے از مرڪـز شہـر و از ڪنار مسجــدے مےگذشتیم، چشمم بہ خونینــے افتاد ڪہ بر سر در آویختــہ بودند. عده اے در ڪنار پیراهن ایستاده بودنــد و مــردے داشت براے آنان ے شہـــادت عثمــــــان را مےخواند و چنان از علـــــے و چگونگــے قتل عثمـــان بہ دست او سخن مےگفت ڪہ انگار خـــود در صحنہ ے وقوع قتل حضــور داشته است! او سن و سالــے نداشت و نیڪ مےدانستـم او حتـــے علــــے ڪیســـت و در ڪجـاے دیــن اســلام ایستــاده اسـت!" عبــدالله پوزخنـدے زد و گفت: "شما هم عجب اے را انداختــہ اید پدر!" محمـــد گفت: "آخر ڪسے از خود نمےپرسد این همـہ پیراهــن در روز قتل عثمـــان در او چہ مےڪرده است؟؟" گفتم: "تا وقتــے این چون طوقــــے برگردن مــردم آویختــہ مےتـوان بر آنـان ڪـرد. علــے این است ڪہ حاضــر نیست طــوق بندگـــے و حمــاقــت را برگردن مـردم بیندازد. او آن قــدر در قــرآن و پسـرعمــویش غـــرق است ڪہ متوجہ نیست نباید باعث مردم شد. اولیـــن بیـــدارے و آگاهـــے مـــردم، خود است. معاویــہ و علـــے در همیــن است. بـہ همیــن دلیــل مــن معاویــہ را تر از علــــے مےدانم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 می پرد هر شب حسن از خواب میگوید : پدر..! خواب میدیدم دوباره مادرم را میزنند..💔
💔 الاای‌چاه‌؛یارم‌را‌گرفتند گلم؛باغم؛بھارم‌راگرفتند میان‌کوچہ‌ها‌با‌ضرب‌ِسیلے (:💔 ... 💞 @aah3noghte 💞
Shab2Fatemieh1-1395[01].mp3
27.83M
💔 🎧 میدید پامال خزان ها لاله اش را میشست جسم یار هجده ساله اش را...😭😭 ... 💞 @aah3noghte 💞
💕 💌 شعر زیبای منتسب به امام حسین علیه السلام..: شیعتی مَهْما شَرِبْتُم ماءِ عَذْبٍ فاذکرونی (شیعیان من! هنگامی که آب گوارا نوشیدید، مرا یاد کنید) اَوْ سَمِعْتُم بِغَـــــریبٍ اَوْ شَهیدٍ فَانْدُبُونی (ویاهنگامی که ازغریبی یا شهیدی خبری شنیدید، برمن ندبه کنید) فـَاَنا السِّبْطُ الَّذی مِنْ غَیْرِ جُــرْمٍ قَتِلُونی (من، نواده [پیامبر] هستم که مرا بی گناه کشتند) وَ بِجَرد الخَیْـلِ بَعْد القَتْلِ عَمْداً سَحِقُونی (و پس از آن از روی عمد، مرا پایمال سم اسبان کردند) لَیْتَکُم فی یَوْمِ عاشــورا جمیـعاَ تَنْظُرونی (ای کاش، همگی در روز عاشورا بودید و می‌دیدید) کَیْفَ اِسْتَسْقی لِطِفْـلی فَاَبوا اَن یّرْحَمُونی (که چگونه برای کودک خردسالم،آب خواستم و آنان رحم نکردند) وسقوه سهم بغــــی عوض الماء المعین (و به جای آب، با تیر جفا او را سیراب کردند) یا لرزئ مصاب هدّ ارکان الحجون (وه! چه فاجعه غم انگیز و دردناک که براثر آن کوه‌های بلند مکه به لرزه درآمد.) ویلهم قد جرحوا قلب، لرسول الثقلین (وای بر آنها که با این کار خود، قلب مبارک رسول را جریحه دار کردند) فالعنواهم ماستطعتم شیعتی فی­کل حین (ای شیعیان من هرچه توان دارید درهر زمان آنها را لعنت کنید) ... 💞 @aah3noghte 💞
Shab2Fatemieh1-1399[01].mp3
27.31M
💔 هنوز هم به شفایت امید بسته علی😭💔 🏴 ویژه شهادت حضرت‌ زهرا سلام الله علیها ... 🏴 @aah3noghte 🏴
💔 به وقت ❤😔 داری از قصد می زنی یک ریز     با سر انگشت خود به شیشه ی من     قطره قطره نمک بپاش امشب     روی زخم دل همیشه ی من     تو که در کوچه راه افتادی     همه جا غیر کربلا بودی!     با توام آی حضرت باران     ظهر روز دهم کجا بودی؟     روز آخر که جنگ راه افتاد     سایه ی تشنگی به ماه افتاد     هر طرف یک سراب پیدا شد     چشمهامان به اشتباه افتاد     مهر زهرا مگر نبودی تو؟     تو که با مادر آشنا بودی     با توام آی حضرت باران     ظهر روز دهم کجا بودی؟     مادری در کنار گهواره     لب گشود و نگفت هیچ از شیر     تو نباریدی و به جات آن روز     از کمانها گرفت بارش تیر     تو که حال رباب را دیدی     تو به درد دلش دوا بودی     با توام آی حضرت باران     ظهر روز دهم کجا بودی؟     وقتی آن روز رفت سمت فرات     در دلش غصه های دنیا بود     تو اگر در میانمان بودی     شاید الآن عمویم اینجا بود     رحمت و عشق از تو می بارید     قبل تر ها چه باوفا بودی     با توام آی حضرت باران     ظهر روز دهم کجا بودی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 کاش گندم، محک ارزش نبود یادم آمد گندم ری؛... ات تکرار شد.... صلی الله علیک یا ... 💞 @aah3noghte💞
CQACAgQAAx0CUyYOlAACHeNhH8NDpCsSysHo6wn72iX0CZAWoAACEQoAAr8KAAFRzqVIjFCi7hggBA.mp3
8.48M
💔 🔳 (ع) 🌴پیرمردِ بلا کشیده منم پسرِ شاهِ سر بریده منم 😭 🌴روضه خوانی که هر چه میگوید با چشم کبود دیده منم😭 🎤 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


وسایلم را جمع می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیده‌ام که تمام خیابان‌ها و کوچه‌هایش را حفظ شده‌ام.
از میانبری می‌روم که می‌دانم خلوت‌تر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتی‌شان حساس‌تر خواهند شد.

از کوچه‌های خلوت، خودم را می‌رسانم به خیابان اصلی شهر. چاره‌ای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امن‌تر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک می‌دهند، باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی.
قبلا هم این کار را کرده‌ام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آن‌ها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی.

اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریک‌تر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند. حتی ماه هم به این شهر نفرین‌شده نمی‌تابد. روی بسیاری از خیابان‌ها برزنت زده‌اند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند.


هرچه به شرق نزدیک‌تر می‌شوم، بوی فرات را بیشتر حس می‌کنم؛ بوی آب. کم‌کم از بافت شهری فاصله می‌گیرم و مزارع بیشتر به چشم می‌آیند.

انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند. هیچ چیزش زیبا و دل‌انگیز نیست. داعش از هر دروازه‌ای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته.

بوی فرات می‌آید؛ بوی آب. حتی اگر گوش تیز کنم، می‌توانم صدای جریان آبش را بشنوم. آخ...صدای شرشر آب... لبم را می‌گزم. من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست. 

مگر می‌شود بچه شیعه باشی و بوی  به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟ دست خودم نیست؛ اصلا اسم فرات که می‌آید دلم زیر و رو می‌شود.
هرچه روضه تا الان شنیده‌ام می‌آید جلوی چشمم: فرات از تماشای ساقی/همه اشکِ بی‌اختیار است/ چه خواهد شد این‌جا خدایا؟/ که زینب همه بی‌قرار است...

آخ...کاش کمیل و بچه‌های هیئت این‌جا بودند. اگر بودند، می‌نشستیم کنار فرات و چه دمی می‌گرفتیم با مداحی‌های میثم مطیعی.
-نمی‌خواد داداش. این‌جا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش.

به کمیل که دارد کنارم راه می‌رود نگاه می‌کنم. کمیل لبخند می‌زند و چشم می‌دوزد به فرات: ما این‌جاییم عباس. هر شب کنار فرات می‌شینیم و سینه می‌زنیم. جای تو خالیه. روضه‌خون هم نمی‌خواد.

راست می‌گوید. کمیل را که نگاه می‌کنم، می‌توانم حرف‌هایش را از چشمانش بخوانم: خودِ فرات روضه مکشوف است. همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد می‌رود به سمت کربلا، همین که بدانی یک روزی، یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بال‌بال می‌زد و موج می‌خورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمی‌توانست، برای زار زدن کافی‌ست. من اگر جای فرات بودم، از خجالت آب که نه، خشک می‌شدم و در زمین فرو می‌رفتم.

دلم می‌خواهد به کمیل بگویم الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کرده‌اند. دو طرف فرات در اشغال داعش است.

 لازم نیست بگویم؛ کمیل خودش همه این‌ها را می‌بیند. دندان‌هایم ناخودآگاه روی هم چفت می‌شوند. نفس عمیق می‌کشم و به خودم دلداری می‌دهم که ان‌شاءالله به همین زودی‌ها فرات را از چنگشان درمی‌آوریم و کنار فرات می‌نشینیم برای سینه زدن؛ اصلا می‌نشینیم که فرات خودش برایمان  بخواند.

فرات خیلی چیزها دیده است در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛ پر از روضه‌های مکشوف.

از همان وقتی که بچه بودم، با پدرم می‌رفتم . بابا میان همرزم‌هایش عشق می‌کرد؛ یاد سینه‌زنی‌هایش در جبهه برایش زنده می‌شد. بعدها، با کمیل که آشنا شدم هم با هم می‌رفتیم آن‌جا.

کمیل عشقش بود آخر مراسم، زباله‌ها را جمع کند. اصلا انگار می‌آمد برای این کار؛ انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمی‌گفت این کار را بکند، خودش دوست داشت. دائم خم و راست می‌شد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟ پنجم تیر...سالگرد کمیل!




...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌
💔 در روضه ی مادر حرف از کوچه و که می شود از در سوخته و غلاف شمشیر، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مشت. در روضه ی ارباب، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، و گوش بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود. خادم الحسین هایی که در روضه بی تاب میشوند، نبض غیرتشان میزند اگر به خانمی شود. محمد محمدی، نوکری بود که درس را از بر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی میشود. نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود. ایستاد و به اش عمل کرد، وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم. برای دفاع از ناموس کشورش، جانش را داد. دلم شکست وقتی فهمیدم از پهلو به او چاقو زده اند. گویی سرنوشت ، قسمت فرزندان است... قصه ما شهید شد اما در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید. خوش به حال آن کس که قلب شهید در سینه اش میتپد. قلبی که محبِّ است و با ذکر بی تاب می شود. خلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه و بازار تکرار نشود.‌ به بانویی اهانت نشود، پیش چشم مردی ناموسش... چشم می بندم بر دنیای اطرافم. بر آن هایی که شاید با حجاب، غریبه شده اند. بی خیال تمام ها و ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون ، چادرم را محکم تر می گیرم. زینبی می مانم پای حسین های زمان... ✍طاهره بنائی منتظر سالروز شهادت تاریخ تولد : ۱۳۶۶ تاریخ شهادت : ۲۷ /۷/ ۱۳۹۹ ... 💞 @aah3noghte💞
4_5940783671312122553.mp3
4.09M
💔 🎧 ماندگار شب تاسوعا🖤 🎼 دامن کشان رفتی دلم زیر ورو.... 🎤 ... @aah3noghte
💔 🚩این الطالب بدم المقتول بکربلا تو بیا بخوان به پایش با ما ز غم با ما 🥀 ... @aah3noghte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 😭 پیرِ آهنگرے سرش گرم است پشت هم نعل ِ اسب مےسازد هرڪہ آمد خرید با خود گفت : رد شدن روے پیڪرش با من... ... @aah3noghte